شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

سلام خوش آمدید
شهید عشوری تفرشی-پرویز
شهید پرویز عشوری تفرشی

نام پدر: داود

تاریخ تولد: 12-2-1342 شمسی

محل تولد: تهران

تاریخ شهادت : 4-1-1363 شمسی

محل شهادت : جزیره مجنون

رجعت پیکر مطهر : 1380 شمسی

گلزار شهدا: امامزاده محمد

البرز - کرج

 

 https://s32.picofile.com/file/8479605500/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%BE%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%B2_%D8%B9%D8%B4%D9%88%D8%B1%DB%8C_%D8%AA%D9%81%D8%B1%D8%B4%DB%8C9.jpg

 

 

https://s32.picofile.com/file/8479605484/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%BE%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%B2_%D8%B9%D8%B4%D9%88%D8%B1%DB%8C_%D8%AA%D9%81%D8%B1%D8%B4%DB%8C7.jpg

 

https://s32.picofile.com/file/8479605518/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%BE%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%B2_%D8%B9%D8%B4%D9%88%D8%B1%DB%8C_%D8%AA%D9%81%D8%B1%D8%B4%DB%8C10.jpg

 

 

https://s32.picofile.com/file/8479605468/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%BE%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%B2_%D8%B9%D8%B4%D9%88%D8%B1%DB%8C_%D8%AA%D9%81%D8%B1%D8%B4%DB%8C5.jpg

 

 

 

https://s32.picofile.com/file/8479605492/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%BE%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%B2_%D8%B9%D8%B4%D9%88%D8%B1%DB%8C_%D8%AA%D9%81%D8%B1%D8%B4%DB%8C8.jpg

 

 

https://s32.picofile.com/file/8479605400/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%BE%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%B2_%D8%B9%D8%B4%D9%88%D8%B1%DB%8C_%D8%AA%D9%81%D8%B1%D8%B4%DB%8C.jpg

 

 

 

خاطراتی از شهید پرویز عشوری تفرشی:

من پروانه دارابنوش تهرانی مادر شهید پرویز عشوری تفرشی هستم. پسر من در سال 1342 در تهران میدان امام حسین به دنیا آمد که خیلی هم با سختی و ناراحتی به دنیا آمد که ما منتظر بودیم از بین برود. در همان سالی بود که امام خمینی تبعید شدند که یکی از سخنانش این بود که سربازهای من الان در قنداق‌ هستند در واقع همان موقع هم بچه من در قنداق بود. ایشان از همان بچگی بدون آزار و بدون دردسر بزرگ شد. از همان بچگی قیافه اش روحانی بود و پسر همینطور بزرگ شد که ما تهران بودیم چند محل عوض کردیم تا در سال 54 آمدیم رجایی شهر کرج که انقلاب شد و مرتب در برنامه ها بود. 

آن موقع اول انقلاب بود که تازه پیروز شده بود. ماه رمضان تابستان بود با زبان روزه میرفت تو جهاد سازندگی خدمت میکرد. صبح میرفت و شب میامد مرتب میرفت کمک میکرد شب که میامد از گرسنگی و تشنگی هلاک بود. شبهای ماه رمضان مرتب تا سحر بیدار بود به نماز و قران مشغول بود. من که مادر ایشان بودم قدرت نداشتم که این کارها را بکنم خودش هم آن موقع کلاس سوم دبیرستان بود که میرفت امور دینی درس‌ ‌میداد تو مدرسه‌ها بدون حقوق حتی بچه‌ها را جمعه‌ها اردو میبرد تا اینکه دیپلم گرفت.

 ما اصرار کردیم برو سربازی گفت سربازی نمیروم سربازی علافی دارد من فقط میخواهم بروم جبهه گوش به حرف ما نداد و سربازی نرفت و از طرف بسیج رفت جبهه. بعد دانشسرا شرکت کرد و قبول شد. و همینطور فعالیتهای خویش را داشت و کلاس کشتی هم میرفت که بعد از شهادتش کلاس کشتی آنجا را به اسم ایشان گذاشتند. 

سال دوم بود که دو بار از دانشسرا رفته بود جبهه. دفعه دوم که از دانشسرا رفت سال آخر بود که دیگر برنگشت از آنجا هم یک هفته به او مرخصی داده بودن که بروید کارهایتان را انجام دهید تا اعزامتان کنیم. این آمد خانه من میدیدم مرتب میرود و میاید و یک کارهایی میکند ، رفته بود و از تمام فامیلها خداحافظی کرده بود. اصلاً نگفته بود که میخواهم بروم به هر حال همه کارهایش را کرد بهشت زهرا و امامزاده محمد رفت و جمعه غروب رفت دانشسرا که دیگر از آنجا رفت جبهه و برنگشت. اسفند ماه بود که رفت و ششم عید خبر شهادتش را به ما داده اند.

 بهترین خاطره ام این است که همیشه اسم کوچکم را صدا‌‌ می‌کرد از در که میامد صدا میکرد پروانه حتی مادرم به او گفته بود پرویز جان چرا اسم مادرت را صدا میکنی میدانی که مادر گناه دارد باید بهش مادر بگویی. میگفت من اسم مادرم را خیلی دوست دارم. وقتی هم که شهید شد مرتب خواب میدیدم که میاید تو بغل من مینشیند و گریه میکند. 

پسر دوم من سه سال بود ازدواج کرده بودو بچه‌دار نمیشدند من خواب دیدم پرویز آمده و یک بچه هم بغل من است و تو خیابان میروم و خودش هم همراه من است داد میزنم و خوشحالی میکنم که پرویز آمد و این بچه را هم آورده (که همان موقع عروس من حامله شده بود) بعد بیدار شدم گریه کردم. ناراحتی کردم بلند شدم نماز خواندم و خوابیدم دوباره خواب دیدم آمده و با دو تا خانم داریم میرویم برایش خواستگاری. همین‌طور که میرفتم دیدم یک جای بزرگی مثل امامزاده محمد است و عده زیادی هستند که دارند به یک چیزی آن وسط تماشا میکنند به خانم‌ها گفتم برویم ببینیم چیه، رفتم جلو تا نگاه کردم دیدم پارچه سفیدی پهن است و رویش یک اسکلت سر است و دور و برش استخوان که دارند تماشا میکنند تو خواب داد زدم یا حضرت عباس که از خواب بیدار شدم گفتم خدایا این چه منظره ای بود که برای هیچ کس هم نگفتم صدقه دادم دو روز بعد که به ما خبر دادند رفتیم گفتم میخواهم جنازه را ببینم همه گفتند نمیشود و خیلی اصرار زیاد کردم گفتم تا نبینم نمیگذارم دفنش کنید. وقتی که باز کردن همان جمعیت همان پارچه سفید و همان منظره درست مثل خوابم بود که قبول کردم وگرنه نمیدیدم نمیتوانستم قبول کنم که این بچه من است که آوردند. 

من دختر ندارم واقعاً میتوانم بگویم که برای من دختر بود نه پسر. مرتب با من درددل میکرد که پدرش حسودی میکرد حتی آن یک هفته ای هم که آمده بود خیلی به من نزدیک بود یک روز بعدازظهر بود آفتاب وسط هال افتاده بود من نشسته بودم آمد سرش را گذاشت روی پای من دراز کشید من داشتم با موهایش بازی میکردم و صحبت میکردم یک خالی مچ پایش داشت از بچگیاش داشت گفتم پرویز جان پایت را بیاور بالا خیلی وقت است که نگاه نکردم به این خال پایت بزرگتر شده پایش را آورد بالا گفت نگاه کن خوب نگاه کن یک روزی باید از روی این خال من را شناسایی کنی.

 دوباره شبش نشسته بودیم که برادر کوچکش آن موقع 10 سالش بود صحبت عروسی شد گفت پرویز که حاضر نیست ازدواج کند حالا بیا تو یک عروسی بگیر یک چلوکباب بده بخوریم گفت عروسی من چلوکباب ندارد نان و خرما دارد که به درد تو نمیخورد .

 همان روزی که میخواست برود همسایه‌ بغلیمان خیلی پرویز را دوست داشتند خیابان دیده بود که دارد‌‌ می‌رود گرفته بود او را به صحبت گفته بود میدانی که پدر و مادرت زیاد راضی نیستند اگر تو را از دست بدهند ناراحت میشوند نمیتوانند تحمل کنند. همین جا یک کارهایی بکن آخر سر به آن اقا یک لبخند زده بود و گفته بود آقای نجاتی آن چیزی که من دیدم خیلی بالاتر از پدر و مادرم هستند به پدر و مادرم خدا صبر میده درست میشود من باید بروم که دیگر رفت و برنگشت.

یکی از خاطراتش راه رفتن در خواب بود. این بچه از کودکی تو خواب راه میرفت خیلی اتفاق افتاده بود یک دفعه نشسته بودیم میدیدیم که با پتو بلند شده میخواهد از در برود بیرون. یک شب از شبهایی که ما منزلمان رجایی شهر بود ما در حیاط خلوت دستشویی داشتیم در ساختمان هم بود پدرش نیمه شب بلند میشود میرود توی حیاط خلوت میبیند یک نفر از روی دیوار آویزان است میرود جلو میبیند پرویز است روی دیوار خوابیده قشنگ روی دیوار خوابیده سرش به طرف خانه همسایه و پاهایش آویزان است پدرش هر چه صدا میکند میبیند خواب است خلاصه بیدارش میکند میاورد داخل میخواباند صبح که برایش تعریف کردیم یادش نمیامد در خواب بوده و رفته آنجا .

اولین باری که میخواست برود جبهه با گروه شهید چمران رفت شب که میخواست برود من نگران تو خواب راه رفتنش بودم همش باهاش صحبت میکردم گفتم پرویز جان تو میخواهی بروی جبهه با این راه افتادنت حال خودت هیچی من میترسم یک گروه را به کشتن بدهی یک دفعه شب بلند شوی بروی دشمن هم یک دفعه تیراندازی میکند گفت نه مامان به بچه‌ها میسپارم آنجا اتفاقی نمیافتد وقتی برگشت تعریف کرد گفت اتفاقاً همان شب اول که رفتیم یک جای بزرگی مثل حسینیه بود که ما را خواباندند همه به ترتیب من به دو یا سه نفر از اطرافیان که نزدیک بودم با هم گفتگو کردیم و به آنها گفتم من تو خواب راه میروم مواظب من باشید بعد یک سکومانندی بود آن اخر سالن که مرا خواباندند که نتوانم زیاد راه دور بروم نصف شب خواب میبیند سربازهای عراقی دنبالش کرده اند بلند‌‌ می‌شود از روی آنها فرار میکند همه را لگد میکرده و فرار میکرده که خودش برای هر کسی تعریف میکرد همه میخندیدند. تا اینها میدوند (دوستانش) که پرویز را بگیرند با سرش میخورد به دیوار که ورم کرده بود بعد از چند وقت هم که آمده بود پیشانیاش ورم کرده بود میگفت این آثار شب اول است.

 

وصیتنامه :

 

بسمه تعالی

سلام بر امام زمان (عج) و نایب بر حقش امام خمینی و سلام بر خانواده ی شهدا که با صبر خویش خصم زبون را رسوای جهان کردند و با هدیه کردن قسمتی از وجود خویش که برای آنها بسیار با ارزش بود به آنان که حاضر نیستند حتی یک ریال از مال خود را صرف غیرخود کنند نشان دادند که وابستگی به این دنیا و تعلقات مادی را سودی نیست و انسان گاهی برای رسیدن به یک هدف والای فکری باید نیروی وجودش را فدا کند.

 ملت ما هنگامی که برای سرنگونی نظام شاهنشاهی بپا خاستند و 17 شهریورها بوجود آوردند هدفی داشتند و نباید با مشکلاتی که سر راه انقلاب بوسیله ی فرعونیان زمان پیش می آید اهداف را فراموش کرد بلکه باید از خداوند تبارک و تعالی این سرچشمه ی هستی یاری خواست و طلب صبر و شکیبایی کرد.

در زمان حضرت موسی (ع) وقتی که فرعون ساحران را به مبارزه با حضرت موسی فرستاد ایشان باذن خدا موفق شد سحر همه ساحران را بر هم ریزد.

ما هم باید با یاری خواستن ازخداوند و کوشش در رفع ضعف های درونی و دست اتحاد به یکدیگر دادن مشکلات را رفع کنیم. امام خمینی هم اکنون مانند حضرت موسی (ع) ما را به مبارزه با فرعونیان دعوت می کند و ما باید از جان و مال خود گذشته و به دنبال این رهبر حرکت کنیم.

برادران اگر دیدید من شهید شدم به عظمت رحمانیت خدا پی برید که چگونه منت گذاشته  فرد گناهکاری مثل من توبه اش را قبول کرده و به نزد خود خوانده است. من از شما تقاضا دارم که برایم دعا کنید و نگویید که فلانی شهید شده پس حتما فرد خیلی خوبی بوده است.

پدرومادرعزیزم! شما ای عزیزان که زحمت زیادی برای بزرگ کردن من کشیده اید مانند شمع سوختید تا نوری در من بوجود آید، ناسپاسی مرا ببخشید. همین که شما فرزندی تربیت کرده اید که خود، راهی را آزادانه انتخاب کرده و بسوی خدایش می رود برای شما افتخار است.، از شما حلالیت می طلبم. در ضمن مقدرای پول نزد دیگران دارم تا یکسال این پول را نگرفته و بعد از یکسال اگر احتیاج نداشتند و دادند بگیرید و خمسش را هم بدهید نمی دانم چقدر نماز نخوانده ام ولی به اندازه 6 ماه برایم نماز بخوانید قرآن نیز برایم بسیار بخوانید. برای امام دعا کنید و برای پایداری اسلام و عزت مسلمین و شفای مجروحین. در آخر نیز برای آمرزیده شدن گناهان این حقیر دعا کنید.

 https://s32.picofile.com/file/8479605426/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%BE%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%B2_%D8%B9%D8%B4%D9%88%D8%B1%DB%8C_%D8%AA%D9%81%D8%B1%D8%B4%DB%8C2.jpg

 

https://s32.picofile.com/file/8479605442/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%BE%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%B2_%D8%B9%D8%B4%D9%88%D8%B1%DB%8C_%D8%AA%D9%81%D8%B1%D8%B4%DB%8C3.jpg

 

 

https://s32.picofile.com/file/8479605476/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%BE%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%B2_%D8%B9%D8%B4%D9%88%D8%B1%DB%8C_%D8%AA%D9%81%D8%B1%D8%B4%DB%8C6.jpg

 

 

 

https://s32.picofile.com/file/8479605450/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D9%BE%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%B2_%D8%B9%D8%B4%D9%88%D8%B1%DB%8C_%D8%AA%D9%81%D8%B1%D8%B4%DB%8C4.jpg

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا

شهدای البرز

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم‌السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."

ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا




آخرین نظرات