شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

سلام خوش آمدید
شهید سرزارع-محمدرضا

شهید محمدرضا سرزارع

نام پدر: محمداسماعیل

تاریخ تولد: 3-1-1339 شمسی

محل تولد: البرز - ساوجبلاغ 

تاریخ شهادت : 10-2-1361 شمسی

محل شهادت : خرمشهر

عملیات : بیت المقدس

گلزار شهدا: هیو 

البرز - ساوجبلاغ

https://s33.picofile.com/file/8484178176/photo_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B5_%DB%B0%DB%B4_%DB%B3%DB%B0_%DB%B2%DB%B0_%DB%B4%DB%B4_%DB%B1%DB%B2.jpg


https://s33.picofile.com/file/8484178168/photo_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B5_%DB%B0%DB%B4_%DB%B3%DB%B0_%DB%B2%DB%B0_%DB%B4%DB%B4_%DB%B1%DB%B0.jpg


https://s33.picofile.com/file/8484178184/photo_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B5_%DB%B0%DB%B4_%DB%B3%DB%B0_%DB%B2%DB%B0_%DB%B4%DB%B4_%DB%B1%DB%B4.jpg


به نقل از پدر شهید :

- محمد رضا در دوران کودیکی .. عرض کنم که.. به درس که علاقه داشتند.قبل از مدرسه هم تو خونه آرام بودند و اذیتی به مادرشون نداشتند . موقع مدرسش هم همینجا فرستادیم رفتن هیو. تا کلاس چهارمش رو اینجا خوند و - تقریبا- بعد من رفتم تهران شرکت راهسازی. اونجا شرکت منو فرستاد برای مهندسا آشپزی . عرض به خدمتتون من رفتم اونجا برای مهندسای شرکت آشپزی می کردم. دیدم من اونجام و اینا هیو.. مشکله. اونجا خانه کرایه کردم و - زن و بچه رو - بردم اونجا.- شمال- شهسوار. خانه کرایه کردم و خانواده ام رو گذاشتم اونجا و خودم می رفتم سر کار.یه دو کلاسی هم اونجا خوندند. شهسوار خوندند. عرض کنم خدمتتون اون دخترم که از محمد رضا کوچیکتر بود ماشین زد کشتش. وقتی اون کشته شد -همون جلوی خونمون زد ماشین- مادرش گفت که: اینجا جلوی چشم منه این جریان من دیگه نمی تونم اینجا زندگی کنم. مجبور شدیم دوباره جمع کردیم اومدیم اینجا. اومدیم اینجا و عرض به خدمتتون من تهران کار گرفتم - اینجا هم خونه داشتیم. خانوم اینا می موند اینجا من می رفتم تهران کار می کردم و هفته به هفته می اومدم. بعد قزوین - شهر صنعتی قزوین اونجا کار گرفتم رفتم اونجا . اونجا استخدام شدم. دیدم که بهتره زن و بچه ام رو ببرم قزوین. دوباره قزوین خونه اجاره کردم و زن و بچه ام رو بردم قزوین. محمد رضامون اونجا رفت مدرسه. گذاشتیم اونجا رفت مدرسه. تا شش اونجا خوند. کلاس شیشم رو اونجا خوند و - تصمیم داشتم این رو بفرستم مدرسه طلبگی- دیدم خودش آمادگی داره. رفتم مدرسه شیخ السلامی گفتم: مدیر اینجا کیه؟ سرپرست شما اینجا کیه گفتن: حاج آقا باریک بینه. من رفتم پیش ایشون و با هم سلام و علیک کردیم . گفتند: تو کی هستی؟ برای چی اومدی اینجا؟ گفتم: من می خوام بچه ام رو بفرستم اینجا بیاد طلبگی بخونه ابتدایی رو تمام کرده و می خوام بفرستم اینجا درس بخونه. یه قدری منو نگاه کرد و گفت: تو برای چی می خوای بچه ات رو بفرستی اینجا درس بخونه؟ خب دیگه اون منظورش این بود که طلبگی که درآمد نداره. - مهندس که نمیشه دکتری نمیشه (می خندند)- گفتم: حاج آقا من می خوام بچه ام دینش رو بشناسه. بالاخره روزی رو خدا می رسونه. هرجا که باشه بالاخره خدا روزیش رو می رسونه می خوام این دینش رو بشناسه که روز قیامت خِر منو نگیره.  قبول کرد. که من این رو ببرم اونجا. فرداش - فردا یا پس فرداش - من این رو بردم اونجا - مدرسه- و به یکی از شاگردای خودش سپرد به این درس بدید. - خدایش درسش هم خوب بود. خیلی خوب بود - از همه هم جلو افتاد. همونجا که درس می خوند عرض به خدمتتون انقلاب شروع شد منم تو شهرک صنعتی درس می خوندم. انقلابم به این شکل شروع شد که - شما انقلاب رو یادتون میاد؟- از اون روزی که امام اعلامیه هاش و نوارهاش - پاریس بودند و می اومد برای ما- برای ما که هستن بزرگان که به ما می دادند. برای پخش کردن. اطلاعیه های امام رو می خودمون خوش می کردیم و پخش می کردیم. مخفیانه از زیرزمین پخش می کردیم انگار زیاد آزاد نبود. مشکل بود. شبانه اعلامیه هارو پخش می کردیم. به اون کسی هم که می خواستیم بدیم می رفتیم تحقیق می کردیم درباره اش. این یواش یواش دیگه اوج گرفتو . یه روز اینها - از طرف ساواک - فهمیده بودند که این مدرسه  یه کارایی می کنند. یه چندنفری بودند که اونا این کارا رو می کردند. اینارو شناسایی کرده بودند و اومده بودند مدرسه ریخته بودند. قرآن هارو آتش زده بودند. کتاب هارو آتش زده بودن. بعضی حجره هارو داغون کرده بودند و کتابای درسی رو اینارو.. ایشون هم توی حجره خودشون بود. اطلاع نداشت که اینا میان اینجا. ی بینه که در می زنن. در حجره رو می زنن. میاد از درز در نگاه می کنه میبینه بله ساواکی ها اومدند. خونه اش یه پنجره داشت. رفته بود از اونجا بره که دیده بود یکی هم اونجا وایساده. هیچی دیگه مجبور شده بود درو  باز کنه و اینا اومده بودند تو. یادمه یه جعبع داشت و وسایل رو میذاشت تو اون و می ذاشت زیر تختش. گفته بودند این رو بکش بیرون گفته بود. خودتان بکشید بیرون. گفته بودند نه تو بکش. کشیده بود بیرون. گفته بودند درش رو باز کن. گفته بود که.. اونا گفته بودند خودت باز کن. این که رفته بود در جعبه رو باز کنه اطلاعیه های امام رو گذاشته بود توی پیراهنش. تو پیراهنش که ؛ وقتی درو باز می کرد اینو ریخته بود بیرون. ریخته بودند زمین اینا برداشته بودند و یه شلوار سربازی داشت. این شلوار سربازی رو برداشته بودند برده بودند با این اطلاعیه ها. برده بودند پادگان.معتمدی اون موقع فرمانده پادگان بود. برده بودند پادگان و یدونه بلوز و یدونه کلاه سربازی و پوتین گذاشتن کنار اون شلواره و منو بردن اونجا و گفتن: پسر شما یه سرباز رو کشته و اینارو ازش گرفته. من هیچی نگفتم.بعد عرض به حضورتون که.. حالا ما اینجا .. آهان این رو گرفته بودند برده بودند اونجا.. اونجا شکنجه اش می دادن.چندنفر بودند اینها. اینا هم. شون بودند. سه - چهار نفرشونم برده بودند اونجا هرکدوم رو یکجا شکنجه می دادند. و ایشونم دیده بود نمیتونه طاقت بیاره شکنجه رو خودش رو زده بود به دیوانگی. - بعدا برام تعریف کرد- یکی از اون موزاییک هارو پاک می کردم تمیز می کردم. غذارو برام می اورند می ریختم رو اون می خوردم. که اینا از پنجره نگاه می کردند فکر می کردند واقعا این.. وقتی یه مگس از کنار غذاش رد میشد.. می گرفت میذاشت کنار غذاش می گفت:  بخور با هم می خوریم.خلاصه کاری کرده بود که اینا باور کنند که این عقلش رو از دست داده.شکنجه خیلی کرده بودنش. معتمدی به من گفت: بیا بریم اتاق پسرت رو بهت نشون بدم ببینی چه گل و چه شیرینی و همه اینارو - حالا ما می خواستیم  بریم این کارارو کرده بودند که من خیال کنم که واقعا.... مادرشم برده بودم- البته روز اول که می خواستم برم حاج آقا باریک بین گفت: برگرد برو خونه مادرش رو هم بیار با مادرش برو. من اومدم مادرشم برداشتم بردم اونجا و هی سوال می کردند و پرسش می کردند. گفت: حالا بیا اتاق پسرت رو بهت نشون بدم. با اسکورتش راه افتاد و منم خلاصه دنبال این راه افتادم. رفتیم خودش وارد اتاق شدو منم پشت سرش وارد شدم. تا وارد شدم. محمد به من نگاه کرد و پرید اومد دستاش رو انداخت تو گردن من گفت: ( با صدایی آرام) زود منو از اینجا ببرید. ما فهمی دیم که اون شکنجه میشه و خیلی سختی می کشه. اینو به من گفت و رفت همینجوری رو تختش نشست . همینجوری رو به تخت نشست رو به روی ما. معتمدی گفت: منو می شناسی؟ معتمدیم . محمد رضا منو می شناسی؟دو سه دفعه که تکرر کرد. این چیزی نگفت. بعد گفتش که: منو دوست داری؟ منو دوست داری. اینو رو هم دو سه مرتبه گفت، محمد رضا برگشت گفت: من آدم هاارو دوست دارم. همین یک کلام رو . اونم دیگه هیچی نگفت. هیچی نگفت و عرضم به حضورتون که نا رو از اتاق بردن بیرون و این معتمدی هم پشت سر من اومد بیرون و مارو بردن اتاق استنطاق. اونجا یه سرهنگه هی به من می گفت: پسرت این کارو کرده اون کارو کرده. - از این دروغا بافته بودند دیگه- حالا اینا... حکم اعدامشم در اومده باید اعدام بشه. اما الان ما می خوایم این رو بفرستیم بره خارج خوب بشه. هرچی می گفت: من هیچی نمی گفتم. در همون موقع. در همون زمان یه چندتا از جوانای خودشون رو فرستاده بودند که این رو همونجا آمپول بزنن- آمپول هوا- این رو بکشنش. ولی این فهمیده بود. هرکاری کرده بودند نتونسته بودند بزنند. این یخورده دست و پا زده بود و نذاشته بود. بعد شب شد 12 شب شد و به من گفتند: حالا می خوای پسرت رو ببری؟گفتم : دیگه اختیار باشماست. گفتن: باشه. یدونه ماشین برای ما تهیه کردند. دو سه تا ازاین ساواکیا هم نشستن و مارو اوردن اینجا. خنه مارو یاد گرفتن و رفتن. دیگه از فردا ما آسایش نداشتیم. آسایش نداشتیم. یعنی هر چند روز درمیان می اومدند. می اوند می دیند که ما در چه حالیم و این واقعا این دیوانگی رو داره. حالش چجوریه. البته اونا که نمی اومدند ما کار می کردم توی حیاط می نشست. یه روز یکی از بزرگاشون به محمد رضا گفت: محمد رضا پاشو.. نمازتو خوندی؟ گفت: نمازتو خوندی؟ گفت: نه الان می خوام بخوانم. پاشد .. چند رکعت نماز قضا.. الکی.. الکی خوندو نشست. اینجوری تا که ما.. جنگ شروع شد دیگه. اونا دیگه -منظورم ساوکیاس- اونا پرتو پلاش شدن. شاهم که رفت خارجو .. فرار کردو رفت  امام تشریف اوردو...جنگ شدو.. صدام هم از اون ور شروع کرد. ما هم برای دفاع مجبور شدیم بریم جبهه دیگه. ایشونم رفت جبهه.با اصفهانی ها رفت.  دوستاش اکثرا اصفهانی ها بودند.- همرزماش- با اونا می رفتند جبهه. می رفت و اگر هم زخمی میشد می اومد دوسه روزی خونه بود و حالش بهتر می شد و می رفت. خونه بند نمی شد. عرض به حضورتون تا اینکه این یکدفعه رفت. این دفعه خیلی زخمی شده بود. ترکش خورده بود.. به پاهاش. تو زانوش مونده بود.پشتشم رفته بود. پشتشم مونده بود. بعد اومده بود بیمارستان تهران - یعنی اورده بودنش بیمارستان- از طرف سپاه اورده بودنش بیمارستان تهران -حالا نمی دونم کدوم بیمارستان بود- اورده بودنش اونجا بعد از چند روز گفته بود: من حالم خوبه. من می خوام برم. یه چوب زیر بغلی بهش داده بودند و گفته بودند این چوب زیر بغل نمی تونی پاتو بذاری زمین با این راحت راه برو. خانه عمه اش تهران بود. رفته بود خونه عمه اش. شب اونجا مونده بود و چوب رو همونجا پرت کرده بود و بدون چوب اومده بود. که یوقت مادرش نبینه ناراحت بشه. خلاصه اومد - من جبهه بودم که این مسئله پیش اومده بود- بعد منم سه ماهه رفته بودم. سه ماهم تموم شده بود و داشتم می اومدم- چند روز بعد اومدم- اومدم، گفت: من می خوام برم جبهه. گفتم: پات که هنوز ترکش داره صبر کن خوب شی بری. گفت: حالا امروز که نمی رم. امروز یکی از همرزمام شهید شده قزوین می رم تشیع جنازه. گفتم: خوب برو. این رفت و فرداش من دلم تاب نیورد که برم ببینم این چی شد؟ دیدم این پاش باد کرده . ورم کرده نمیتونه اصلا پاشو زمین بذاره. گفتم که، پاشو بیا بریم دکتر. بردم بیمارستان این ترکش رو دراوردن. ترکش رو در اوردن و عرضم به حضورتون که این دو سه روز دیگه رفت جبهه. رفت جبهه و منم خلا صه خونه بودم و می رفتم کارخونه سیمان کار می کردم. اینجا آبیک. عرض به حضورتون که.. بله.. دیگه منم گفتم که ؛ می خوام برم جبهه . ریئس کارخونه گفت: شما که سه ماه رفتی که. گفتم: بازم می خوام برم. بنویس من برم. سه ماهه من مرخصی گرفتم. از کارخونه برای جبهه. هنوز نرفته بودم. ایشونم خونه بود و اومدم خونه . گفت: من می خوام برم جبهه مادرم نمیذاره. گفتم: پات خوب شده ؟ گفت: آره. خیلی خوبه.خلاصه این قضیه - اینم مادره دیگه. دلش تاب نمی اورد- به مادرش گفت: اگر استخاره کنم خوب بیاد می ذاری من برم؟ مادرش گفت: آره اگر استخاره کنی خوب بیاد من می ذارم بری. شب خوابیدیم و صبح پاشدیم گفت: برای من استخاره کردی؟ گفتم مگر قرار بود من استخاره کنم؟ گفت که: تو استخاره کن. همون اون اتاق نشسته بودیم. با مادرش اینا. اومدند اینجا استخاره کردیم. - از قرآن- این آیه اومد . که حضرت سلیمان برای بلقیس نامه می نویسد. که اسلام رو قبول کن. بعد اونجا به اون سرداراش و فرمانده هاش مشورت میکنه و می گه : چیکار کنیم . می گن که؛ تو.. سلطان تویی ما فرمانده ایم هرچی تو بگی اطاعت می کنیم. تو باید تصمیم بگیری. خلاصه اون تصمیماتی که می گیرد و اون هدیه هایی که می فرسته. و حضرت سلیمان پس می فرسته و خودتون می دونید و خوندید. می گه که من نیازی به هدیه های شما ندارم من خودم اونقدر دارم - دیگه همه می دونن که حضرت سلیمان چه چیزا داره- من می خوام شما اسلام رو قبول کنید. خلاصه آیه خوب اومد که اگر سلاطین برجایی بیان  اونجارو نابود می کنند و برشماست که با اونها مقابله کنید. این شد که ایشون رفت. رفت که؛ رفت دیگه. همون - خدا  دعوت کرده بود- که دیگه .. عرض به حضورتون ایشون رفت و دیگه شهید شد.

خاطره دیگر :

عرض کنم خدمتون ما مشهد رفتیم یکدفعه همون زمان جنگ بود. اومده بود مرخصی به من گفت: مشهد نمی ری؟ من گفتم که: چرا بریم. با هم رفتیم مشهد. عرض به حضورتون که اونجا اتاق کرایه کردیم. خب دیگه. یه روزی داشتیم با این صاحب خونه حساب و کتاب می کردیم. این می خواست کلک بزنه. می خواست کلک بزنه. شروع کردیم حساب و کتاب کردن. بعد یه دفعه محمد رضا گفت که - نمی دونم یادم نیست چی گفت که- برای چندسال پیشه دقیق خاطرم نمونده. محمد رضا گفت. اسلام همچین گفته ، اسلام اینه.شما باید اینجوری عمل کنید و چرا می خوای به ما کلک بزنی. ایشون گفتش که - البته اونجا نگفت که چرا کلک می زنی من دارم اینجا میگم- چرا دقیقا حساب نمی کنی. گفت که: از اسلام بیا بیرون اون مرده برگشت به محمد رضا گفت: از اسلام بیا بیرون. گفت: ما چرا از اسلام بیایم بیرون تو بیا تو اسلام. (می خندند) خلاصه اونم دیگه ساکت شدو جواب نداد. اونجا دخترا می اومدند بهش می گفتند ما شوهر نداریم- من که ندیدم مادرش برام تعریف کرد- مادرش فهمیده بود گفته بود چرا یکی از اینهارو نمی گیری. گفته بود: دختری که بیاد خودش بیاد.. نه اینا به درد من نمی خوره. زن نگرفت. قزوین هم خیلی بودند دخترای خوب و با حجاب داشتند . گفتم که : قبول کن یکی رو برات عقد کنیم. گفت: نه الان جبهه  واجبتره. خلاصه قبول نکردو آخرین سری هم که می خواست بره برادر کوچکترش - یه برادر بیشتر که نداشت- اونم می خواست بره باهاش. گفته بود: منو ببر. گفته بود نه تو بمان هنوز. بعدا به من گفتند که چی به برادرش گفتند.که : من می خوام پشت جنازه من  برادرم حرکت کنه. خودش هم متوجه شده بود که دیگه بره شهید میشه. در هر صورت. خلاصه به این طریق بود.


به نقل از مادر شهید :

- محمد رضا رو همینجور ریخته بودند مدرسه ساواک ها و بگیر بگیر بود. اینم گرفته بودند.اومدند گفتند که محمد رضا رو گرفتند ما با حاج آقا با هم رفتیم قزوین. رفتیم همونجا که محمد رضا بودش- مارو بردن اونجا-  اومد از من حرفهایی پرسید و اینها به من گفت: شما مقلد کی هستید؟ من گفتم : ما دوتا بوقلمون داریم. هرچی گفت: شما مقلد کی هستید گفتم: ما دوتا بوقلمون داریم. من اون موقع نمی دونستم که مقلد یعنی چی؟ آخرم دیدند که ما اهل اون چیزا نیستیم ولش کردند. بعدا خواستیم محمد رضا رو بیاریم. یه آمپول اوردن اینجور. یه پرستار بود. اورد بزنه به این این آمپول رو من شناختم - دیدم آمپول بیهوشیه- می خوان بزن به این بیهوش بشه ما این رو با خودمون بیاریم. من زدم این آمپول رو از دست این انداختم. گفت: چرا حاج خانوم این کارو کردی . گفتم : نمی خوام آمپور بزنی.ما می خوایم بچمون رو ببریم برای چی می خوای این آمپور رو بزنی؟ که اونم آمپول رو نزدند و محمد رضا رو با هزار بدبختی برداشتیم اوردیم اینجا. تا کی هم همینجا تحت نظر بودیم. یه روز آش پخته بودیم. نذر کرده بودیم آش پخته بودیم اینا اومدند خونه ما. اومدند خونه ما گفتند که : آش رو برای چی پختی؟گفتم : خب آشه دیگه. آش نذریه. نذر کردم محمد رضا خوب بشه آش بپزم. اونوقت گفت: میشه یه کاسه آش بیارید ما بخوریم؟گفتم: چشم. دوتا کاسه اوردیم و گذاشتیم اینا خوردن و چایی -مایی و همه چیز اوردیم . گفتن که.. آهان گفتن که ما می خوایم محمد رضا رو بفرستیم بره خارج اونجا خوبش کنیم گفتم: مگه محمد رضا چش بود که شما می خواید بفرستید بره اونجا خوبش کنی. شما اون رو اونجور کردید. شما اونقدر اون رو شکنجه دادید و زدینش که اونجور شده. محمد رضا سالم بود. حالا من نمی خوام شما اون رو ببرید خارج. ما اینجا دکتر داریم که تمام خارجی ها میان از اون ها شفا می گیرند. نمی خوام ببرید خارج. بعد از این هم هر کدوم از شما بیان و مزاحم ما بشید این حیاط ما تقریبا یه چاه داره که 40-50 متره به خدا با سر شمارو می اندازم تو اون چاه و سنگارم می اندازم روش. دیگه مزاحم خونه ما نشید. اینا رفتن که دیگه همون رفتن شد که دیگه نیومدند. که محمد رضا هم الحمدالله خوب شد و بعدا جنگ شروع شدو رفت.. می خواست بره جبهه با برادرش حاضر شدند با هم برن. من رفتم روی اون سکو نشستم. گفتم: بیاید منو تو این حیاط چال کنید و دوتاتونم برید. دوتاتونم برید..نمی دونم جهانبخش چی به علی رضا گفت که اون برگشت. اونوقت من این رو بردم راه بندازم. اون درپایینی رو رفتم بیرون گفتم: جهانبخش می بینی چجور اسیر می کنند چجور شهید می کنند اینارو تو می دونی دیگه. جهانبخش جان تو میری و من ناراحتم. گفت: اصلا ناراحت نباش..

هر آنکه عاشق است از جان نترسد مدام از کنده و زندان نترسد              دل عاشق مثال گرگ تشنه که گرگ از هی هی چوپان نترسد

هنوزم این شعرش تو گوش منه. گفتم باشه سپردمت به خدا. اون دفعه هم می خواست بره- دفعه آخرش بود- رفته بود از همهغ عمه و دختر عمه و.. از همه خداحافظی کرده بود. دیگه. فکر کنم خودش می دونست که دفعه آخرش که داره می ره.. رفت دیگه. خرمشهر شهید شد.


خاطره دیگر :

- بله. می گفتن: ما اونجا بعضی وقتا آب پیدا نمی کنیم. آب رو می ریزن تو این بشکه ها آب هم اونجا داغ میشه. ما قمقمه هارو از اونجا پر می کنیم و آب داغ رو می خوریم. می گفتم: دیگه اینارو برای من نگو من طاقتش رو ندارم. یکدفعه هم می گفت. یک شب حمله بود تو سنگر با بچه ها نشسته بودیم. این گفته بود که -ببخشید شما هم جای پسر مانید - من می خوام برم دستشویی .گفته بودند نه. الان شلوغه همش آتیش می باری نمی تونی. گفته بود توکل به خدا. می رم. یه آفتابه شکسته داشتیم این رو برداشتم . رفتم. دیدم یه گروه- همون صدامی ها- همشون اسلحه هاشون رو ریختن زمین همشون تسلیم شدند. خیال کردند من می خوام رگبار ببندم اونارو. که من اینارو برداشتم اوردم تو سنگر و به بچه ها گفتم که. برید اسلحه های اینارم جمع کنید بیارید. اونوقت اونار زدن تو سرشون و گفتن با این آفتابه شکسته 70 نفرو اسیر کرد. اینم یه خاطره. 


بسمه تعالی

وصیت نامه یا آخرین سخنان شهید محمد رضا سرزارع (جهانبخش ) که از روی نوار پیاده شده است .

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

بسم رب الفقراء و الصدیقین

تمام آنچه که دارم ، وجودم ، یعنی همین هستی که دارم محصول حق طلبی انسانها و مخلوقات بیشماریست و چه بسیار، بسیار از آنان تمام آنچه را که داشتند به بهای این حق طلبی فدا نمودند، و چه بسیار از آنان تمام آنچه را که داشتند به بهای این حق طلبی فدا نمودند ، و چه بسیار از آنان متحمل رنجهای طاقت فرسائی شده اند ، و در کوران حوادث و آن مشقات بسیاری که بر آنان گذشته له شده اند و اما ، ما با عسر و رنجهای آنان و مشقاتی که تحمل نموده اند و در میان فرسایش آنان مرا ساخته اند و در میان قانونی که همه و همه بدون استثناء محکوم به اجرای آنند واحدی را یارای گریز از آن نمیباشد و عصاره و ماحصل فشاری که از اجرای این قانون بر آنان گذشته من هستم ، پس چه باید کرد؟ آیا میتوانم از اجرای این قانون سر باز زنم ؟ چگونه مخلوق را توان گریختن از امر خالق است و چگونه بنده ای را توان رستن از بند مولا است ؟ بندی که موجود این بنده در بند این بند است ، پس چه سان چشمان خود را ببندم و گوشها را بگیرم ، وجدانم را در بند کشم، و چگونه همانند احمقها از آنچه که از این طغیان برخود گذشته و میگذرد و بر بسیاری از طاغیان بدبخت و حقیر گذشته پند نگیرم و کالانعام بل هم ازل " سردر آخور بیهوشی تا کی " ؟ و چگونه در دریای امواج پر تلاطم هستی و طوفانهای بنیان کن آن به تخته پاره ای بیداوم و سست و بی تمکین به نام عمر دلخوش کنم ؟ تا کی ؟که فعلا " از آن آویزانم ، تخته پاره ای که بوسیله همین حوادث سهمگین و آشفته ولکن منظم ، آری مرتب و منظم از آن جدایم می کنندو آیا گریزی هست ؟ و ای یاران بدانیم و بدانیم که :" لا تمکن الفرار من حکومته " و این دریای خوف انگیز را کران و ساحلی نیست و در هر نقطه ای از این بیکرانه جانورانی گوناگون و درندگانی بسیار و قوی پنجه در کمینند ، جانوری بد هیبت مانند هشت پا بنام شک ، و حیله گر زیبای حب نفس و کفتار زشت کفر که دندانهایش را از مال و منال و جاه طلبی و حرص و آز ساخته اند ، و بسیارند ، بسیارند و بی رحم و جز آنانکه با دستان نهنگ آُسای تسلیم نشیب و فراز آن را می گذرانند ، چه کسانی نجات یافته اند و بغیر آنانکه در این میانه بر کشتی ایمان که لنگر و زین و متین از ذکر دارد و ناخدائی خدا گونه که پیوسته فریاد می زند ، آن تخته پاره سست را رها کنید .

بگیرید بگیرید ریسمانهای تسلیم الهی را ، تا وارد کشتی شوید ، زود باشید ، زود ، زود ، مواظب کوسه ماهی طغیان باشید و فریاد میزند تا دیر نشده طناب را بگیرید وگرنه پشیمانی سودی ندارد و همچنین این کشتی بادبانی از تقوا دارد که تیرکهای این بادبان عبادت است و آیا به جز مومنین چه کسی به جزیره اطمینان و آرامش رسیده است و خالق یکتا کدامین را برای آتش جهنم کنار گذاشته است ( ولقد زرعنا بجهنم کثیرا من الحن و الانس لهم قلوب یفقهون بها ولهم اعین لا یبصرون بهما و لهم اذان لا یسمعون بها)

و آنانکه کرو لال و کور شدند ، در وهله نخست به کدامین کسی ظلم نمودند بغیر خود" . له معیشه ذنکا " در کشاکش این دریای خوف انگیز هشت پای قدرتمند کفر چنان در میان خود فشردش که خون سیاه نسیان ، چشمانش را تیره کرد و فریاد بر آورد " یالیتنی کنت ترابا " ای کاش خاک بودم ، بیچاره شده است و حیران و شیاطین بروح مرده اش چون کرکسان کریح جشنی بس پر هیاهو بر پا کرده اند و او خود نیز در این جشن سقوط شرکت کرده است : ( و ثم رزقناه اسفل السافلین )

و اگر چنین نیست و کرولال و کور نیست مگر از خاک نبود پس چرا تضرع میکند که ایکاش خاک بودم و اما اگر خاک هم بشویم و یا مانند غبار در قضا معلق شویم چاره ای بجز بازگشت و توبه بسوی خالق نیست .و باز گردید و توبه کنید بسوی پروردگارتان و تسلیم او شوید پیش از آنکه عذاب و قهر الهی به شما برسد و پس از آنکه عذاب الهی یاری نخواهد شد .

و حالا امیدوارم جواب این سئوال را که چرا اصلا جنگ میشود تا مقداری روشن شده باشد ، چرا که تمامی این کشتارهائی که بشریت مرتکب میشود و این ظلمهایی که در حق یکدیگر روا میدارد و حق حیات را از ضعفا سلب میکند و کودکان را یتیم و مادران و پدران را در سوگ فرزندانشان مینشاند و زنها را بی شوهر و عواطف انسانی را جریحه دار و نابود میکند.

همه و همه اینها نتایج طغیان نفسهای ماست طغیانگری نفس حیران و سرگشته و غرق در خویش ، و در نتیجه خالق خود را فراموش میکند و در میان دستان پلید شیاطین ، شیاطین درون و برون اسیر میشود و به طوری دربند است که آزادی را که هیچ فکرش را نمیکنید بلکه تمامی قیودی را که وجود او را غرق کرده میپرستد و میستاید .

((صم ، بکم ، عمی )) که حالا آیه را کلا نمیدانم، منظورم اینجاست که خدا این اصطلاح را که در خیلی از جاهای قرآن بیان فرموده که آنهائی که طغیان کردند و کفر ورزیده اند و با خودشان منافقانه عمل کرده اند : کرو لال و کور هستند و کسی که ایمان به آیات خدا نمی آورد زنجیر اسارت ایمان به آیات خدا بدور دست و پایش میپیچد ، حلقه های این زنجیر هم تشکیل شده از تمامی آن چیزهائیکه توی زندگی همین دنیاست مانند : زن ، فرزند ، پدر و مادر ، مال و خانه و کاشانه و سایر علایق انسان و عمر ؟ یعنی علاقه های بیخودی ، علاقه هائی که وقتی انسان از همه جا نا امید می شود پناه میاورد به این چیزها و در این صورت همه این چیزهای خوب و نعمتهای خدا زنجیری میشود به دست و پایش پس همه این ظلمها وحق کشیهائی که میشود منشائش همین ظلمی است که انسان در درجه اول به خود روا میدارد ، نمیخواهد ببیند، اختیاری که خدا به او داده و می خواهد امتحانش کند اینطوری از آن استفاده میکند ، میرود آنور ، حالا که میرود آنور نتیجه اش همان است ، و حالا تشنه اش شده است میخواهد آب بخورد ، آبی نیست که همه آن چیزهائی که حالا دارد می بیند و داخل این دور باطل متاع دنیا، و آن نفس پست خودش میچرخد و اول و آخرش یکی شده است ،

شما فرض کنید ما مثلا در ذهنمان بیاوریم ، این دنیا برای آنها که تسلیم حق نمیشوند مثل یک قفس آینه ایست که تمام شش طرفش را از آینه درست کرده اند ، وقتی که آدم خودش را در این قفس محصور میکند هر طرف که نگاه میکند ، تابینهایت چه میبیند ؟ بغیر همه آن چیزهایی که توی قفس است ؟ و هر طرف که نگاه کند همان را می بیند .

تا هر چقدر هم که نگاه کند ، وقتی هم که اینطوری است می بیند هیچ راهی ندارد . اینور و آنور میزند خودش را ، هر طرف میزند تا وقتی که این قفس را نشکسته نمیتواند نجات پیدا میکند ، حالا دیگر باید قفس را بشکند یا اینکه بیفتد به جان ضعفا هر چقدر که دستش میرسد نابود کند، بکشد بخورد، بسوزاند هر چه که از دستش بر می آید بکند ، پس مشخص است که جنگ ، این جنگهای خانمانسوز چرا پیش می آید ؟

و حالا میرسیم به حرفت آن اعرابی که مامور پیامبر اکرم (ص) بوده آمده بود پیام حضرت رسول را به یکی از سلاطین جور ، که من قضیه اش را دست نمیدانم و آن مضمون سخنش تقریبا این است ، وقتی که از اعرابی میپرسند که شما چه میخواهید ؟ چرا آمده اید توی مملکت ما نمیدونم زر میخواهید ؟ هر چه میخواهید بشما میدهیم اعرابی در جوابش میگوید : ما برای این آمده ایم (( لنخرج العباد من عباده العباد الی عباده الله )) برای اینکه خارج کنیم بندگان را از بندگی ، بندگان ، آزدشان کنیم و اینها رابنده خدا بکنیم .

پس این قفس هم نم شکند ، مگر با دست توانای خود خدا که پیامبرش را با کتاب و میزان و آهن می فرستد پیغمبر می آید در درجه اول کارش این است که هی با چماق ذکر آنقدر بکوبد بر این قفس تا این قفس بشکند ، حالا آمدیم و نشد، آنوقت دیگر آهن به میدان می آید که خود همین آهن هم نوعی ذکر است همین که میزنند بوسیله سلاحهای آهنین ، این کفار را از بین میبرند به خاطر این است که اینها تسلیم امر خدا بشوند ، و ما هم انشاء الله خدا به ما لیاقت بدهد ، بصیرت بدهد و پاهایمان را ثابت نگهدارد و قلبهایمان را مطمئن کند ، که انشاء الله همین راه را برویم ، میرویم انشاء الله جهاد کنیم البته ما که لیاقت جهاد نداریم ، جهاد به آن معنای عالی اما خوب هر چقدر که از دستمان رسید و خود خداهم کمکمان کرد برای خدمت به خودش قدم بر میداریم نفع خودمان هم در همین است ، ما اگر برای خدا قدم بر میداریم برای خودمان و به صلاح خودمان قدم بر می داریم ، اما اگر برای خودمان بخواهیم قدم بداریم نه ! بغیر از یک مقدار خیلی کمی نفعی عایدمان نمیشود .

ما طلبه ها در این کتاب جامع المقدمات یک شعری داریم که آنوقت ما می خواندیم ، یک شاهد مثل آورده برای یک مسئله ای شعر خیلی خوبی است که میگوید :

تحکم یا الهی شئتتا

                                    فانی قد رضیت بما رضیتا

الهی هر طوری که خودت می خواهی حکم کن و من هم راضی به رضای تو هستم .

حالا در این راه ما زورمان را تا آنجا که از دستمان بیاد می زنیم که جهاد کنیم تا این کفار بر گردد به امر خدا و خودمان هم تصفیه بشویم در این راه ، اگر نتوانستیم یا اگر خود اصلاح دانست ، خوب اشکالی ندارد کشته می شویم . یعنی من فکر میکنم ما نباید به این منظور برویم که کشته بشویم ما باید هدفمان فقط و فقط برای خدا باشد و رضای خدا ، در هر چیست باشد یک موقع صلاح میداند که زنده باشیم ، یکموقع نه می خواهد که خوب کشته شویم (من این لفظ کشته شدن را برای خودم بکار میبرم چون ما خودمان میدانیم که چی هستیم و چه جانوری هستیم ، و از خدا میخواهم که ما را ببخشد.)

کشته بشویم برای اینکه شهید بشویم یعنی همانطور که امام عزیزمان میفرماید : که من دعا میکنم و از خدا میخواهم که به شما ثواب شهید را بدهد وانشاء الله پیروز بر گردید.

و در آخر هم از خداوند تبارک و تعالی مسئلت می کنم که انشاء الله این انقلاب را به جهانی امام زمان (عج) برساند و تمامی این دشمنان جمهوری اسلامی را نابود شان کند و این  منافقین و سایر گروهکهای ضد انقلاب را که به نظر من همینها بودند که زمینه حمله نظامی صدام را به ایران آماده کردند ، همین گروهکها، این گروهکهای ضد انقلابی و اگر چه ظاهرا اسمشان اسلامی باشد، بنام خدا و خلق قهرمان ایران بگویند و یا بگویند بنام خدای خلق ، اما در باطن هدفشان یک هدف سیاسی است ، و اسلامی که آنها دارند اسلام من در آوردی است ، اینقدر امام تاکید می کند اسلام فقط اسلام فقط اسلام روحانیت ، اسلام را از توی حوزه ، از توی این حوزه های علمیه ، باید شناخت ، باز هم اینها آمده اند ، هنوز و می خواهد ، و مطرح میکند ، خداوند همه اینها را نابود کند که چه جنایاتی در مورد این جوانهای بیچاره ما نمی کنند اینهائی که بقول امام عزیزمان سرمایه این مملکتند و باید در خدمت این مملکت باشند عمرشان داخل این خانه تیمی و نمیدانم تو مسائل بغرنج الکی گیرمی اندازند که استثمارشان کنند ، مثل یک آلت دست از آنها استفاده کنند ، خداوند انشاء الله همه سردمداران کثیف اینها را نابود کند تا این جوانهای مردم ، جوانهای مردم مسلمان از دستشان نجات پیدا کنند و انشاء الله این صدام هم نابود میشود و نباید ماها غصه بخوریم مخصوصا الان که دیگر مشخص است که به این زودیها انشاء الله لشکر اسلام بر لشکر کفر پیروز خواهد شد .

و اما ما خیلی سختیهای دیگری داریم مخصوصا بعد از پیروزی جنگ ، فکر نکنیم که دیگر کار تمام شده است اوه .... آنقدر جای خراب است که باید درست بشود و من عاجزانه و عاجزانه از تمامی روحانیونی که مسئول حوزه ها درست کنند و اساتید معینی برای تمامی طلاب تعیین بکنند و از این بی نظمیهائیکه توی حوزه ها میشود جلوگیری کنند ، هر کسی را توی این حوزه ها راه ندهند که ممکن است فردا همین ساواکیها، همین سلطنت طلبها ، همین منافقها ، همه اینها بچه هایشان را بفرستند توی این حوزه ها برای ده ، بیست سال آینده که روحانیت را از درون خدای نکرده تهی بکنند برنامه درسی معینی برای تمام طلبه ها بگذارند ، مسئولیت بخواهند از آنها ، سر هر پانزده روز یا سر ماه امتحان بگیرند از شان ، خوب ، این درست است که هر کس باید خودش احساس مسئولیت بکند ، اما اگر قرار بود هر کسی خودش بتواند گلیم خودش را از آب در بیاورد چرا دیگر میامد توی حوزه ، پس وقتی که آمده داخل حوزه باید در یک کانال مشخص و معینی باشد که عمرش هدر نرود واقعا ، خوب ما واقعا ماسفیم از اینکه در بسیاری از موارد میبینیم که مثلا دهسال ، پانزده سال ، بسیاری عمرشان را توی این حوزه ها تلف کرده اند و عمامه دارند و معمم هستند ولی هنوز عبارات عربی را هم درست نمی دانند نمی توانند بخوانند من نمیخواهم بگویم که نظم نیست در حوزه ها ، اما این دلیل نمیشود که ما همان نظم سابقی که قبلا داشتیم حفظش کنیم .همه جا انقلاب شده است ما هم بیاییم از انقلابی در این نظم حوزه ها ، تشکیلات حوزه ها ، بکنیم ، چه اشکالی دارد ، واقعا بنشینیم یک فکری بکنیم اگر فردا خدای نکرده روحانیت از درون تهی شود چه کسی دیگر میخواهد جلو این مردم را بگیرد ، باید این جوابهایی که بر علیه این گروهکها داده میشود از داخل همین حوزه ها در آید ، مسائل ایدئولوژیکی را همین طلبه ها باید جوابش را بدهند ، همانطور که گفتم این نظم باید یک نظم آهنین باشد ، برای اینکه روحانیت مسئولیتی بسیار سنگین دارد و مردم ما دارند جلو میروند و تمامی این نهادهائیکه از درون این امت برهبری روحانیت جوشیده اند و آمده اند بالا، دارند مسجم تر میشوند ، چرا باید حوزه های ما همان نظم سابق را بخواهند حفظش کنند و در خیلی از موارد خوب ما می بینیم همان نظم هم اجرا نمیشود ، بخاطر یک عدم مدیریتی که از بالا کاملا مسلط باشد، و از بالا واقعا دستور بدهد ، آن کسی که میاید توی حوزه باید تحت قانون معین و ضوابط این حوزه درس بخواند و واقعا درسش را تحویل بدهد ، باید از او بخواهند ، تحویل بگیرند که مجبور باشد تحویل بدهد اگر نتوانست خودش تصفیه میشود ، میپرد بیرون ، نمیتوانند بماند لااقل میرود یک کار دیگری که استفاده ای برای این مملکت داشته باشد ، پس واقعا بیائم و قبول کنیم که اگر این نظمی که در این حوزه ها هست کافی بود و باید همین نظم اجرا می شد ، هیچ موقع آیت ا.... منتظری میامد بگوید که حوزه ها باید منظم بشوند وقتی ما می بینیم امام و سایر روحانیون بزرگ ما اینهمه تاکید میکنند که حوزه ها باید منظم بشوند ، اینها میدانند که خوب نظمی دارد ولی این حتما کافی نیست که اینهمه تاکید رویش دارند ، حالا آنکسانی هم که واقعا از عهده اش بر نمیایند ، آنهم نه بخاطر مسائل خصوصی ، بخاطر این مسائل اجتماعی که در دستشان است ، خوب بیایند بروند قم ، بروند پیش آیت الله منتظری ..... منتظری ، مگر قرار نبود که حوزه ها نماینده بفرستند به پیش امام ، بروند پیش امام بگویند برای اینجا یک مدیریت مسئول ومعینی مشخص کنید .

واقعا از عهده اش بر نمی آئیم . ما کارهای دیگری هم داریم که الان هم واجب است که این کارها بشود ، اما وقتی که میتوانیم چند تا کار را انجام دهیم و آن مسئولیت را از دوش خودمان بدوش یک کس دیگری که وسعش را دارد بگذاریم ، خوب آخه تا کی واقعا ، و امیدوارم که انشا، الله خداوند به همه ما توفیق بدهد که برای این جمهوری اسلامی هر چقدر که میتوانیم بهتر و بیشتر کار کنیم .

((یعنی : گفتیم به آنان پایین بیایند از بهشت همگی ، پس اگر هدایتی از من بشما رسید ، پس هر کسی که پیروی کند هدایت مرا ، در نتیجه نه ترسی برایشان خواهد بود و نه اینکه غمگین و اندوهناک میشوند .

و همچنین از خواهران عزیزم سیاره و رقیه میخواهم که درسشان را خوب بخوانند و ادامه دهند و حسابی درس بخوانند و حجاب خودشان را حفظ کنند ، واقعا بدانند که دیگر زمان ، زمان اسلام است ، ما احتیاج فقط و فقط به انسانهای با سواد و متقی داریم و همچنین برادر عزیزم علی رضا که خیلی اسرار داشت با من بیاید جبهه ولی خوب بعلت همان مسائلی که به او گفتم بماند و او هم درسش را بخواند و متدین و متخصص باشد ، این انقلاب به متخصصین متدین محتاج است و واقعا از تو میخواهم که به مادر عزیزم سواد یاد بدهی چون ننه اگر سواد دار بشود ، هم امر امام است که تمام بیسواد ها باید سواد یاد بگیرند تا آنجا که می توانند و هم آنها که سواد دارند یاد بدهند و ازننه عزیزم هم میخواهم که هر موقع که ناراحت شد برای من ، بیاد آن جوانهای مردم بیفتد که هر روز دارند شهید می شوند و شده اند و برا ی من از خدا طلب مغفرت کند ، همچنین دست پدر عزیزم را می بوسم که در بسیاری از موارد معلم من بوده است و در پایان همه با هم دعا می کنیم .

((خدایا خدایا ترا بجان مهدی تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار ))

فرزند شما محمد رضا سر زارع     4/2/61


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

..........ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
شهدای البرز

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم‌السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."


آخرین نظرات