نام پدر: علی
نام مادر:کبرا
تاریخ تولد: 10-12-1351 شمسی
محل تولد: تهران - شهریار
سرباز نیروی انتظامی (کمیته)
سن:19سال
ورزشکار-کشتی گیر
تاریخ شهادت : 2-2-1370 شمسی
محل شهادت:ده سلم-بیرجند
دلیل شهادت:درگیری با اشرار
گلزار شهدا:سرحداباد
البرز - کرج
برادرش حسینعلی نیز در دفاع مقدس در سال 1361 به شهادت رسیده است
"شهید سعید یساولی” در سال 1351 در شهریار در خانوادهای متدین متولد شد و چند سالی از کودکی را در شهریار بود و بعد از آنجا به منطقه کرج نقل مکان کردند و ساکن شدند. پس از سپری کردن دوران کودکی وارد مرحله تحصیل شد و در سن هفت سالگی به مدرسه ابتدایی شهید سعیدی فعلی در سرحدآباد رفت و دوره ابتدایی و راهنمایی را در همین مدرسه گذراند و پس از سپری کردن این مرحلهها با موفقیت وارد دبیرستان شد و به دبیرستان فارابی در کرج رفت و مشغول تحصیل شد. پس از گذراندن دبیرستان میخواست که هم کمکی به خود و خانوادهاش بکند. به همین خاطر وارد صنایع دفاع شد و به مدت یک سال مشغول کار شد و بعد از یک سال از آنجا خارج و به خدمت مقدس سربازی رفت و چون علاقه زیادی به پاسداران و کمیته و تنفر زیادی از قاچاقچیان داشت به عنوان پاسدار به مازندران برای آموزش و بعد به زاهدان برای مبارزه با قاچاقچیان و اشرار عازم شد. شایان ذکر است که در ورزش(در ورزش کشتی) نیز تبحر داشت.
بعد از یک سال از خدمت در یک مسابقه کشتی توانست قهرمان نیروهای انتظامی شد، به همین خاطر مسؤول تربیت بدنی پادگان محمدرسولالله شد بالاخره در هنگام مبارزه با قاچاقچیان و اشرار با اصابت گلوله به بدن به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
مادر خاطرات سعید را اینگونه بیان می کند بی وقفه وپشت سرهم انگار هر روز آنها را مرور کرده است :
سعید در بیمارستان فرح به دنیا آمد، آن موقع ما مستأجر بودیم و شوهرم هم کار می کرد تا این که سعید بزرگ شد و به مدرسه رفت و درسش را هم خواند. معلم ها همه خیلی دوستش داشتند، تمام نمره هایش خوب بود. مدرسه را ادامه داد و دو سال مانده بود که تمام بشود .مجید برادرش سرباز بود. گفت: من هم می خواهم بروم، سربازی. گفتم: تو نرو، بزار بعد از این که مجید سربازیش تمام شد، بعد از آن تو برو. در جواب من گفت: مجید زودتر از من بیاد، زنم بگیره من جا بمانم. برای این که من را راضی کند، این را گفت و راهی خدمت به نظام مقدس جمهوری اسلامی شد. مجید یک سال بود که از سربازیش گذشته بود که سعید از طرف نیروی انتظامی سه ماه آموزش رفت، یک ماه از عید گذشته بود که دو سه بار به مرخصی آمد و نمازش را مرتب می خواند.
در ماه رمضان قرآن را تمام می کرد و روزه اش را مرتب می گرفت یک بار در ماه رمضان به مرخصی آمد و 10 روز ماند به او گفتم؛ واجب نیست که شما روزه بگیری چون مسافر هستی مخصوصاْ 10 روز مرخصی آمده که روزهاش را کامل بگیرد و ما سحر بیدار می شدیم. سحر را که می خوردیم، نمازمان را می خواندیم، بعد میخوابیدیم. ولی سعید تا صبح می نشست و نماز و قرآن می خواند. می گفت: باید قرآن را تمام کنم به جان خودش که قرآن را مرتب می خواند.
به من گفته بود که شنبه می روم و پنج شنبه صبح رفتم، نان بگیرم . برگشتم، دیدم داره پوتین می پوشه، گفتم مگر نگفتی که شنبه می روی؟ گفت: نه مادر باید بروم. بالاخره حاضر شد و رفت ساکش را تا راه آهن بردم. پنج شنبه رفت و شنبه حمله شده بود، دوستانش گفته بودند که شما خسته هستید، بمان گفته بود نه من باید بروم، رفته بود غسل کرده بود؛ غسل شهادت و حمله کرده بودند. دو یا سه تایی که شهید شده بودند به درون آمبولانس می برند. دوستش برایمان تعریف کرد. به سعید گفتند؛ شما مواظب باش تا ما برویم و اجساد و زخمی ها را بیاوریم. در همین هنگام، دوستش صدا می کند. سعید کمکم کن. سعید اسلحه اش را بر می دارد و سینه خیز به طرف دوستش می رود که او را می بیند و تیر می زند به شکمش و سعید به شهادت می رسد .
مایک گاوداری داشتیم در نزدیکی خانمان و همسایه ها از دست ما شکایت کردند که این گاوداری را از این جا ببرید پدرش یک خوابی دیده بود و نمی خواست به من بگوید شنبه بود وقتی نمازش را می خواند ذکر تسبیح می گفت که در زدند و پدرش را خواستند پدرش رفت و دیر کرد نیامد من رفتم دیدم همسایه ها بیرون هستند به من گفتند آقات پیش مشدی اسداله است نمی خواهد شما بروید الآن خودش می آید وقتی مشهدی اسدالله خبر شهادت سعید را به او می گوید خودش حالش بد میشود و می گوید چطور می توانی داغ دو فرزندت را که شهید شده است، تحمل کنی و از حال می رود، پدرش به خانه آمد و گفت که چیزی نشده است. باید گاوها را از این جا ببرم . گفتم: حالا باید چه کار کنم؟ گفت: حاجی گفته است که باغ من این کنار است گاوها را این جا بیاورید، گاوها را برد من دیدم پستان گاوها پر از شیر است، من اسپند دود کردم. به پدرش گفتم: چرا این جور نگاه می کنی؟ چرا دست و پایت می لرزد، گفت: چیزی نیست؛ نگو که شب است و این نمی خواهند در شب به من خبر بدهند، ولی دیدم که حرکات همسایه ها و نگاههایشان غیر طبیعی است به خانه عروسم رفتم، دیدم داره گریه می کند. نگو همه می دانند جز من. رفتم دم مسجد دیدم که قرآن گذاشتند. گفتم: که چرا بی موقع قرآن گذاشتید. دوباره به خانه عروسم رفتم، در را باز نکرد، هر جا رفتم دیدم، کسی در را به رویم باز نمی کند، دیدم ابراهیم از مدرسه می آید و گریه می کند. گفتم: چرا گریه می کنی؟ گفت: که هیچی معلم مرا زده دیدم رقیه از مدرسه آمده و گریه می کند. به دم در حیاط که رسید. گفت: مامان سعید شهید شده است، ما گریه کردیم. پدرش آمد و گفت که چیزی نیست زخمی یکی از پاهایش قطع شده است. فردا صبح به بیمارستان می رویم، آن شب به سختی تحمل کردم.
صبح با همسایه ها به سردخانه رفتیم. گفتم: اجازه بدهید من با سعید صحبت کنم و رفتم دیدم که شهید شده است. او را نبوسیدم چون شنیده بودم اگر شهید را ببوسی دیگر خوابش را نمی بینی. یک ربع با او صحبت کردم. بعد من گفتم: که به بهشت زهرا ببریم. پدرش گفت: این جا نزدیکتر است، هر وقت دلمان تنگ بشود؛ هر وقت که بخواهیم میتوانیم، پیش او برویم.
ما یک باغ میوه داشتیم که اجاره کرده بودیم. وقتی می رفتیم، سیب ها را بچینیم، بالای درخت می رفت بلبل ها می خواندند او هم جواب می داد. مثل بلبل می خواند اسمش را گذاشته بودم سعید بلبله.
وقتی به تهران رفتیم، در مسابقه کشتی نفر اول شد، برایش جشن گرفتیم. دوباره به بیرجند رفت، آنجا هم در مسابقه کشتی اول شده بود که یک کت و شلوار و یک پیراهن به او داده بودند. آنها را جلوتر پست کرده بود که ما را خوشحال کند، وقتی رسید. پرسید؛ مامان امانت های من به دستتان رسید؟ گفتم: نه خیلی به او هدیه داده بودند؛ گفتم سعید بگذار برات جشن بگیرم گفت: نه. رفتم شیرینی خریدم.
هر وقت پدرش به او پول میداد با پولش برای کسانی که نداشتند؛ مداد یا دفتری میخرید، خیلی به مستمندان کمک میکرد. با بچههایی که یتیم بودند؛ خیلی محبت می کرد.
خداوند انشاءالله این شهید را از ما قبول کند. از هر لحاظ که بگویید خوب بود خودم خواب ندیدم ولی یکی از بستگانمان خواب دیده است که سعید و حسینعلی دو خانه ساختهاند،پسرم حسینعلی هم شهیدشده است، سعید می گوید: فضه خانم یکی از این خانه ها را برای مادرم ساختهام و حسینعلی برای مادرش ساخته است. گفت: ببین ما شهیدان همه با هم هستیم، این خانه ها را برای مادرمان ساختهایم. حالا کدام یکی از این خانه ها قشنگ تر است؟ دیدم، هر دو آن خانه ها قشنگ هستند.
شب هفتم خودم خواب دیدم، سعید آمد و گفت: مامان نمی خواهی بروی کربلا؟ گفتم: کسی مرا به کربلا نمی برد. گفتم: حالا بگذار راه کربلا باز شود. گفت: باز می شود، ناراحت نباش. یک لباس برایم آورد و گفت این را بپوش و به کربلا برو.
یک دفعه دیگر به سر قبرش رفتم و گفتم شب عید است همه پسر ها برای مادرش عیدی میآورند، نمی خواهم برای من عیدی بیاوری، خودت به خواب من بیا. شب آمد با یک کارت تبریک گفت؛ می خواستم با حسین علی بیایم اما نشد. یک شب هم خواب دیدم که یک پیراهن آورد و گفت: این را بده به همسایه مان که پسرش تصادف کرده است و بگو که ما پسرش را آورده ایم پیش خودمان ولی شهید شده است. گفتم: مادر تو این جا چه کار می کنی؟ گفت: من همیشه این جا هستم.
یک دفعه خواهرم خواب دیده بود که سعید می گوید: به مادر بگو این قدر سر خاک من می آید، من می خواهم دیگر خانه ام را از این جا ببرم. چون سر راهم بود، هر وقت که از آنجا رد می شوم به سر مزارش می رفتم و به او می گفتم: به خوابم بیا تا کمتر سر مزارت بیایم .
منبع:نوید شاهد
سلام من در دبیرستان با سعید روی یک صندلی مینشستیم و البته اینجا به اشتباه نوشته اند دبیرستان فارابی ما در دبیرستان معلم رشته فرهنگ و ادب با هم بودیم البته سال دوم یا اول خوب یادم نیست خیلی خوش خنده بود و خیلی هم نترس بود یادمه مدرسه ساندویچ ماکاراونی میفروخت همیشه سعید میگفت علی بریم ماکا بخوریم امروز صبح از هزاران کیلومتر فاصله از کشورم یادش کردم روحش شاد