شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

سلام خوش آمدید
شهید هداوند-رضا

شهید رضا هداوند

نام پدر: رجب

نام مادر:رضوان

دانش آموز اول متوسطه

بسیجی

تاریخ تولد: 9-4-1346 شمسی

محل تولد: تهران

سن:16سال

تاریخ شهادت : 2-10-1362 شمسی

محل شهادت :جزیره مجنون

عملیات:خیبر

گلزار شهدا: امامزاده محمد

 البرز - کرج

برادران ایشان سعید و علی هم به فیض شهادت نائل آمده اند





به گزارش نوید شاهد البرز؛ در میان روایت‌های ناب دفاع مقدس، برخی داستان‌ها چنان با عشق و ایثار آمیخته شده‌اند که شنیدنشان قلب هر ایرانی را می‌لرزاند. امروز می‌خواهیم به سراغ یکی از همین روایت‌ها برویم؛ روایت پدری که پانزده سال چشم‌به‌راه بازگشت پسرش بود. پدر شهید «رضا هداوند» در گفت‌وگویی صمیمی، از خاطرات پسرش می‌گوید؛ از روزی که با معجزه‌ای او را رضا نامید، از نقاشی‌های کودکانه‌اش از سپاه و تفنگ، از نامه‌های پراحساسی از جبهه، و در پایان از روزی که پیکر پسرش پس از پانزده سال انتظار به آغوش خانواده بازگشت. این مصاحبه خواندنی را از دست ندهید. روایتی از زبان «رجب هداوند» پدر «شهید رضا هداوند» از عشق، ایثار و صبری که تاریخ ساز شد.

 

 
پوتین باقی‌مانده؛ تنها یادگار پانزده سال انتظار

                                                               از معجزه نام‌گذاری تا شیطنت‌های کودکانه

رضا نهم تیر ماه 1346 در تهران به دنیا آمد. روز تولدش برایم روزی پر از شادی بود. حس خوبی داشتم، خدا یک پسر دیگر به من داده بود. هنوز یادم هست که چرا اسمش را «رضا» گذاشتیم. یک روز با خانواده عازم مشهد بودیم. محمود، پسر دیگرم را گذاشته بودیم در رخت‌وخواب بالای بخاری. ناگهان از بالا افتاد پایین. زمستان بود. افتاد روی شکم، هق‌هق می‌کرد. با دلِ آشفته گفتم: «یا امام رضا! قربانت برم، ما هنوز برای این بچه اسم نگذاشتیم، اسم بعدی‌مان را به نیت تو می‌گذاریم.»

بچه را باز کردم، دیدم لبخند می‌زند. به خدا قسم می‌خندید. هیچ‌جایش آسیب ندیده بود، نه استخوانی شکسته بود، نه زخمی. همان‌جا نذر کردم و بعدها که خدا پسری دیگر به من داد، اسمش را گذاشتم رضا.

از همان کودکی، رضا بچه‌ای بازیگوش و پرجنب‌وجوش بود. شیطنت داشت، اما نه از آن شیطنت‌هایی که باعث دردسر شود. بیشتر در خانه شلوغ می‌کرد، شوخی می‌کرد و می‌خندید. در بیرون آرام و باادب بود. وقتی به سن مدرسه رسید، در دبستان مولوی ثبت‌نامش کردیم. درسش خوب بود و معلم‌ها از او راضی بودند، گرچه من زیاد در امور درسی‌شان دخالت نمی‌کردم؛ خودشان کارشان را می‌کردند.

اهل مطالعه نبود، ولی ورزش را دوست داشت. همیشه در حال دویدن بود، انرژی‌اش ته نمی‌کشید. در کنار آن، به کارهای هنری هم علاقه داشت. هنوز هم در تاق بالای اتاق، آرم و طرح‌هایی مانده که خودش ساخته بود؛ آرم سپاه، تفنگ و گلوله. همه را با حوصله درست کرده بود، برای خودش سرگرمی بود.

                                                            ویژگی‌های اخلاقی و علایق معنوی

از نظر اخلاقی، رضا بچه‌ی نترس و محکمی بود. اگر کسی اذیتش می‌کرد، عقب‌نشینی نمی‌کرد. می‌گفت «کسی جرات نداره بیاد دم خونه‌ی ما.» همیشه مثل فنر آماده بود که حقش را بگیرد. در عین حال، با خانواده مهربان بود. با برادر بزرگ‌ترش، سعید، رابطه‌ی خوبی داشتند، هرچند گاهی هم مثل همه‌ی برادرها دعوا می‌کردند.

شوخ‌طبع بود و اهل شوخی با برادرها و دوستانش، ولی عصبی نمی‌شد. اگر کسی ناراحتش می‌کرد، زود می‌گذشت. دوست‌هایش بیشتر در پایگاه بسیج بودند. از همان نوجوانی، رفت‌وآمدش با مسجد و پایگاه شروع شد. اهل رفت‌و‌آمد زیاد با فامیل نبود، بیشتر وقتش را با بسیجی‌ها می‌گذراند. از نظر اعتقادی، نگاهش پاک بود. اگر زنی با پوشش نامناسب می‌دید، نگاهش را می‌دزدید و از آن طرف خیابان می‌گذشت. دروغ نمی‌گفت، اهل غیبت نبود. با نامحرم شوخی نمی‌کرد و ارتباطی نداشت.

مسجد می‌رفت، کمک می‌کرد؛ چای و شربت می‌داد، گاهی هم در هیئت‌ها شرکت می‌کرد — البته خودش می‌گفت بیشتر برای شلوغی و بازیگوشی می‌رود. قرآن را زیاد نمی‌خواند، اما بعد از سفر به لبنان، محبت خاصی به اهل‌بیت پیدا کرده بود. مخصوصاً به حضرت زینب (س) خیلی علاقه داشت. نوار مداحی‌هایش را می‌خرید و برای من می‌آورد تا گوش کنیم. غذای مورد علاقه‌اش دمی باقالی بود؛ آن‌هم از دست‌پخت مادرش. همیشه می‌گفت: «دمی باقالی مامان یه چیز دیگه‌ست.»

خاطره‌ها از او زیاد است. هر تکه‌اش برای من دنیایی است. اما هنوز هم وقتی یادش می‌افتم، انگار تمام آن سال‌ها جلوی چشمم زنده می‌شود... آیا ادامه بدهم از همین‌جا تا بخش جبهه، شهادت و بازگشت پیکر؟

 

                                           از جبهه تا شهادت و بازگشت پیکر

نخستین بار که رضا گفت می‌خواهد به جبهه برود، یادم نیست چند سالش بود، اما خوب یادم هست که تصمیمش را خودش گرفت. مادرش راضی بود، و من هم چیزی نگفتم. می‌دانستم اگر دلش با خداست، هیچ پدری نمی‌تواند مانع شود. آن روزها همه‌ی جوان‌ها هوای جبهه در سرشان بود. من هم با اینکه دلم شور می‌زد، گفتم: «برو، خدا پشت و پناهت.»

از جبهه نامه زیاد می‌نوشت. با خط بچه‌گانه‌اش، پر از سلام و احوال‌پرسی: «بابا سلام، مامان سلام، به همه سلام برسونید...» نامه‌هایش پر از سادگی و محبت بود، نه گلایه‌ای داشت و نه غروری. فقط گاهی می‌نوشت که حالش خوب است و دعا کنید. گاهی هم مرخصی می‌آمد. هر وقت می‌رسید، خانه را پر از شادی می‌کرد. یک بار که برگشت، دیدم کمی می‌لنگد. گفتم: «بابا چی شده؟ پات درد می‌کنه؟»

لبخند زد و گفت: «نه بابا، یه تیغ رفته پام، چیزی نیست.» بعد فهمیدم ترکش خورده بوده. در پا ترکش مانده بود و نمی‌خواست ما نگران شویم. گفته بود: «اگر بگم، مامان ناراحت میشه.» آن‌وقت‌ها در اهواز مجروح شده بود و فرستاده بودندش تهران. پرستارها ازش پرسیده بودند خانه‌ات کجاست، آدرس بده. ولی او گفته بود: «نمی‌تونم بگم. اگه آدرس بدم، باید همه‌ی پرسنل بیمارستان رو بفرستن بیرون تا جا برای مجروح‌ها باز بشه.»

لباس نو هم بهش داده بودند، اما گفته بود: «نه، همون لباس کهنه‌هام رو بدید.» با همان لباس خاکی برگشته بود خانه. آن شب خانه نیامد، بیرون ماند. صبح که نماز خواند، آمد در زد. گفت: «منم، رضا.» همه با شوق بغلش کردیم. اما من وقتی دیدم میلنگد، فهمیدم دروغ می‌گوید که «چیزی نیست».

مدتی بعد دوباره رفت. این بار دیگر برنگشت. می‌گویند در جزیره‌ی مجنون بود، در یکی از عملیات‌ها که نامش را یادم نمانده. چهارم اسفند ماه 1362، وقتی خمپاره‌ای آمد و به سینه‌اش خورد، بدنش تکه‌تکه شد. می‌گفتند: پیکرش پیدا نشد، فقط یکی از پوتین‌هایش مانده بود. وقتی خبر شهادتش را آوردند، یکی از بچه‌ها آمد گفت: «عمو رجب، رضا شهید شده.»

نگاهش کردم و گفتم: «شهید شد که شد، همه دارن شهید می‌شن، اینم یکی‌شون.» دلم آرام بود. خدا دل منو طوری ساخته بود که طاقت شنیدن این خبر رو داشتم. گفتم: «منم مثل بقیه‌ی پدرها، سهم خودمو دادم.» اما شب که رفتم و وسایلش را دیدم، دلم شکست. فقط همان پوتین مانده بود، هنوز هم نگهش داشته‌ام، همین‌جا در اتاقم.

پانزده سال گذشت... پانزده سال انتظار و بی‌خبری. مادرش هر وقت کسی در می‌زد، می‌گفت: «بدوید در رو باز کنید، شاید رضا اومده...»

هر شب چشم‌به‌راه می‌نشست و گریه می‌کرد. می‌گفت: «شاید اسیر شده، شاید یه روز برگرده.» اما آن روز رسید که خبر آوردند پیکر رضا پیدا شده. وقتی آوردندش، باورم نمی‌شد. پسرم بعد از پانزده سال برگشته بود. پوتینش را بوسیدم، پیکرش را هم بوسیدم.

                                                             حسرت آن خط خوش

رفتم و خودم دفنش کردم. نگذاشتم کسی دخالت کند. گفتم: «بچه‌ی منو خودم خاک می‌کنم.» در امام‌زاده محمد(ع)، کنار برادرش سعید دفنش کردیم. همان‌جا که حالا هر وقت دلم تنگ می‌شود، می‌روم سر خاک‌شان. از وصیت‌نامه‌هایش فقط شنیدیم که زیاد نوشته بود، ولی هیچ‌کدام نماند. نمی‌دانم چه کسی برد. همیشه حسرت دارم یک‌بار دیگر خطش را ببینم.

گاهی با خودم فکر می‌کنم چطور شد که خدا رضا را این‌طور تربیت کرد و به شهادت رساند؟ نمی‌دانم. خدا هر کسی را به راهی می‌برد. یکی در راه خدا می‌جنگد و شهید می‌شود، یکی هم در مسیر دیگری. من ناراحت نیستم. این‌همه مردم شهید دادند، من هم یکی‌شان. این‌همه پدرها و مادرها مصیبت کشیدند، ما هم یکی از آن‌ها.

وقتی پیکر رضا برگشت، مراسم تشییعش خیلی سنگین و باشکوه بود. مردم زیادی آمدند. آن روز دوباره داغم تازه شد، ولی دلم آرام گرفت. حس کردم رضا برگشته خانه‌اش.

حالا سال‌ها گذشته، اما هنوز وقتی یادش می‌افتم، انگار تازه از جبهه رفته. دلم برای خنده‌هایش تنگ می‌شود. برای آن بچه‌ی پرجنب‌وجوش، همان که همیشه می‌دوید...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

..........ارسال فیلم و عکس با شماره 09213166281 بله و ایتا

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
شهدای البرز

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم‌السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."


آخرین نظرات