شهید صفرعلی شوقیان ابراهیمی
نام پدر: برجعلی
شغل : خیاط
تاریخ تولد: 1-6-1342 شمسی
محل تولد: همدان
تاریخ شهادت : 17-6-1357 شمسی
محل شهادت : تهران
شهید انقلاب
گلزار شهدا: بهشت زهرا(س)
تهران
یکم شــهریور 1342 ،در شهرستان همدان دیده به جهان گشود. پدرش برجعلی، کشــاورزی میکرد و مــادرش کلثوم نام داشــت. تا ســوم ابتدایی درس خواند. خیاط بود. هفدهم شــهریور 1357 ،در تهران هنگام شرکت در تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی به شهادت رسید. مزار وی در بهشت زهرای تهران قرار دارد

صفرعلی در هفت سالگی قدم به مدرسه گذاشت و تا پایان کلاس پنجم ابتدایی با اشتیاق درس خواند. اما کمبود امکانات آموزشی و نبود مدرسه راهنمایی در روستا، راه پیشرفت تحصیلی را بر او بست. با این حال، هیچگاه دست از تلاش برنداشت. در فصل تابستان که مدرسه تعطیل میشد، برای کمک به معیشت خانواده و کسب تجربه، راهی تهران میشد.
در تهران، ابتدا به عنوان شاگرد در یک کارگاه آلومینیومسازی مشغول به کار شد و پس از یک سال، روبروی پارک شهر به شاگردی خیاطی پرداخت. شبها را نزد برادرش که او نیز مستأجر بود، میخوابید. به تدریج، هنر خیاطی را فراگرفت و به استقلال شغلی نزدیک میشد. مهربانی و حمایت برادرش، تا حدی دوری از خانواده و دیار را برایش آسان میکرد.
او که در آستانه جوانی قرار داشت، همچنان روحیهای مقاوم و پرامید داشت؛ تا اینکه انقلاب اسلامی ایران به رهبری امام خمینی(ره) اوج گرفت. صفرعلی نیز مانند میلیونها جوان ایرانی، به ندای امامش لبیک گفت و در راه مبارزه با ظلم و استبداد رژیم پهلوی قدم نهاد.
در روز جمعه هفدهم شهریور سال ۱۳۵۷، که به «جمعه سیاه» یا «جمعه خونین» معروف شد، مردم انقلابی تهران در میدان ژاله (شهدای کنونی) تجمع کردند تا وفاداری خود را به امام و انقلاب نشان دهند. مأموران رژیم شاه با وحشیگری به سوی مردم بیدفاع آتش گشودند و هزاران تن را به شهادت رساندند یا مجروح کردند.
صفرعلی شوقیان که برای یاری مجروحان از خانه بیرون آمده بود، در دم درِ منزل، مورد اصابت گلولههای مزدوران شاه قرار گرفت و به شدت مجروح شد. اگرچه جراحت او در ناحیه پهلو و باسن قابل درمان بود، اما مأموران ساواک برای پوشاندن جنایت خود، او را زندهبهگور کرده و به همراه دیگر شهدا به سردخانه منتقل کردند. انباشته شدن پیکرهای مطهر شهدا روی هم و ادامه خونریزی، باعث شد که این جوان غیور و ایثارگر، در شهدا به ملکوت اعلی بپیوندد.
پیکر پاک شهید صفرعلی شوقیان، پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در میان غم و عزّت مردم شهیدپرور همدان تشییع و در زادگاهش به خاک سپرده شد. یاد و خاطره او، همچون هزاران شهید جمعه سیاه، همواره در قلب تاریخ انقلاب اسلامی ایران جاودان خواهد ماند.

نوید شاهد البرز: سلام علیکم. از اینکه وقت گرانبهای خود را در اختیار ما گذاشتید بسیار سپاسگزاریم.
مادر شهید: سلام. خواهش میکنم، چرا تشکر میکنید.
نوید شاهد البرز: لطفاً خودتان را برای مخاطبان ما معرفی کنید.
مادر شهید: اسم من کلثوم است. فامیلی شوقیان دارم.
نوید شاهد البرز: اصلیت شما مربوط به کجاست؟
مادر شهید: ما اهل استان همدان هستیم، از روستای منصورآباد در بخش رزن. تمام زندگیام را در آنجا گذراندم تا بعد از شهادت پسرم.
نوید شاهد البرز: حاج خانم، شغل پدر و همسرتان چه بود؟
مادر شهید: هر دو کشاورز بودند. پدرم کشاورز بود، پدر بچهها (همسرم) هم کشاورز بود. زندگیمان از همین راه میگذشت و محصول اصلیمان هم گندم بود.
نوید شاهد البرز: تعداد خواهر و برادرهایتان چند نفر بود؟
مادر شهید: ما هفت نفر بودیم؛ دو برادر و پنج خواهر. من فرزند اول و بزرگ خانواده بودم.
نوید شاهد البرز: از دوران کودکی و بازیهای آن زمان برایمان بگویید.
مادر شهید: دوران کودکی ما خیلی با بچههای امروز فرق داشت. بیشتر وقت ما به کمک در خانه و کارهای بیرون میگذشت. من به خانهداری و نگهداری از حیوانات کمک میکردم. در فصل برداشت محصول هم به "خرمن" میرفتیم. یکی از هنرهایی که آن زمان یاد گرفتم و هنوز هم بلدم، قالیبافی است. نقشه میزدم و خودم میبافتم. حتی اوستایی هم بودم. الان هم گاهی که حوصله داشته باشم، دست به دار میشوم و میبافم.
نوید شاهد البرز: چطور با همسرتان آشنا شدید؟
مادر شهید: در آن زمانها که مثل الان نبود. همه چیز به دست بزرگترها بود. ما همسایه بودیم اما به این راحتیها همدیگر را نمیدیدیم یا با هم حرف نمیزدیم. رسم و رسوم آن موقع اینطوری بود. پدرش فوت کرده بود و برادر بزرگش برای خواستگاری آمد. پدر و مادرم قبول کردند و از من هم نظرخواهی نکردند، چون رسم نبود. اما من از ایشان خوشم میآمد.
نوید شاهد البرز: عروسیتان چگونه بود؟
مادر شهید: عروسی ما بسیار ساده بود؛ مثل عروسیهای پرهزینه امروزی نبود. یک گوسفند ذبح کردند، یک جهیزیه کوچک دادند و همسایهها و فامیل را دعوت کردند. مراسم "عاشق" (نوعی موسیقی محلی) هم داشتیم. مرا سوار اسب کردند و از خانه پدرم به خانه شوهرم آوردند. مهریهام هم در آن زمان یک میلیون تومان بود که خیلی مبلغ زیادی محسوب میشد.
نوید شاهد البرز: خداوند چند فرزند به شما عطا کرد؟
مادر شهید: خداوند شش پسر به من داد. یکی از آنها، صفرعلی، شهید شد. دو تا از پسرهای دیگرم هم بعدها فوت کردند. الان سه پسرم پیش من هستند. خدا را شکر.
نوید شاهد البرز: از دوران بارداری و تولد شهید صفرعلی برایمان بگویید.
مادر شهید: صفرعلی پسرم بود که آمد و دنیا را برایم زیبا کرد. او در خانه خودمان در روستا به دنیا آمد. بچه بسیار آرام و فهمیدهای بود. چون در ماه صفر به دنیا آمد، اسمش را صفرعلی گذاشتند. رسم آن زمان این بود که اسم بچهها را بر اساس ماه تولدشان میگذاشتند.
نوید شاهد البرز: تحصیلاتش چگونه بود؟
مادر شهید: تا کلاس پنجم ابتدایی که مقطع در روستای ما بود درس خواند. درسش هم خیلی خوب بود. اما دیگر مدرسهای بالاتر از آن در روستا نبود. اگر کسی میخواست ادامه بدهد، باید به شهر میرفت. او بعد از ترک مدرسه، به پدرش در کار کشاورزی و نگهداری از دامها کمک میکرد.
نوید شاهد البرز: چطور به تهران آمد و چگونه راهی جبهه شد؟

نوید شاهد البرز: از اخلاق و رفتارش بگویید.
مادر شهید: پسر بسیار خوشاخلاق و با حوصلهای بود. خدا به او اخلاق خوبی داده بود. من حتی یک بار هم ندیدم عصبانی شود. با همه به نیکی رفتار میکرد. نماز میخواند و به مسجد میرفت. فقط به خاطر سن کم، روزه نمیگرفت. یک بار فقط من به خاطر اینکه حیوانات را به چرا نبرده بود، زدمش. هنوز هم یادش هست و دلم میسوزد، نمیدانم مرا حلال میکند یا نه. اصلاً در مورد ازدواج و این چیزها صحبت نکرده بود.
نوید شاهد البرز: چطور از شهادتش مطلع شدید؟
مادر شهید: او از تهران مستقیم به جبهه رفت و دیگر برنگشت. حتی یک بار هم مرخصی نیامد. فقط دو ماه بعد از رفتنش، خبر شهادتش را آوردند. یک راننده اتوبوس که در روستای ما کار میکرد، به شوهرم که به مسجد رفته بود، گفت: "پسرت را گرفتند." شوهرم رفت و دید که پیکر پسرم را آوردهاند. فامیلهایمان به خانه ما در روستا آمدند و من فهمیدم چه اتفاقی افتاده است.
نوید شاهد البرز: پیکر مطهرش کجا بود؟
مادر شهید: پیکرش را به بهشت زهرا (س) در تهران برده بودند. وقتی ما رسیدیم، دفنش کرده بودند و من نتوانستم جسدش را ببینم. فقط پدرش او را دیده بود.
نوید شاهد البرز: برخورد امام خمینی (ره) با شما چگونه بود؟
مادر شهید: ما را دعوت کردند. پنج روز مهمان امام بودیم. ایشان به همه خانواده شهدا فرمودند: "مرا تبعید کردند، اما به برکت خون این جوانان و همت آنها بود که من برگشتم و انقلاب به پیروزی رسید." با ایشان صحبت کردیم. قربان ایشان بروم.
نوید شاهد البرز: آیا شهید را در خواب میبینید؟
مادر شهید: بله. در خواب به من میگوید: "من آمدم اما دیگر نتوانستم به ده برگردم. از من گذشت کن." وصیتنامهای هم برایمان گذاشته بود که در آن شعری نوشته بود: "رفتم، خداحافظ."
نوید شاهد البرز: وقتی یادش میافتید چه کار میکنید؟
مادر شهید: صلوات میفرستم، نماز میخوانم و به آرامش می رسم. پسرهای دیگرم گاهی من را به زیارتش میبرند. سر مزارش میروم و میگویم: "مادرت بمیرد، چکار میتوانستم بکنم؟"
نوید شاهد البرز: برای نوههایتان از او میگویید؟
مادر شهید: بله. پنج شش تا نوه دارم. برایشان تعریف میکنم که عمویتان چطور رفت و چگونه شهید شد. آنها هم گاهی به زیارتش میروند.
نوید شاهد البرز: حاج آقا (همسرتان) کی فوت کردند؟
مادر شهید: چند سالی است که فوت کردند. مریض شدند و از دنیا رفته است. او را در بهشت سکینه کرج دفن کردیم. روحشون شاد.
نوید شاهد البرز: برای شهید چه آرزویی داشتید که برآورده نشد؟
مادر شهید: آرزوهای زیادی برایش داشتم. دلم میخواست عروسیش را ببینم، ببینم چه مرد بلندبالایی شده است. این آرزو در دلم ماند.
نوید شاهد البرز: خداوند مشکلاتتان را رفع کند. بسیار متشکرم.
مادر شهید: ممنون. خداحافظ.
گفتوگو ازنجمه اباذری

..........ارسال فیلم و عکس با شماره 09213166281 بله و ایتا