شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

سلام خوش آمدید
جانبازمحمدعلی محمدی

به گزارش نوید شاهد البرز؛ همیشه شنیده‌ایم که نخستین روزهای هر رخداد بزرگ تاریخی، سرنوشت‌سازترین و پرالتهاب‌ترین لحظات آن هستند. جنگ تحمیلی نیز از این قاعده مستثنی نبود. امروزمهرماه، یادآور شروع مدرسه‌ها و نیز یادآور روزهایی است که جوانان و نوجوانان این مرز و بوم، درس‌های خود را ناتمام گذاشتند و عازم جبهه‌هایی شدند تا از میهن دفاع کنند.

 این مصاحبه، ثبت و روایت همان روزهای نخست و کمتر گفته‌شده از زبان کسی است که خود، در همان مهرماه ۱۳۵۹ و درست زمانی که تنها ۱۶ بهار از عمرش می‌گذشت، به جبهه اعزام شد. جانباز سرافراز، محمدعلی محمدی، یکی از همان نوجوانانی است که خاطراتش، روایتی دست اول از فضای آن روزهای جنگ است؛ از آموزش‌های ناتمام برای جبهه مبارزه با ضد انقلاب تا تغییر مسیر ناگهانی به سوی غرب کشور برای مقابله با ارتش صدام.

جانبازمحمدعلی محمدی، متولد ششم بهمن ۱۳۴۱، مانند بسیاری از هم‌سن‌وسالانش، روی نیمکت سوم دبیرستان در دبیرستان فارابی نشسته بود و به آینده‌ای معمولی فکر می‌کرد. اما گردش روزگار، نقشه‌هایش را به هم ریخت. با شروع درگیری‌ها در کردستان، حضور او در جبهه، «ناگهانی و غیرمترقبه» بود.

او که در آن زمان تنها ۱۶ سال داشت، همراه با تعدادی از دوستانش، سوار بر دو مینی‌بوس شدند تا برای مقابله با ضدانقلاب به کردستان بروند. خودش می گوید:«مدتی که گذشت وشرایط سنی و اسمی ما کم بود. ۱۶ سالم بود. آماده شدیم برای کردستان. اسم کردستان هم که می‌آمد همه می‌ترسیدند، اما ما گفتیم که ما می‌خواهیم به آموزش برویم.»

عازم آموزش با سه نان لواش

سفر آموزششان با امکاناتی بسیار محدود آغاز شد. «کلاً ۳ تا نان لواش به هر نفر دادند به اضافه ۲ تا کنسرو.» در آن اردوی آموزشی در دل جنگل، برای گذران امور از «میوه‌های جنگلی» استفاده می‌کردند. اما این آموزش، فرصت تمام شدن نیافت. تنها یک هفته از آموزششان گذشته بود که خبری همه چیز را تغییر داد: «گفتند جنگ شده است. گفتند صدام حمله کرده و باید به غرب کشور بروید.»

این خبر برای آنها که خود را برای درگیری با ضدانقلاب آماده می‌کردند، عجیب بود. «ما برای جنگ با ضدانقلاب آموزش گذراندیم. جنگ شروع شد و ما قبل از پایان آموزش وارد جنگ شدیم.»

حمله در غروب و یک اشتباه عجیب

در یکی از غروب‌ها، زمانی که در جنگل بودند، ناگهان مورد حمله قرار گرفتند. اما چیزی که آنها را شوکه کرد، شکل مهاجمان بود: «ما دیدیم که شبیه دشمن نیستند و از بچه‌های پاسدار هستند. ظاهراً در جنگل داد و بیداد می‌کردند ما رو که دیدند گفتند شما کجا هستید؟ و از ما آب خواستند.»

آن دو پاسدار با تعجب پرسیدند: «شما کجا هستید؟!» محمدعلی و دوستانش نیز در حیرت مانده بودند که چه اتفاقی در حال رخ دادن است. «ما در جنگل در حال آموزش نظامی بودیم.» پس از صحبت آن دو پاسدار با فرماندهان، مأموریت جدیدی برای آنها تعریف شد: دیگر مقصدشان، کردستان برای جنگ با ضدانقلاب نبود. حالا باید به خط مقدم می‌رفتند تا در برابر دشمن جدیدی بایستند؛ ارتش صدام که از مرزهای جنوب و غرب کشور وارد جنگ شده بود.

مسیر پرپیچ‌وخم به سوی جبهه

آنها سوار مینی‌بوس شدند تا مستقیم به مقصد رویارویی حرکت کنند. مسیر ادامه یافت تا به کرج رسیدند. شب شده بود و در «پادگان شهید بهشتی در عظیمیه» به آنها گفتند استراحت کنند. اما امکاناتی در کار نبود: «رفتیم استراحت کنیم، دیدند که امکانات نیست، گفتند به منزل بروید استراحت کنید فردا بیایید.»

این یک فرصت غیرمنتظره برای خداحافظی بود. آنها به خانه رفتند و به پدر و مادرشان گفتند: «به ما یک شب مرخصی دادن.» صبح روز بعد، سحرخیز و در ساعت ۶، خود را به پادگان رساندند. پس از صحبت با فرماندهان، مقصد نهایی اعلام شد: «سرپل ذهاب».

ورود به قلب تپنده جنگ

آنها که در مجموع ۵۲ نفر بودند، به سمت سرپل ذهاب حرکت کردند. حتی راننده‌ها نیز تجربه مواجهه با جنگ را نداشتند. ترس و هیجان بر فضای مینی‌بوس حاکم بود. «راننده پیچید پشت ساختمان و گفت من دیگه جلوتر نمی‌رم.» جنگ نزدیک بود. آنها برای در امان ماندن، به داخل یک خانه پناه بردند. «وارد خانه شدیم، ما وارد خانه‌های مردم شدیم بالاجبار. داخل خانه یک عروس و داماد بودند.» این، اولین مواجهه نوجوانان با واقعیت تلخ جنگ و بی‌پناهی مردمش بود. «ما تا شب ماندیم در سرپل ذهاب و این اولین باری بود که ما جبهه می‌رفتیم.» فرماندهانشان نیز پس از ارزیابی اوضاع به این نتیجه رسیدند که «آمدیم دیدیم به این شکل نمیشه.»

انتقال به پایگاه ابوذر و اولین آزمون سخت

آنها از سرپل ذهاب به سمت «کوره موش» و سپس به «پایگاه ابوذر» انتقال یافتند. اما اولین استقبال‌کننده در پایگاه، بویی بود که تا مدتها در خاطرش مانده است: «روز اولی که ما رفتیم، دیدم بوی تعفن می‌آید.»

علت بوی تعفن به آنها توضیح داده شد: «گفتند که چند تن از بچه‌های خودمان شهید شدند و بدن‌هایشان مانده و پیکرها در حال تجزیه شدن است. چند نفر داوطلب می‌خواهیم که برویم بیاوریم این پیکرها رو.»

محمدعلی محمدی، نوجوان ۱۶ ساله‌ای که تا آن روز حتی خون هم به چشم ندیده بود، در این آزمون سخت شرکت کرد. «بنده یکی از آن داوطلب‌ها بودم. گفتند پتو ببرید، هر کدام یک پیکر شهید را بردارید و بیاورید.»

و این‌گونه بود که جوانی که تا دیروز مشق ریاضی می‌نوشت، حالا باید پیکر بی‌جان همرزمی را که برای وطن جان داده بود، در آغوش می‌گرفت. «شرایط سختی بود. من تا آن روز حتی خون ندیده بودم. حالا تصور کنید که جوان ۱۶ ساله یک دفعه با یک پیکر شهید رو به رو می‌شود. جنازه‌ها خیلی مانده بود.»

اولین آزمون: پیکرهای بهار

نهم مهر ۱۳۵۹ بود. محمدعلی محمدی، نوجوان ۱۶ ساله‌ای که تا چند هفته قبل در کلاس درس نشسته بود، اکنون در یکی از اولین مأموریت‌هایش در جبهه قرار داشت: آوردن پیکر شهدایی که چند روزی در گرمای منطقه مانده بودند. «با چفیه دهان و بینی خود را بستیم و پیکرها را از کوه عقب آوردیم.» با تمام شدن این مأموریت تلخ، گویی بهاری نمادین نیز از راه رسید. این پایان هفته اول حضورش در جنگ بود؛ حضوری که از سال ۵۹ آغاز شد و در سال ۶۰ نیز ادامه یافت.

انتخاب برای مأموریتی سرنوشت‌ساز

در سال ۶۱ و برای عملیات بزرگ بیت‌المقدس، از هر گردان در تیپ ۱۰ سیدالشهدا (که هنوز به لشکر ارتقا نیافته بود)، ۱۲ نفر انتخاب شدند. محمدعلی محمدی یکی از آن ۱۲ نفر بود. مأموریت آنها: آموزش و شناسایی منطقه برای عملیات. آنها در دهم اردیبهشت ۱۳۶۱ آماده شدند تا نقشه خود را اجرا کنند. «ما ۱۰-۱۲ منطقه را بازرسی کردیم... برای اینکه اگر عملیات به مشکل خورد، بتوانیم بچه‌ها را به عقب برگردانیم.»

تعقیب شتر در آتش خمپاره

در یکی از همین گشت‌های شناسایی، در میانه بیابان، یک بچه شتر نظرشان را جلب کرد. در آن شرایط سخت که به گفته او «در زمان بنی‌صدر ملعون بود» و گاهی حتی غذای کافی به رزمندگان نمی‌رسید، شتر یک فرصت بود. «انسان در یک لحظه فراموش می‌کند کجاست. دنبال شتر دویدیم.» اما این تعقیب‌وگریز کودکانه، به سرعت به یک خطر مهلک تبدیل شد. «عراقی‌ها شروع کردند به خمپاره زدن به ما. شتر هم به سمت عراقی‌ها رفت.» آنها با یک «ترفند» توانستند از مهلکه بگریزند.

پیشقراولان رهایی خرمشهر

سرانجام، در ساعت ۳ بعدازظهر دهم اردیبهشت ۱۳۶۱، آنها به سمت فکه حرکت کردند. آنجا بود که فهمیدند نقش واقعی آنها چیست: «ما به عنوان فداییان عملیات بیت‌المقدس بودیم.» آنها طعمه‌ای بودند برای مشغول کردن دشمن. «ما قرار بود بزنیم به خط، بچه‌ها [دشمن] را مشغول کنیم... تا بچه‌ها از آن طرف خرمشهر را پس بگیرند.» آنها سپر بلای آزادی خرمشهر بودند.

راهپیمایی مرگ در شن‌های روان

مسیر آنها، کویر و شن‌زار بود. «خاک آنجا رمل است... پا را می‌گذاریم تا زانو فرو می‌رویم.» با این حال، آنها ۲۰ کیلومتر را در تاریکی شب، از ساعت ۳-۴ بعدازظهر تا ۴ صبح روز بعد، در دل شن‌های روان پیمودند. «۲۲ کیلومتر راه رفته بودیم.» این راهپیمایی طاقت‌فرسا، آنقدر سخت بود که «شهید حسینی» در یکی از شیارها افتاد و نتوانست بالا بیاید.

گم شدن در خط دشمن و بازگشت معجزه‌آسا

در تاریکی مطلق، آنها ناخواسته از مواضع عراقی‌ها عبور کردند و به پشت خط دشمن رفتند. «به نظر می‌آمد که صدای قرآن می‌آمد. دقت کردیم دیدیم که زبان عربی صحبت می‌کنند و قرآن نیست.» بی‌سیمچی با قرارگاه تماس گرفت و دستور بازگشت داد. آنها مجبور شدند دوباره ۲ کیلومتر از دل خطوط دشمن به عقب برگردند؛ معجزه‌ای که خودش روایتی جداگانه می‌طلبد.

شروع ناگهانی نبرد و درگیری بر سر آرپی‌جی

ناگهان و با شلیک یک تیر، جنگ شروع شد. آنها که پس از ۱۲ ساعت راهپیمایی، کاملاً خسته بودند، یک‌باره خود را در آتش‌باری سنگین یافتند. در اینجا بود که روحیه فداکاری و ایثار به اوج رسید. «همه‌جور از خود گذشتگی‌اش باید نمایان شود.»

درگیری بر سر شلیک آرپی‌جی، یکی از لحظات حساس و نفس‌گیر روایت اوست. کمک‌آرپی‌جیزن اصرار داشت خودش شلیک کند، اما دو شلیک او به خطا رفت. در شلیک سوم، «پشت آرپی‌جی را گرفت داشت و اگر شلیک می‌کرد همه ما از بین می‌رفتیم.» در این لحظه، محمدعلی که در گروهان نفر اول تیراندازی بود، بلند شد و چند متری را پرید تا به او برسد. «آرپی‌جی را کمک‌آرپی‌جیزن می‌کشید سمت خودش و من هم می‌کشیدم سمت خودم.» پس از چند مشت و لگد، او موفق شد آرپی‌جی را بگیرد.

شلیک قهرمانانه و مجروحیت سخت

در حالی که همه در سنگری کوتاه (به ارتفاع یک متر) پناه گرفته بودند، محمدعلی بلند شد و اولین شلیک را انجام داد. «خوشبختانه خورد به تانک. تانک اول را زدم.» تانک عقب نشست و تیربارچی آن شروع به هدف گیری سنگر او کرد. «همین‌جور می‌زد سنگر فرو می‌رفت... در حدی که نمی‌توانستم بایستیم.»

برای شلیک دوم، مجبور شد دوباره بلند شود. در همین لحظه، «همزمان از سمت چپ من شلیک کردند. تیر کالیبر ۵۰ به هر دو دست من خورد و زد بیرون.» او احساسی شبیه «برق‌گرفتگی» را توصیف می‌کند و می‌گوید: «سرعت دست‌ها خیلی زیاد بود.»

پانسمان اولیه و عقب‌نشینی پررنج

یک امدادگر جوان به نام «فرهمند» با یک چفیه و باند، دست‌هایش را بست. اما خونریزی بسیار شدید بود: «خون از دستم قلپ قلپ می‌پاشید.» همان باند ساده بود که «جان من را نجات داد.» حتی در آن شرایط، به فکر نماز بود و در حین خواندن نماز، از هوش رفت.

هنگام به هوش آمدن، هوا روشن شده بود. با اطلاع از پیشروی احتمالی عراقی‌ها، مجبور شدند با همان حالت، خود را به عقب برسانند. «همه بلند شدیم. دست‌هایم به گردن آویزان بود.» آنها تمام تجهیزات از جمله دوربین و کارت شناسایی را جا گذاشتند.

سختی راه و شلیک دوستانه

در راه، با یک پیرمرد محلی مواجه شدند که فکر کرد آنها عراقی هستند و به سمتشان شلیک کرد. «تلوتلو» می‌خوردم به سمتش می‌رفتم و شلیک می‌کرد.» نزدیک که شدند، پیرمرد فهمید آنها ایرانی هستند. در آنجا، چند مجروح دیگر از جمله «آقای یوسفی» آرپی‌چی‌زن را نیز یافتند. اما یک حادثه غم‌انگیز دیگر در انتظار بود: در حین انتقال مجروحان، یک تیر به صورت تصادفی شلیک شد و به آقای یوسفی اصابت کرد. در نهایت، وسیله نقلیه آنها نیز بدون بنزین ماند و آنها در میانه راه درجا زدند.

شهادت در آتش تشنگی

در میان مجروحان داخل ماشین، محمد رحمانی، تیربارچی گروه بود. «به دلیل اینکه هیکل بزرگی داشت، نمی‌توانستند او را از ماشین پایین بیاورند.» هوا به شدت گرم و همه از تشنگی رنج می‌بردند. این رزمنده بزرگوار، تنها یک درخواست داشت: «این بنده خدا می‌گفت آب به من بدهید. اینقدر آب! آب! خواست که شهید شد.» این یکی از تلخ‌ترین صحنه‌های آن روز بود؛ شهادت در آتش تشنگی، تنها چند قدم دورتر از یاران.

ساعت‌های انتظار و نجات از ماشین

ساعت‌ها در همان حالت گذشت. سرانجام هشدار دادند: «باید از ماشین دور شوید.» عدادی از بچه‌ها برای در امان ماندن از حمله احتمالی، زیر خودروی هیفا رفته بودند. همه را از ماشین دور کردند. وقتی محمدعلی را پیاده کردند، وضعیتش وخیم بود: «پوتین‌هام پر خون بود و قلپ قلپ صدا می‌داد.» برای فرار از آفتاب سوزان، به دنبال سایه‌ای کوچک رفت و سرش را زیر یک بوته گذاشت.

آب رادیاتور و شیره علف‌های بیابان

همه در جستجوی آب بودند. یک مکانیک وارد، با ابتکاری جان‌ساز، به کمک آمد: «آب آورد و از آب رادیاتور که با چفیه و کلاخود تصفیه می‌کرد به بچه‌ها می‌داد.» این منبع آب تا ساعت ۱۲ ظهر دوام آورد. پس از آن، محمدعلی توصیه یکی از فرماندهان به نام «حاج مهدی شرع‌پسند» را به یاد آورد: «اگر در بیابان ماندید برای رفع تشنگی از علف بیابان بخورید. یک شیره‌ای دارد که شیرین است.» او این کار را کرد: «علف را در دهان گذاشت مک زدم، دیدم آب گوارایی است.» و این کشف را به دیگر همرزمانش نیز منتقل کرد.

نجات در نیمه‌شب

ساعت حدود یک و نیم بامداد بود که مجروحان در کنار هم خوابیده بودند. ناگهان صدایی از دور شنیده شد: «آرام برادر، آب آب!» سپس صدای یک پیرمرد به گوش رسید: «برادرها کجا هستید؟» چند دقیقه بعد، صدای موتور پی‌ام‌پی (نفربر) به نشانه نجات آمد. آنها ۱۶ مجروح بودند که در کنار هم جمع شده بودند. وقتی نجات‌دهندگان آب آوردند، یک صحنه از ایثار دیگر رخ داد: «رفتن از آن سمت آب را بدهد، بیاید. آب را قبول نکرده بودند و گفته بودند آب را ببر سمت آنها که مجروح هستند.» در همین فاصله رفت و آمد، یکی از مجروحان به شهادت رسید. وضعیت محمدعلی بحرانی بود: «اینقدر از من خون رفته بود... از پوتین من خون می‌زد بیرون.»

نمازی که تا نیمه‌شب طول کشید

در تمام آن مدت طاقت‌فرسا، از ۵ صبح تا زمانی که آنها را پیدا کردند، محمدعلی حتی در آن حالت هم نماز را فراموش نکرده بود: «من در طول این مدت... چند بار تلاش کردم نمازمو بخونم.» او حتی در نیمه‌شب، به فکر نماز صبحش بود: «این دو رکعت نماز صبح من تا یک و نیم شب من می‌خواندم و بی‌حال می‌شدم.»

معجزه بازگشت مدارک

او که قبل از عملیات با دوربین "لو بیتل لو" خود دو حلقه فیلم گرفته و عکس‌هایی را در مسیر ثبت کرده بود، نگران بود که کارت‌هایش به دست عراقی‌ها افتاده باشد. اما داستان بازگشت آنها، خود یک افسانه بود: «شهید اکبری دو شب بعد از عملیات آنجا بوده... لباس من را می‌بیند و کارتها و عکس‌ها را برمی‌دارد.» ظاهراً یک سرباز عراقی این مدارک را برداشته بود و شهید اکبری او را به رگبار بسته و مدارک را از جیبش پیدا کرده بود. این مدارک، سال‌ها بعد در چهارراه طالقانی کرج به او بازگردانده شد.

انتقال به پشت جبهه و میهمانی کوچولوها

سرانجام، مجروحان سخت‌مجروح را سوار پی‌ام‌پی کردند و به پشت جبهه رساندند. در جلوی بیمارستان، وقتی سوار آمبولانس شد، صحنه‌ای او را عمیقا تحت تأثیر قرار داد: «دیدم همه خانم و بچه هستند. بچه‌ها کمک می‌کردند. سه چهار تا بچه کوچیک دور من می‌دویدند و گریه می‌کردند و با گاز زخم‌های من را پاک می‌کردند. خانم به ما رسیدگی می‌کردند. همین بچه‌های ۵-۶ ساله می‌آمدند با دستمال صورت ما رو پاک می‌کردند.»

پایداری برای حفظ دست‌ها

او را به کرج آوردند. دکتر نجم‌آبادی پس از معاینه، نظر قطعی داد: «باید دست قطع شود.» اما محمدعلی تسلیم نشد: «من گفتم هر چه شود، من دستم را می‌خواهم. این دست برای من خیلی درد داشت.» این پایداری، نتیجه داد.

زندگی دوباره در پشت لنز

پس از شش ماه فیزیوتراپی سخت، دستش بهبود نسبی یافت. «۳ تا از انگشت‌های من کار کرد.» و با همین دست نیمه‌جان، اما پراراده، به جبهه بازگشت، اما این بار نه به عنوان رزمی، بلکه به عنوان کسی که می‌خواست روایتگر رشادت‌ها باشد: «با همین دست، من سَری بعد عکاس و فیلم‌بردار جنگ شدم... حداقل ۱۰ هزار عکس از رزمندگان در جبهه گرفتم و همه موجود است.»

او که خود، بخشی از یک حماسه بود، اکنون با همان دستی که برای حفظش جنگیده بود، مسئولیت ثبت دیگر حماسه‌ها را بر دوش می‌کشید تا آیندگان بدانند، آزادی این مرز و بوم، با خون و ایثار «نوجوانان شانزده‌ساله» چون او به ثمر نشست.

گفت‌وگو از اباذری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

..........ارسال فیلم و عکس با شماره 09213166281 بله و ایتا

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
شهدای البرز

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم‌السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."


آخرین نظرات