شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

سلام خوش آمدید

شهید مومنی روچی-بلال

شهید بلال مومنی روچی

نام پدر: محبعلی

نام مادر:جاجان

تاریخ تولد: 25-4-1323 شمسی

محل تولد: قزوین - رودبارالموت

سن:34سال

متاهل

صاحب دو فرزند

استوار دوم ارتش

تاریخ شهادت : 24-11-1357 شمسی

محل شهادت :پارک شهر تهران

تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی

اصابت گلوله

گلزار شهدا: بهشت زهرا  سلام الله علیها

قطعه:21 ردیف:65 شماره مزار:45

 تهران

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید "بلال مومنی روحی" بیست و پنجم تیر ۱۳۶۳ در شهرستان تهران دیده به جهان گشود. پدرش محب‌علی و مادر جاجان نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. استوار دوم ارتش بود. سال ۱۳۵۱ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. بیست و سوم بهمن ۱۳۵۷ در پارک شهر زادگاهش هنگام شرکت در تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی با اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار وی در بهشت زهرای تهران قرار دارد.


آنچه در ادامه می‌خوانید خاطرات همسر شهید مومنی‌روحی از همسر شهیدش است.


«بلال از شهدای سال 1357 است. او نظامی بود. آن زمان همه نسبت به نظامی‌ها بدبین بودند اما او واقعا مومن بود. کتاب‌های قرآن و نهج البلاغه مفاتیح و دعاهای صحیفه سجادیه‌‌اش به یادگار مانده‌است.
موقع خاکسپاری جانماز و تسبیحش را با او دفن کردند. آخرین روزی که ما باهم بودیم، گفت: من دوست دارم شما را همیشه باچادر و مقنعه ببینم. من هم به وصیت او عمل کردم.

پاسداری از بیت‎المال


آن زمان دیکتاتوری بود. صبح بندگان خدا ساعت 4 صبح می‌رفتند تا7 غروب به خانه می‌آمد. ما ساکن شهرستان مراغه بودیم. موقع سرکوبی انقلابیون و تظاهرکنندگان خیلی ناراحت بود. تاآنجایی که درتوانش بود، سعی می‌کرد در مأموریت شرکت نداشته باشد چون او ریشه مذهبی داشت؛ واقعاْ مومن بود. اگر شیفت نگهبانی خودش بود آنجا غذا می‌خورد. در غیراین‌صورت غذای آنجا را نمی خورد. یک وقت‌هایی من خودکار را از  جیبش برمی‌داشتیم چون قدیم ارتباط تلفنی نبود، نامه می‌نوشتم. یک بار برگشت، گفت: اگر خواستی نامه بنویسی این خودکار را از تو جیب من برندار. برای این که خودکار برای اداره است.

اواخر دی‌ماه بود که گفتند باید به ماموریت برود. می‎گفت: من تاآنجا که بتوانم مأموریتی که جنگ تن به تن و برادرکشی باشد، نمی‌روم و من روحیه آن راندارم که بخواهم همچون کاری را بکنیم. خلاصه آخرهای دی ماه بود که دیگر به اجبار همه این‌ها رابه تهران اعزام کردند. ما هم به تهران آمدیم. 

او طرفدار سرسخت انقلاب بود

روزی‌که حضرت امام می‎خواستند به تهران بیایند. او از صبح به میدان آزادی رفته بود. هوا تاریک شده بود که به خانه آمد. گفت: من ازصبح میدان آزادی بودم.  امام را از فرودگاه تا یک مسیری بدرقه کردم ولی برای این که شما تنها نباشید به خانه آمدم. روزهای آخر هم که با هم بودیم، گفت: حاضر شوید بابچه ها به تهران برویم. این طور که بویش می‎آید، دیگر کار دارد تمام می شود و رژیم درحال سرنگونی‌است. او طرفدار سرسخت انقلاب بود.

 

من تازه به کرج آمده بودم. غریب بودیم بیشتر راه‎پیمایی ها راخودم بودم. با توجه به این که من جایی را نمی شناختم، سعی می‎کردم در تظاهرات شرکت کنم که مصادف شد با بهمن ماه تقریباْ یک هفته آمده بود که ما به اتفاق هم به تهران رفتیم. یکی از بستگانمان شهرک ولیعصر بود که آن موقع به آنجا شهرک ولیعهد می‌گفتند. ما آنجا بودیم و چند روز هم خانه بود. تا اینکه گفت: من می‌روم و سه روز دیگر برمی گردم که با هم به بهشت زهرا برویم.

 

من هوای مردم را دارم


آخرین روزی که از ما جدا شد، می‎رفت و بر می‌گشت؛ مثلاْ یک دفعه می آمد و می گفت: دکمه‌ام کنده شده، بدوز. به بستگانمان یک دم می گفت: اگر من برنگشتم، جان شما، جان زن وبچه‌ام. هوای زن و بچه‌ام را داشته باشید. زمانی که آیت الله طالقانی دستور داده بود، می‌گفت: شما خیالتان راحت باشد ما این جا هستیم و هوای مردم راداریم. شما که می‌دانید من آزارم به یک مورچه هم نمی‌رسد و آنها که آنجا شاهد قضیه بودند این بنده خدا تیر خورده بود. یکی از بستگانمان او را در تظاهرات دیده بود. می‌گفت:
من خودم دیدم که آمده بالای سر و من را از زمین بلندکرد و در آمبولانس گذاشت. این قدر گشتند تا پیکرش را از پزشکی قانونی پیدا کردند. خیلی خوب و مومن بود.
 
امکان نداشت نماز و روزه‌اش را ترک کند. همه دوستانش به او می گفتند: فامیلی شما مومنی است و واقعاْ هم مومن هستید. آن موقع که می‌رفتیم الموت همه همسایه ها می گفتند: مابه شما حسودیمان می‌شود. خوشا به حالت که همسر او هستی. ماه مبارک رمضان بود. با وقت کمی که داشت قرآن راچند بار ختم می کرد. هنوز هم من تو ایام ماه مبارک جای او را خالی می‌بینم.  در دهاتی زندگی می‌کردند که واقعاْ امکانات نبود که ادامه تحصیل بدهند. با این حال که پدرش رااز دست داده بود باز هم به تحصیلش ادامه داد. یک خاطره‌ای ازاو دارم. همسایه‌مان درد زایمان داشت. یک ربع به سه باید به سرویس می‌رسید اما با تعصبی که داشت، شوهرش خانه نبود مابه اتفاق هم اورا به بیمارستان برای زایمان بردیم. فردا که سر کار رفته بود باز داشتش کردند.»

منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری  

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا

شهدای البرز

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم‌السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."


آخرین نظرات