شهید شمسعلی کریمی
نام پدر: محمدحسن
تاریخ تولد: 9-8-1311 شمسی
محل تولد: آذربایجان شرقی - تبریز
تاریخ مجروحیت : 6-1-1367 شمسی
محل مجروحیت : حلبچه
تاریخ شهادت : 25-6-1378 شمسی
محل شهادت : بیمارستان ساسان تهران
گلزار شهدا: امامزاده محمد
البرز - کرج
دردِدلهای همسر شهید شیمیایی؛ جانبازیاش را پنهان میکرد
خاطره شهدا
همسر شهید «شمسعلی کریمی» در خصوص روزهای سختی که شهید شیمیایی و تحت درمان بوده است، میگوید او جانبازیاش را پنهان میکرد و به من هم میگفت: «به کسی نگو و اجر خودت را ضایع نکن».
به گزارش نوید شاهد البرز:شهید شمسعلی کریمی، نهم آذر ماه 1311 در شهرستان هشترود دیده به جهان گشود. پدرش محمدحسن و مادرش «بالا بیگم» نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. شغلش آزاد بود. ازدواج کرد و صاحب سه پسر و یک دختر شد. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت و در حلبچه عراق مجروح شد. بیست و پنجم شهریور 1378 بر اثر عوارض ناشی از آن به شهادت رسید. پیکرش را در امامزاده محمد (ع) شهرستان کرج به خاک سپردند.
همسر شهید شمسعلی کریمی در مورد شهید چنین روایت می کند:
« بچه تبریز بود. سال 1347، با هم ازدواج کردیم. ثمره ازدواجمان چهار فرزند بود. همیشه کارت جبهه را به من نشان میداد و میگفت: این کارت سربازی من است. هشت سال جنگ هر سال نه ماه آن را در جبهه بود. گاهی میآمد و به مغازهها سرکشی میکرد.
«تا پایان جنگ دست از جبهه نمیکشم»
خانواده ما سه رزمنده در جبهه داشتند. سال 65-64 بود که برادرم و همسر خواهرم از سپاه کرج به جبهه اعزام شدند. برادرم یازده روز ماند شیمیایی شد و برگشت. همسر خواهرم که بعد از سهماهش چند روز مانده به مرخصی شهید شد. همسر من برای مراسم به تهران آمد. چند روزی بود قصد رفتن داشت. هر چه به او گفتند که نرو. میگفت: نه همیشه من سه ماه می رفتم دیگر آنقدر باید بروم که جنگ تمام شود یا من شهید شوم. 2 سال تمام در جبهه بود مانند ارتشیها سر ماه یک دفعه 10 روز به مرخصی میآمد.
«آرزویش شهادت بود»
سال 67 بود که ما را پیش برادرم به مشهد فرستاد و خودش به جبهه رفت. چند تا از فامیلها در مشهد به من گفتند که ما کریمی را در جبهه دیدیم. من هم خاطرجمع بودم که او سلامت است. هفت هشت روز از عید نوروز گذشته بود که متوجه شدیم زخمی شده او را به بیمارستان آوردند.
با برادرم به تهران برگشتیم و به بیمارستان رفتیم. دیدم که دَمَر روی تخت افتادهاست گردنش از پشت تا پشتپاهایش سوخته بود. چشمهایش نابینا شده بود و وضع داخلیاش هم بد بود. او 4 ماه در بیمارستان بود. خیلی ناراحت بود برای اینکه زخمی شدهبود. آرزویش شهادت بود. می گفت: خدایا! اگر میخواهی چشم مرا بگیری، جان مرا هم بگیر. من زیر دست زن و بچه نمانم.
یک روز صبح به بیمارستان رفتم. دو جانباز در بیمارستان بودند که آن که جوانتر بود، آقای کرمی نام داشت. وقتی رسید به من گفت: خانم کریمی، آقای کریمی چشمهایش خوب میشود. گفتم: امید به خدا انشاءلله که خوب میشود اگر هم نشود، هیچ عیب ندارد. برای من عزیزتر از سالمیاش بوده هیچ فرقی برای من نمیکند، گفت: نه دیشب کریمی با حالت درازکشیده نماز شب میخواند. من هم داشتم گریه می کردم و چراغها هم خاموش بود. بعد من شب خواب دیدم که یک آقایی از در آمد. یک شال سبز بلند روی شانههایش بود. او آمد و روی تخت نشست و کریمی بلند شد. آن مرد یک دست روی صورت کریمی کشید و گفت: چشمهایت خوب میشود. خودت هم خوب میشوی. چرا ناراحتی؟ کریمی هم جواب داده بود که آقا من اصلاٌ ناراحت نیستم، این آرزویم است ولی چون چشمهایم مشکل پیدا کردهاست بیچشم نمیخواهم باشم.
«برای رضای خدا رفتهام»
خلاصه روزی سه دفعه او را میبردند و چشم هایش را شستشو میدادند و میآوردند. هر دفعه که می آوردند، میگفت چشمم یک کم بهتر است با عینک نمیتوانست ببیند و رانندگی نمی توانست بکند ولی کارهای شخصیاش را خودش انجام میداد. چهار ماه در بیمارستان «طرفه» ماند بعد به منزل آوردند. یکسال هم در گوشه خانه ماند. چند نفر از سپاه آمدند، سر زدند و گفتند که شیمیایی هستی، خوب نمیشوی دارو ندارت را هم بدهی، خوب نمیشوی. گفت: نه من به هیچ چیز احتیاج ندارم. من همه چیز دارم من برای رضای خدا رفتم نه برای پرونده بعد از یک سال کمی بهتر شد. توی این 13 – 14 سال هم یعنی زمانی که در صد نداشت من او را برای معالجه به تبریز و شیراز هم بردم، خیلی سرفه می کرد. ما هم اصلاٌ نمی دانستیم که جایی برای مخارج اینها وجود دارد و او را به بیمارستان مهر بردیم. به من گفتند: 100 هزار تومان به حساب بریزید و او را بستری کنید خود او هم نمی گفت: شیمیایی شدهام به من هم گفت: نباید این مسئله را بیان کنی که اجرت را از دست بدهی! وقتی رفت خوابید تادکتر معاینهاش کند. دکتر به من گفت: خانم، چرا آزمایشهای او سم است! گفتم: دکتر شوهر من در حلبچه شیمیایی شده. گفت: چرا او را به بیمارستان ساسان نمی برید؟! بیمارستان ساسان بهترین بیمارستان برای جانبازهاست. خودشهید گفت: آقای دکتر من نه رفتم و نه درصدی دارم. گفت: بالاخره پرونده داری؟ بیمارستان بودی این چیزها را که داری؟ گفت: بله، اینها همه هست. او را به بیمارستان بردیم و بیتری کردیم. صبح ها از ساعت 3 تا اذان صبح نماز شب میخواند بعد از آن دیگر مخارجش را بنیاد میداد بعد ماهی ده روز او را به بیمارستان ساسان می بردیم، بستری می شد. سال 76 شد حالش بد شد، طوری که پاهایش ورم کرد و ما او را بکش بکش از این بیمارستان به اون بیمارستان بردیم تا بستریش کنیم.
همه میگفتند: «کریمی» تو ریهات مشکل دارد که پاهایت ورم کرده است. باید به بیمارستان ساسان بروی. ولی او میگفت به بیمارستان ساسان نمیروم چون آنجا مال بیتالمال است و آنجا حرام است من فقط برای ریهام به بیمارستان می روم. 10 - 20 روز بیمارستان رجایی بود دکترها به من گفتند که خونش سمی است غلیظ می شود رگهایش گرفتگی دارد و پاهایش ورم می کند. او را به بیمارستان امام خمینی (ره) ببرید. من او را به آنجا بردم. بستریش کردند. سیتی اسکن کردند. تمام مخارج را خودمان میدادیم وقتی که کارها را کردند به من گفتند که اصلاٌ ریه ندارد. جگرش از بین رفته بود و پاهایش ورم کرده بود. میگفت: من رفتنی هستم. برای پسرهایم زن گرفتیم که عروسی آنها را ببیند. شهریور 77 او را خودم به بیمارستان بردم تا شهریور 78 یک سال تمام در بیمارستان ساسان بودیم و صبحها به دنبال تهیه دارو بودم. آخرش هم به من گفتند: خانم دیگر شیمی درمانی ایشان فایده ای ندارد. تمام موهای سرو پلک و صورت و ابرو همگی ریخته شده است.
«رویای مشترک»
پسر کوچکم هم سال آخر درسش بود. من به تنهایی نمی توانستم او را به اینطرف و آنطرف ببرم او را آوردم بیمارستانها تا به من کمک کند. یک دفعه خواب دیدم که شهید شده و برایش مراسم گرفتیم. در واقعیت هم همین مراسم را گرفتیم قبل از شهادتش خواب دیدم که یک آقایی به من گفت که شما بروید و بچه های خودتان را نگهداری کنید (یک آقای معمولی بود) به من گفت: کریمی آنجایی که باید برود، می رود. تو مواظب خودت و بچه ها باش. از آنها نگهداری کن. چرا کریمی را آنقدر اذیت میکنی. او دوست دارد به راهی که می رود، برود. فردای آن روز من که به بیمارستان رفتم دیدم اشکهایش می ریخت و گریه میکرد. گفتم: چرا گریه میکنی؟! بعد فهمیدم که عین خوابی را که من دیده بودم او هم دیده بود. بعد من به اوگفتم: باید بروم خانه و به بچهها زنگ بزنم و برنامهای برایت بگیرم چون خواب دیدم که برایش آش پختم و دعا گرفتم و خانمها همه اینجا بودند. به من گفت: من خودم هم همین خواب را دیدم. می دانم که رفتنی هستم و نذری را که تو برایم کردهای قبول است. تمام شد. من که حتماٌ نباید زنده باشم که خوب باشم اگرشهید بشوم و بروم تو باید بدانی که برای من خیلی خوب است. تو فکر میکنی اگر من به این صورت بمانم برایم خوب است و یا برایم دعا و نذرکنی، من زنده میمانم. تو دعا کن که خدا مرا ببخشد و ببرد. سال اولی که شهید شدهبود، دخترم که خیلی به پدرش وابسته بود، او هر سال که ماه رمضان میشد، شبهای احیا با پدرش قران و دعا می خواندند. پارسال که پدرش نبود هر شب در شبهای احیا گریه میکرد.
شهید اولین فرزند خانواده بودد. پدرش فردی روستایی و کشاورز پیشه بود. پس از سپری کردن دوران کودکی وارد مدرسهای در هشترود شده و تحصیلات ابتدایی خود را به پایان برد و بعد از آن به فعالیت و تلاش جهت امرارمعاش زندگی پرداخت. اولین شغلی که تجربه کرد متصدی رنگ در کارخانه چیتسازی بود.
سال 1346، بنا به سنت نبوی ازدواج کرد و ثمره ازدواجش چهار فرزند است که از خود به یادگار گذاشته است. پس از چند سالی در مغازه کوچکی مشغول فعالیت شد و شغل به فرش فروشی برگزید.
در مورد اخلاق و روحیه شهید بزرگوار میتوان متانت، ایمان و روحیه و صبر و شکیبایی شهید در برابر سختیها حتی دردی که سالها در بدن خود داشت را ستود.
در سال 1376، عوارض ناشی از جنگ و مجروحیت شدت یافت که پس از مدتها مخفی کردن درد توسط خانواده در بیمارستان رجایی کرج بستری شد و پس از آن دوباره به بیمارستان دیگری انتقال یافت و در بیست و ششم شهریور ماه سال 1377، در بیمارستان ماهان تهران بستری شد که این بار بعد از یک سال تحمل آلام ناشی از سالها مجاهدت و مجروحیت به درجه شهادت رسید و تربت پاک شهید در در امامزاده محمد کرج نمادی از ایثار و شهامت در راه وطن است.
نقل قول از فرزند شهید:
بعد از شهادت پدرم به دلیل اینکه بیشتر شبها احیاء و رمضان با هم مینشستیم و دعا میخواندیم. یک سال بعد از شهادت وی زمانی که به نیت ایشان نماز و قرآن خواندم و قرآن را ختم کردم و به روح هدیه کردم و خواستم که پدرم مرا دعا کند و اگر این دعاهایم به او می رسد به خوابم بیاید. فردا شب خواهرم خواب دید که پدرم برای من باغی گرفته است. چند روز بعد من که مستأجر بودم بدون هیچ آمادگی و کمک مالی صاحبخانه شدم.
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا