شهید حسن حیدری
نام پدر: محمدعلی
تاریخ تولد: 1-3-1340 شمسی
محل تولد: البرز - کرج
تاریخ شهادت : 12-6-1361 شمسی
محل شهادت : آبادان
گلزار شهدا: خور - جاده چالوس
البرز - کرج
به گزارش نوید شاهد البرز؛ در سوم خرداد ۱۳۶۱، وقتی نخستین رزمندگان از دیوارهای مسجد جامع خرمشهر بالا رفتند تا پرچم ایران را بر فراز این شهر آزاد شده به اهتزاز درآورند، کمتر کسی میدانست در میان آنان جوانی از روستای خورارنگه حضور دارد که نه برای نام و نشان، که برای وفای به عهدی با خدا آمده است. حسن حیدری، بسیجی ۲۱ سالهای که از کودکی زیر سایه چادر مادر قد کشیده بود، حالا در خط مقدم، پرچمدار میهن شده بود.
اما داستان زندگی او نه در آن عکس معروف پرچمکشی، که در سکوت یک روستای محروم و دلهای سوخته مادری شکل گرفت که فرزندش را با دستان خود پرورش داد، با شیر حلال بزرگ کرد و در نهایت، با دستان خالی اما دلی سرشار از ایمان به خاک سپرد. اینجا روایت صفیه حیدری، مادری است که حسن را نه در کادر دوربینها و رسانهها، که در سجادههای نمازش، در پشت چشمان مهربانش و در آخر، در پیکر خونینش پس از شهادت شناخت.
از روزی که حسن در 10 فروردین ۱۳۴۰ در خانهای کاهگلی به دنیا آمد، تا لحظهای که در شهریور ۱۳۶۱ با پیکری غرق در خون اما چهرهای آرام به آغوش خاک سپرده شد، روایتی است از ایثاری که در سادهترین زندگیها شکوفا میشود. آنها که او را میشناختند، از پسری گفتند که قرآن را با صدای خوش تلاوت میکرد، از شهیدی گفتند که پشت سرش را هدف گرفته بودند، دقیقاً مانند الگویش، شهید چمران.
و حالا پس از سالها، مادرش همچنان پای درختی مینشیند که حسن روزی زیر
آن استراحت میکرد؛ درختی که با وجود گذشت سالها، هنوز سبز است... گویی
یادگار پسری که خودش نیز در دل تاریخ زنده ماند. اینجا روایت عشق، مقاومت و
ازخودگذشتگیای است که در خاکهای خرمشهر و خورارنگه ریشه دوانده است.
روزی حلالی که شهید ساخت
من
صفیه حیدری هستم، مادر شهید حسن حیدری. خدا ۱۰ فرزند به من داده؛ هفت دختر
و سه پسر. حسن، پسر اولم بود، اولین فرزندم که در همین روستای خورارنگه به
دنیا آمد.
زمانی که باردار بودم، همیشه مراقب بودم تا روزی حلال بخورم. همسرم، آقای حیدری، مرد زحمتکشی بود. گوسفندداری و زنبورداری میکرد و هرچه به خانه میآورد، از حلال بود. من هم همیشه قدردان زحماتش بودم. شیر پاک به بچههایم دادم و خدا را شکر که فرزندانم سالم و صالح بزرگ شدند.
حسن از هفتسالگی کنار پدرش کار میکرد. به کوهها میرفتند، علف
میچیدند برای گوسفندها. بااینکه بچه بود، اما کمک میکرد تا وقتی که بزرگ
شد. حتی قبل از اینکه دوره سربازیش برسد، خودش گفت: «مادر، رضایت بده
میخواهم به جبهه بروم.» گفتم: «تو که هنوز سرباز نشدهای!» گفت: «مادر،
بسیجیام. فرمایش امام است.» ما هم رضایت دادیم.
سر چادر به پشت بسته
زندگی
سختی داشتیم، اما همیشه با روزی حلال گذراندیم. نه آب داشتیم، نه راحتی،
اما حرام در زندگیمان نبود. پنجاه سال است با آقای حیدری زندگی میکنم و از
زندگیام راضیم. همیشه پشتش بودم، در کشاورزی، در هر کاری. فکر میکنم
همین رابطه صمیمی و زندگی پاک، روی حسن اثر گذاشت.
حسن دهم فروردین، روز عید، به دنیا آمد. بچهای شوخ و شیطان بود، اما باادب. معلمش چندبار مرا به مدرسه خواست و گفت: «خیلی شیطنت میکند!»، اما با همه مهربان بود. تا کلاس پنجم همینجا درس خواند. درسش خوب بود، البته گاهی تنبلی میکرد! (خنده) بعد از مدرسه، با رضایت کامل کنار پدرش کار میکرد. هیچوقت مجبورش نکردم، خودش دوست داشت کمک کند.
حسن، پسر سحرخیزی بود. همیشه بیدار میشد، نمیخوابید تا کارها را شروع کند. در کارهای خانه کمکی ازش نمیشد، چون خودش آنقدر مشغول کار بود که ما گاهی به او کمک میکردیم. درآمدی هم نداشت، چون هنوز جوان بود. تا بیستسالگی در مغازهای در تهران کار میکرد، اما پولی از ما نمیگرفت.
آن زمان رسم نبود که بچهها برای مادر هدیه بخرند یا تولد بگیرند. ما هم برای هیچکدام از بچهها جشن تولد نمیگرفتیم. دوران راهنماییاش را در تهران نزد عمو و زنعموهایش گذراند، چون آنجا مدرسه بود. من و پدرش اینجا در روستا مشغول کشاورزی و دامداری بودیم. عموهایش شکایتی از او نداشتند؛ اگر هم مشکلی بود، خودشان حلش میکردند. من هم هیچوقت در تربیتش دخالت نمیکردم، چون معتقد بودم بچه باید ادب داشته باشد.
درسش در راهنمایی هم خوب بود. همان موقع بود که جنگ شروع شد و او به جبهه رفت. قبل از جبهه، رابطهاش با خواهر و برادرهایش خیلی خوب بود. بچهای مهربان بود، هر چیزی میخرید، برای بقیه هم میآورد. میگفت: «خواهر و برادرهایم اینجا هستند، نمیشود فقط من بخورم.»
حجاب، حجاب، حجاب
رفتارش
با همه عالی بود؛ با خانواده، همسایهها، حتی بچههای دیگر. شوخطبع بود،
اما هیچکس از دستش ناراحت نمیشد. همیشه به خواهرهایش توصیه میکرد حجاب
را رعایت کنند. یکبار دیده بود یکی از خواهرهایش با چادر نماز بیرون رفته،
برایش چادر مشکی خریده بود و گفته بود: «زن باید با چادر مشکی باشد.» آن
چادر را هنوز هم به یادگار نگه داشتهاند.
با برادرهایش هم خیلی خوب بود. اگر کاری نادرست میکردند، جلویشان را میگرفت. در تربیت بچهها به من کمک میکرد. من از تربیتش راضی بودم؛ مثل درخت صافی بود که نیازی به هرس کردن نداشت.
اسمش را پدربزرگش انتخاب کرد؛ حسن، چون نام پدرِ شوهرم بود. پسر سوممان را هم عمویش نامگذاری کرد. در آن زمان، بزرگهای فامیل اسم بچهها را میگذاشتند. اما دو تا از بچههای کوچکتر را خود حسن نامگذاری کرد. وقتی در جبهه بود، به او خبر دادند که دو خواهر کوچک به دنیا آمدهاند. زنگ زد و گفت اسم یکی را «طاهره» (نام مادربزرگ) و دیگری را «هاجر» (نام مادرِ پدرش) بگذارید.
مانوس با قرآن
حسن
از بچگی با قرآن مأنوس بود. تابستانها، آقایی به روستا میآمد و کلاس
قرآن میگذاشت. بچهها را مینوشتیم تا قرآن یاد بگیرند. آن زمان در
مدرسهها مثل الآن به قرآن اهمیت نمیدادند، اما ما خودمان پیگیر بودیم.
حسن از همان کودکی پاک و صادق بود. وقتی بزرگ شد، یکبار نگاهش کردم و با خودم گفتم: «خاک بر سرم! کی پسرم اینقدر بزرگ شد؟» اصلاً نفهمیدم کی از بچگی بیرون آمد. همیشه خدا را شکر میکنم که چنین فرزندی به من داد. هر وقت به مزارش میروم، میگویم: «پسرم، خوشبختم که تو سرافرازم کردی.»
از بچگی نماز میخواند. این اتاق کوچک، جای نماز ما بود. من مغرب و عشا را اینجا میخواندم، حسن پشت سرم میایستاد، بعد برادرش پشت سر او. من بلند میخواندم و او هم تکرار میکرد. رکوع و سجود و قنوت را کامل یاد گرفته بود. نماز صبح هم همیشه بیدار میشد—با اینکه صبحها زود برای کار با پدرش میرفت.
دوستهایش:
دوستهایش همگی از همین محل بودند. با بچههای کوچه و مدرسه بازی میکرد. از تهران کسی نبود که با او دوست شود، جز یکی از همسایههای مغازهشان. اما با مجاهدین خلق سر جنگ داشت. یکبار گفتم: «پسر، مواظب باش، تنهایی میزنندت.» گفت: «مادر، اینها جرئت نمیکنند به من نزدیک شوند! از کارهای خودشان میترسند.»
سادگی و بیاعتنایی به دنیا:
به ظاهر خودش اهمیت نمیداد. آخرین باری که آمد، پیراهن محسن رضایی را پوشیده بود. اصلاً به فکر لباس نو یا تجملات نبود. دنیا برایش ارزشی نداشت.
غذا و سلامت:
هرچه میپختم، میخورد. هیچوقت نگفت «این را دوست ندارم». گوشت گوسفند، شیر تازه، خامه—همه چیز برایش فراهم بود. بنیهاش هم قوی بود. رفیقهایش میگفتند کسی به گردپای او نمیرسید.
بیماریهای کودکی:
جز سرخک و سیاهسرفه چیزی نگرفت. با داروهای گیاهی و مراقبت خوب شد. آن زمان بچههای زیادی از این بیماریها میمردند، ولی ما مواظب بودیم تبش بالا نرود.
پیشگویی سید: در ۲۱ سالگی پرپر میشوی
وقتی پنجساله بود، بیماری سختی گرفت. درمانش کردیم، اما یک روز پیرمردی به نام «سید» آمد و گفت: «این بچه بیست و یک سالگی پرپر میشود.» آن موقع نفهمیدیم چه میگوید. اما وقتی حسن در بیست و یکسالگی شهید شد، یاد آن حرف افتادم. خودش هم همیشه شوخی میکرد و میگفت: «یک روز برایم تشییع میکنید و زیر خاکم میگذارید.»، اما همیشه با لبخند میگفت.
وقتی شهید شد، مردم روستا آنقدر گریستند که در تشییع جنازهاش نمیشد تشخیص داد مادرش کدامیک است. همه او را مثل فرزند خود دوست داشتند... یادش گرامی.
از مسجد شهرآرا تا خط مقدم
حسن از مسجد شهرآرا در تهران اعزام شد. بین سیصد نفر داوطلب، او نفر سوم در آزمون چریکی شد و به واحد ویژه شهید چمران پیوست. ابتدا به دهلاویه و بستان رفت، سپس برای عملیات فتح خرمشهر انتخاب شد. نقشههای شناسایی منطقه را خودش تهیه کرده بود. در روز آزادسازی خرمشهر، حسن از اولین کسانی بود که به مسجد جامع خرمشهر رسید. عکس معروف پرچمکشی روی پشت بام مسجد را دیدهاید؟ حسن همیشه میگفت: "اشتباه کردند، من را نشان دادند. آن یکی رفیق ما پرچم را زد، ولی عکس من را گرفتند. " میدانست این شهرت ممکن است برایش خطرناک باشد، میگفت: "حالا زیر نظر گرفتهام، شهیدم میکنند. "
در عملیات خرمشهر، حسن پنج بار مجروح شد، اما هر بار پس از بهبودی برمیگشت. یکبار ترکش به زانویش اصابت کرد، بار دیگر چشمش آسیب دید. یادم هست برای بهبود چشمش چقدر گریه کردم و به امام زمان متوسل شدم. خودش میگفت: "مادر، دعا کن یا شهید بشوم یا سالم برگردم، اما اسیر نشوم. " اصلاً تحمل اسارت را نداشت.
حسن از مسجد شهرآرا در تهران اعزام شد. آزمون چریکی را با رتبه سوم گذراند و افتخار خدمت در یگان ویژه شهید چمران را پیدا کرد. ابتدا مأموریتش در دهلاویه و بستان بود، اما وقتی برای فتح خرمشهر داوطلب خواستند، اولین نفر بود که پیش قدم شد. شبهای بسیاری را در خطوط دشمن به شناسایی گذراند و نقشههای دقیقی از مواضع عراقیها تهیه کرد.
پرچمدار گمنام مسجد و شهرت ناخواسته
در
آن روز تاریخی سوم خرداد ۱۳۶۱، حسن از اولین رزمندگانی بود که به مسجد
جامع خرمشهر رسید. آن عکس معروفی که در رسانهها منتشر شد و پرچم ایران را
روی پشت بام مسجد نشان میداد، هرچند حسن اصرار داشت: "این من نبودم، رفیقم
پرچم را نصب کرد، اما عکاس اشتباهی از من عکس گرفت. " بعد از آن روز همیشه
میگفت احساس میکند زیر نظر گرفته شده، و این نگرانی را داشت که مبادا
این شهرت ناخواسته به قیمت جانش تمام شود!
فقط شهادت
در طول عملیات، پنج بار مجروح شد. یکبار ترکشی به زانویش اصابت کرد که تا ماهها راه رفتن برایش دردناک بود. بار دیگر چشم راستش آسیب دید و پزشکان امید چندانی به بهبودش نداشتند. اما من هر شب با اشک و دعا از امام زمان (عج) شفا میخواستم، و معجزهآسا بیناییاش بازگشت. خودش میگفت: "مادر، فقط دو چیز را از خدا بخواه: یا شهادت با عزت، یا بازگشت سالم. اسارت را هرگز نمیپذیرم. "
بین هر دوره عملیات، گاهی برای چند روز به خانه میآمد. هر بار که میآمد، تغییراتش مرا شگفتزده میکرد. از آن نوجوان بازیگوش روستایمان، مردی جدی و روحانی ساخته بود. قرآن را چنان زیبا تلاوت میکرد که گویی سالها تمرین کرده. یکی از همرزمانش از اصفهان تعریف میکرد که هر صبح قبل از عملیات، حسن را قرآن آموزش میداده. حتی لهجه عربی جنوبی را چنان مسلط یاد گرفته بود که چندین بار توانسته بود خود را به عنوان عراقی جا بزند و از خطوط دشمن اطلاعات جمع کند.
حماسه ای جاودان
در
سه عملیات سرنوشتساز شرکت داشت: آزادسازی بستان که اولین پیروزی بزرگ
بود، فتح خرمشهر که حماسهای جاودان شد، و دفاع از آبادان که مانع سقوط این
شهر شد. در یکی از همین مأموریتها، در منطقهای که زیر آتش سنگین دو طرف
بود، جسد شهیدی را پیدا کرد که چهل روز در میدان نبرد رها شده بود. با تعجب
میگفت: "با وجود گرما و گذشت زمان، بدنش کاملاً سالم بود و بوی عطر خاصی
میداد، انگار همین الان به شهادت رسیده. " این معجزات کوچک، ایمانش را
صدچندان کرده بود.
شهیدی که پسر همه بود
آخرین
وداعش آرام و بیسروصدا بود. سه روز پس از شهادتش، پیکر مطهرش را به روستا
آوردند. وقتی تشییع شد، گویی تمام منطقه عزادار شده بود. مردم میگفتند:
"حسن فقط پسر تو نبود، او پسر همه ما بود. " یادش به خیر، همیشه شوخی
میکرد و میگفت: "روزی خواهد آمد که برایم دستهجمعی عزاداری میکنید. "،
اما چه کسی باور میکرد این پیشگویی او هم روزی به حقیقت بپیوندد...
بین هر دوره مأموریت، معمولاً دو سه ماه در جبهه میماند و گاهی برای استراحت کوتاهی به خانه میآمد. هر بار که برمیگشت، تغییر کرده بود. از آن پسر شوخ و بازیگوش قبلی خبری نبود. قرآن را روان میخواند، نمازش مرتب شده بود. یکی از رزمندههای اصفهانی به من گفت: "صبحها به حسن قرآن یاد میدهم. " حتی لهجه عربی یاد گرفته بود؛ تعریف میکرد: "چند بار سر سفره عراقیها نشستم، نفهمیدند ایرانیام. "
پنج زخم و یک عهد
در
سه عملیات بزرگ شرکت داشت: آزادسازی بستان، فتح خرمشهر و دفاع از آبادان.
یکبار در منطقهای که زیر آتش شدید بود، جسد شهیدی را که چهل روز در خط
مقدم مانده بود، آورد. میگفت: "بدنش کاملاً سالم بود و بوی عطر میداد،
انگار تازه شهید شده. " این نشانهها برایش معنای خاصی داشت.
آخرین بار که رفت، دیگر برنگشت. سه روز پس از شهادتش، پیکرش را آوردند. وقتی جنازهاش را آوردند، تمام روستا به سوگ نشستند. همه میگفتند: "حسن مال همه ما بود. " خودش همیشه شوخی میکرد و میگفت: "یک روز برایم دستهجمعی عزاداری میکنید. " ولی هیچوقت فکر نمیکردم این روز واقعاً بیاید...
تشخیص مادر از روی پیکر: عین شهید چمران
وصیت
حسن را انجام دادیم... آوردنش اینجا، جلو در امامزاده خور خاکش کردیم.
همونجور که خواسته بود. جعبه را که باز کردم، خودش بود... همون حسنِ من.
صورتش را بوسیدم. مثل چمران شهید شده بود... پشت سرش را زده بودن. عین
فیلمایی که از چمران دیده بودم. دلم خواست ببینم آیا پسرم هم مثل آن شهید
بزرگ شده؟ آره... هیچ فرقی نداشت... همون بود.
حسن پاره جگرم بود... وقتی کوچیک بود، با چادر به پشتم میبستمش که زمین نخوره، که پاش زخم نشه... حالا همون حسن را دادم... دادم تا اسلام سرپا بمونه. با آبروی مردم معامله کردم... با ناموس ایران. حالا وقتی حرف این بسیجیها را میشنوم، دلم آتش میگیره... اون بسیجیهای قدیم، تیکه تیکه شدند... سوختند... یک پاشنه پوتینشون هم برنگشت. حالا اینها چرا اینجورین؟ چرا؟
شهیدی که غسل نبرد؛ همه چیزش با خودش بود
نمیتونستم ببینم خاکش میکنند... رفتم. پدرش وایستاده بود، من نتوانستم. پیچیده بودنش توی مشما... شهید که غسل نداره، همه چیش با خودشه. حالا هر وقت دلم تنگ میشه، میروم پای همون درختی که حسن زیرش نشسته بود... درختی که خشک نشده. شاید، چون شانهاش تیر خورده بود... شاید، چون یادگار پسرمه...
ده فروردین 1340 به دنیا آمد... توی شناسنامه یکم خرداد نوشتند. دوازده شهریور شصت و یک هم رفت... همانطوری که آن سید گفته بود. بیست و یک سالش بود... تشییعش کردیم، مردم آمدند... داغ شد. همون شد که گفته بودند...
پسرم... مرد بودی. مرا سرفراز کردی. پشت در زندانها نبردی... با آبروم بازی نکردی. شیرم گوارات باد...!
مصاحبه از اباذری
***********************************
ولا تحسبن الذین قتلو فى سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون ـقرآن کریمـ کسانیکه در راه خدا کشته مىشوند مرده مپندارید بلکه آنها زندهاند و نزد خدایشان روزى مىخورند.
خدایا خودت کارى کن که به جز این نوشته که وصیت نامه اى بیش نیست چیزى جز خوبى و محبت از خود باقى نگذارم وصیت نامه اى خطاب به تمام مسلمین بالاخص خانواده و دوستان و آشنایانم.خانواده عزیزم اگر شهید شدم گمان نکنید که شخصى از میان شما رفته است بلکه سعى کنید که راهم را ادامه دهید و بجاى گریه برایم قرآن بخوانید و از خدا بخواهید که مرا در روز محشر با امام حسین(ع) همنشین گرداند به دوستانم بگویید شبهاى جمعه بر مزارم گرد آمده و قرآن قرائت کنند . همیشه پیرو خط امام باشید و دعا براى امام را فراموش نکنید کمک به جبهه یادتان نرود. از خواهران و برادرانم مى خواهم که ادامه دهندگان راهم باشند از تمام آنهایى که مرا مى شناسند تقاضا مى کنم که اگر هر بدى از من دیده اند حلالم کنند. فرج امام زمان (عج) را از خدا تقاضا نمائید که هر چه زودتر انجام گیرد. رزمندگان را دعا کنید در نماز جمعه شرکت کنید.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدى خمینى را نگهدار
سرباز امام زمان و امام امت حسن حیدرى
مصاحبه با پدر شهید حسن حیدری
1) بسم الله الرحمن الرحیم
بسم الله الرحمن الرحیم سلام علیکم
2) خودتان را معرفی میکنید؟
من محمد علی حیدری فرزند مرحوم عیسی
3) آقا ایثاق؟
فرزند مرحوم عیسی ، پدرم عیسی بود
4) چند سالتانه شما حاج آقا ؟
من الان هفتاد و هشت سالمه
5) اسم شهیدتان چی بود؟
حسن حیدری
6) آقای حسن حیدری شما هم که آقا محمد علی هستین زنده باشین
7) حاج آقا برای ما تعریف می کنید برای ما وقتی که کوچیک بودن تا پمج شش سالگی چه خاطراتی ازشان داری؟
زمانیکه پنج شش سالش شد با من خودم بود بیشتر توی کوه ها بود و سر سنگ ها می خواند خاطره بدی گذاشت برای ما می خواند و همش بازی میکرد، با بچه ها بازی میکرد یک اخلاق به خصوصی داشت که هیچی خیلی شجاع بود مادرش نمی دونه حسن همزادش هم پاش بود
8) یعنی چی؟
همزادش یعنی پنهان ؛ همزاد خودش همپاش بود بگذار من به شما بگم قضیه حسن را حسن هر جایی که میرفت رفیق باهاش میرفت دیگه نمی رفتن باهاش میگفتن حسن همزادش هم پاشه ، بعد شب مثلا میگفتی که حسن برو فلانجا دیگه سر شب باشه نصف شب باشه اصلا نمی ترسید میرفت اما ما هم حالیمان نمی شد که این پسر همزادش هم پاشه
9) میشه توضیح بدین همزادش هم پاشه یعنی چی؟
میدونی همیشه بدرقه می کردنشان ، تا این شد که خواهر زاده من با این رفت کوه قاطر آب بدن چطور شد گفت من دیگه با حسن نمیرم حسن همزادش میاد آدم میترسه من با حسن جایی نمیرم اون چیزش رو قطع کرد رسیدیم و بزرگتر شد و تمام با بچه ها میگفت میخندید همین که بچه ها میرفتن زیر دوش آب یخ رو ول میکرد سر اینها می گفتن حسن نکن میمیرما میگفت منم میخوام بمیرین من نمی خوام زنده بمانید گفتم حسن اینکارها را نکن سکته می کنند گفت به درک سکته کنند تو تاشان از این عملی ها بودن بعد رسید به کجا ، بزرگ شد و به قول خودمان
10) چرا آّب باز میکرد روشان ؟ میخواست اذیتشان کنه؟
من اصلا هیچی نمی گفتم من می دانستم خیلی چیزه خیلی هم شوخ بود مثلا یکی میمرد میخندید میگفت راحت شد از این دنیا چی شد مردم میگفتن حسن نخند میگفت ولش کن خنده داره گریه کنم این خنده داره راحت شد از این دنیا دیگه گناه نداره گناه نمی کنه میگفتن حسن بده پهلوی مردم گفت باشه پهلوی مردم خودشان هم همینطور میشن دست به شوخی میگذاشت اینقدر شوخ بود نهایت نداره من خجالت میکشیدم حاج خانم اذیت میکرد هل میداد بچه ها را زمان مدرسه وقتی رسید به مدرسه میرفت بچه ها برف هم خیلی زیاد بود پشت پا میزد به بچه ها اذیت میکرد تو راه یک سعید خان بود گفت که تورا میکنیم چیز ، تمام این بچه ها را ردیف کن مواظب باش رد وبد نشن سعید خان هم این رو هیچی نمی گفت گاهی وقتها کفش های بچه ها را میریخت تو برفها گفتیم خدایا چکار کنیم این را نمیشه زد این را بزنی بدتر میشه خیلی شیطونی میکرد واقعا شیطونی میکرد رسیدبه تهران رفت تهران اونجام شیطانی میکرد در کل عموهه بوده و اینها بعد یک خورده مدیرها چیزش می کردن ، درسش خوب بود اما خوب اذیت میکرد بچه ها را یا کتابش را میگرفت مینداخت دور تا زمانیکه مدرسه میرفت به این شکل بود بعد شد زمان انقلاب و ایران را انقلاب گرفت انقلاب که گرفت حسن گفت بابا من میخوام برم جبهه گفتم که میخوای بری برو گفت راضی هستی برای من امضا کنی ؟ گفتم چرا امضا نمی کنم برو پناه برخدا این همه مردم رفتن تو هم یکی برای چی میخوای بری . بعد رفت جبهه وقتی رفت جبهه این رفت توی گروه چمران چهارصد نفر بودن از میدان چیز رفتن از مسجد به قول خودمان آریا شهر رد کردن به کجا چهارصد نفر رد کردن به میدان حر توی میدان حر سیصد نفر جدا کردن آبادان ، صد نفرشان را پس زدن . دویست نفر از اینها رفتن به چیز چمران بعد حسن وقتی رفت توی چیز چمران حسن هم موتور داشت تمرین کرده بود هم آرپی جی هفت چیزی هم مردم حالیشان نشد از این سربازها فقط می گفتن حسن نمیدونم چطوری میره اینور اونور کسی حالیش نمیشه اما بروز نمیداد که مثلا من همزادم باهامه بعد تا روزی شد که فتح خرمشهر شد ، فتح خرمشهر محسن رضایی اینها بعد از چمران شهید شد ، چمران که شهید شد گفت دیگه نمیرم جبهه این رو ایرانیها شهیدش گردن بعد گفتم حسن جان تو برای خدا رفتی نرفتی که مثلا چیز جبهه برگشت گفت بابا میدانی من این رو میدانم بنی صدر وادار کرده شهید کردن ، این رو زدن بعد حسن مریض شد رفت بیمارستان ، رفت بیمارستان و از بیمارستان اومد و رفت که شورنگان که خدا بیامرزه چمران را بشورن نمیگذاشتن بره کاردش رو در آورد گفت این کاردش هست من میخوام برم ببینمش بعد داداش چمران گفت که مگه نمی بینی شاگرد خودشه بگذار بره تو وقتی رفت تو دید که چمران را خودش رو انداخت روی چمران تورو کشتن مار خودشان را کردن اونجا خیلی ناراحت شد و اومد خانه گفت دیگه نمیرم بعد امام دیدی پیام فرستاد که کسانیکه از گروه چمران هستن قهر کردن برگردن به جبهه حسن رفت جبهه ، حسن رفت جبهه بعد از چمران واقعا جولان داد خیلی آدم کشت واقعا جولان داد ها بعد زیر
نظر گرفتن و چیه جوریش کردن و اونش رو دیگه نمی دانم ، نبودیم ما اونجا فقط گفت که بابا یک خورده مریضی داره ، دوست داشتم مریض نبودی میبردم جبهه تماشا
کنی بعد حسن ، هیچ کس از حسن هیچی حالیش نشد که رفیقاشم حالیشان نشد تا روزیکه . تا حمله زیاد خرمشهر حمله خرمشهر درمیان گذاشتن هیچ کس شناسایی منطقه خرمشهر را قبول نکردن نه ارتش قبول کرد نه سپاهی ها محسن رضایی گفت حسن را صدا کنید بگذارید بره گفتن حسن شهید میشه ، اگه حسن شهید بشه چی ؟ این الان داره چیریک تمرین میده گفت چاره ای نداریم حسن رو فرستادن خرمشهر وقتی رفت ، این تعریف ها یک سپاهی اومد توی خانه ما کرد و رفت ، گفت آقای حیدری این نماز رو خواند شامش را خورد محسن رضایی گفت حسن جان می توانی بری شناسایی خرمشهر گفت محسن رضایی من رو راست می گویم دوست دارم شهادت را قبول نمی کنم . گفت که به یکی بگین بره گفتن هر گروهی میگم نمیرن گفت پس حالا که نمیرن من میرم گفت حیدری این ساعت نه شب رفت نیامد نیامد نیامد پس ساعت چهار بیاد دیگه دیدیم ساعت چهار هم نیومد ساعت پنجم نیامد گفتن این شهید شده دیدیم ساعت ده روز رو موتور میخنده میاد بعد محسن رضایی گفت حسن کجا خوابیده بودی گفت خوابیده بودم شما گفتی اینها همه کافرن بچه مسلمان هستن همه مهر دارن قرآن دارن من کره و عسل پیش چیز خوردم عراقی ها خوردم گفت چطوری خوردی گفت به خدا اونجا خوردم محسن رضایی من رو کسی نمی بینه اما از ایک جا حمله می کنیم که نه از ما کشته بشه نه اونا دستگیر کنیم تمامشان قرآن می خوانند مهر دارن سنی هم نیستن اونها که من دیدیم سنی نیستن این ها را نکشیم بعد محسن رضایی گفت خودت توی حمله شرکت بکنی ، گفت من با آرپی جی هفت هستم دیدین حمله خرمشهر خیلی کشته نشد ، کشته نشدن اونها را بیشتر گرفتنشان اونم خیلی کشته ندادن گرفتن بعد محسن رضایی پرچم خرمشهر را به نام حسن زد گفت محسن رضایی کار خوبی نکردی حسن را میکشن ایرانیها شهیدش میکنند مادری نشسته پسری بزاد که حسن رو شهید کنه اما من امکان نداره من را بگذارین پرچم دار اشتباه کردی به نام من زدی بعد از اونجا اومد خانه ، مرخصی اومد خور، بعد زمانیکه اومد خور گفتم حسن جان بمان یک چند روز کمک ما کن بابا تو راضی هستی که جوان مردم شهید بشه گفتم خدا نکنه اون روز بیاد گفت که من شب منطقه هستم به خدا روز دوساعت میخوابم ، روز چریک تمرین میدم من نمی توانم بمانم هیچی ما گفتیم به خدا سپردیم آها گفت اگه بصره را سه روزه بگیرم میام ، سه روزه ، گفت اگر سه روزه بگیرم برمیگردم یک دو سه روز کمکت می کنم دو سه روز شد جنازه اومد بعد جنازه اومد دیدیم برای لبنان اسم نوشته روز چهارمش اومدن دم مغازه ما حسن رو بفرستن لبنان دیدن عکسش به دیوار چیزه ، عکسش به مغازه مان است گفت ای داد و بیداد ، گفت اینها که اسم نوشتن بیشتر شهید شدن ب برن لبنان ، حسن همزادش هم پاش بود تو جبهه های جنگ میرفت خیلی دلیرانه میجنگید خیلی سر نترس داشت مرگ را مثل چی فرض میکرد ؟ آب که تشنگی آدم میخوره یعنی به من دم دروازه گفت پدرم اینقدری بهت بگم حواست
جمع باشه چونکه هم مال داری هم باغ داری هم زنبور داری حواست رو جمع کن دنیا یک روزه به من گفت دنیا یک روزه صدسال عمر کنی یک روزه هزار سال عمر کنی یک روزه اما دعا کنیدآدم مرگ با عزت داشته باشه این دنیا به درد نمی خوره ، این دینا جای امتحان انسان هست جای زندگانی نیست اصلا پیرهن مرگ را تن این پوشیده بوده اصلا یک جوری رفتار
یکرد خیال میکردی که الان پیش رفیقاش میرفت ، یک مرتبه دیدیم یک مشت از این تریاکی ها را برده بودن جبهه خیلی هم رفته بودن جبهه این میرفت توشناسایی میرفت از سنگر عراقی میداد به این برو بچه ها که شب حمله که میشد این خدابیامرزه تمامشان تریاک میدادم میپریدن آسمان گفت بابا خدا بیامرزه چمران گفت که اینها میبینی چکار میکنند مثل اینکه از سرشان رفته یا ترسیدن یکی از آنها میگه آره ترسیدن حسن از جبهه عراقی تریاک میاره میده به اینها اینها اینطوری می کنند میگه بابا هر حمله ای که میشد نصف تریاکی ها شهید میشد بعد اتفاقا چمران خدا رحمتش کنه حسن از منطقه می اومد گفت حسن یک همچین چیزی شنیدم اینها میگن شما باور میکنی ؟ گفت نگاه کن من یک فندک جیبمه فندک رو گرفت دستش گفت حالا دست ببر جیب من گفت نه اینها که میگن واسه خودشان میگن اینها از ترسشان میپرن آسمان ته فندگ حسن تریاک بود گفت نگا من یک فندک جیبمه کی من تریاک میارم از پیش عراقی ها اونوقت یک سری اومده بودن این میره غذا میخوره این نمی بیننشا یک چیزی توی این هست که اینطور میره و میاد میره حسن به قدری شوخ بود یعنی تیر میخورد طرف جلومون می افتاد میگفت خدا بیامرزه راحت شد یعنی مرگ را شربت می دانست یعنی زندگانی این دنیا را تلخ می دانست با ما خیلی فرق داشت از دکان خودمان پول بر میداشت میرفت کشو عموش یک پسر بود عزیز بود اونها هم هیچی نمی گفتم میگفت حسن هر کاری میخوای بکنی بکن اونها را هم میداد کسانیکه نداشتن میداد به مردم میگفت من هیچی نمی خوام یک دفعه نشد بگه بابا دوزار پول به من بده هم از دکان ما پول بر میداشت نیم خورد که. روزیکه فرستاد چمران عید بود بیان آبادان مرخصی وقتیکه یک طلبه گفته بود اگرحسن اومد کارتن پول بکشین براش ندی پول دستش ببین بهت میگم الان وقتی کارتن پول رو آورد آبادان ، زمانیکه اومد آبادان کارتن پول را گرفتن جلوش گفت شما میخواین مال بیت المال را گلوی من کنید گفت به خدا مال بیت المال نیست حسن جان ببین هرچی دلت میخواد ، این را امام فرستاده ، این عیدی بچه هاست پول از امام هست هرچی دلت میخواد بردار گفت خدا شاهده حاج آقا وقتی گفت مال امام هست دست کرد یک اسکناس پانصد تومنی برداشت گفت بیشتر گفت همین گفت اینم برای تبرکش برداشتم من احتیاجی به پول ندارم من پدرم قد خودش داره من اصلا احیتاجی به پول ندارم من برای اسلام اومدم میجنگم من نیامدم برای پول توی این گرمای خوزستان وایسم احتیاج ما دنداشتیم یک جوری به قول خودمان این بچه به این شکل رفت جلو اینطوری برات بگم شهید شدن را مثل آب می دانست زندگانی تلخ می دانست اینجا هم که بود همش شوخی میکرد و میخندید میگفت که کی میخوای بمیری اصلا ما مفت مانده بودیم اولش یک مقدار
کاهل نمازی میکرد اینجا دوخط یک راه میخواند اما وقتی رفت اونجا دیگه نمازش را به قول خودمان تکمیل خواند و اونوقت اینقدر ناموس پرست بود خدا نکنه یک دختر با یک پسر میدید یعنی راضی بود خون قتلش رو امضا کنه یعنی از ناموس نه فکر کنی خواهر خودش ها اصلا مخالف ناموس بود گفت مرد اونه که بره جلو دختر مردم را بگیره این کثافت کاری نکنه ازلحاظ ناموس اینقدر دقیق بود که حساب کتاب نداشت شب مثلا می اومد اینجا تا می اومد میگفتن حسن بامه دیگه کسی جرات نمیکرد پا رو پا بکشه مثلا از لحاظ خواهر هاش یک خورده که چی بگم خواهر ها دنیا دو روزه خودتان را بپوشانید دنیا هزار سال عمر کنی یک روزه ، یک روز هم عمر کنی یک روزه دنیا خیلی جای بدیه جای خوبه اما به بد تبدیلش میکنند اصلا تمام مردم مات مونده بودن . اونجا هم که میرفت جبهه میرفت و می اومد گفت بابا اینقدر بهت میگم شب حمله که مشد چه فایده مریضی نمی توانی ببرم ببینی گفت چهارصد نفر میخواستن حمله کنند وقتی من میرفتم چیز حمله را میدادم دونفر تو چشمای من نگاه نمی کردن سرشان پایین بود گریه میکردن همه شان گریه میکردند اما من نه اصلا از مرگ هراس نداشتم گفت یک روزی اومدم آبادان دیدم آبادان خیلی وضعش بهم خورده یک مادر پیر یک پدر پیر یک طرف یک تک فرزند داشتن شهید شده بود گفت با این بسیجی ها سپاهی ها گفت به خدا ما نمیدانیم کجا افتاده یک حسن حیدری میدانه کجا افتاده مگر اینکه اون بیاد اون یک کاری بکنه اگر نیاد ما نمیدانیم بچه شما توی حمله شهید شده هم ایرانی ریخته هم عراقی میگه زد مارسیدیم گفتن اون حسن این مادر و اون پدر ، پدر جان اینقدری واسه ات بگم گریه که میکردن بمانه جگرم سوخت ، پنجه پای من را زبان میزدن موی سر من را زبان میزدن یک انگشت برای من بیار میگه من اینقدر دلم سوخت گفتم که یک کاری میکنم من بلند شدم موتورم را برداشتم با پنج تا چیز گلاب گفتم چهل روزه الان اون بو گرفته معلوم نیست چطوری بشه میگه بابا نزدیک بود تو قرار حمله قرار بگیرم و خوابیدم و رد کردم رسیدم به جنازه وقتی رسیدم به جنازه وقتی رفتم دست بندازم زیر شانه این جوان توی پنجه دستم پر خون شد اینقدر بوی عطر میداد این جنازه انگشت توی دهنم ماند جنازه را بوسیدم گذاشتم توی جعبه سرش رو بستم نزدیک بود بازم از دوطرف میزدن میگه اینقدر من خوابی خوابی اوردم و از این چیز اومدم بیرون وقتی من آوردم این بسیجی ها اومدن گفتن حسن تو مگه چقدر گلاب برده بودی از این زیر جعبه خون می چکید گفت خون می چکید آوردیم اینها گفتن تو چقدر گلاب زدی که این رو همینطوری بوی عطر میده گفت بابا همچین چیزی دیدم گفت دوساعت ، توی خوزستان دوساعته جنازه بو میگیره اینقدر گرمه اما اینقدر میخوام بهت بگم که افسوس میخورم تو میرضی خیلی دوست دارم تورو ببرم اون صحنه ها را ببینی
11) اون جوان چند روز اونجا بوده؟
چهل روز
12) بعد از چهل روز هنوز بوی گلاب میداده
سالم سالم آوردم بوی عطر میداد ، میگفت که گلاب نزده بودم ، پنج تا برده بودم این پنج تاش خودش بوی عطر میده همین پسر خودم وقتی سنگ گنده شد تمام قبرستان بوی همون عطر را گرفته بود
13) سنگ چی کنده شد؟
سنگ قبرستان ، بغلش اینقدر در اومد
14) چرا در اومده بود؟
که پسر خاله اش را دفع کنیم دیدیم اون دفن کردیم
15) قشنگ برایمان تعریف کنید ببینیم چی بوده؟
آره وقتی من دیدم اصلا لک نکرده اینقدر بوی عطر پیچیده بود تمام این قبرستان به این بزرگی بوی عطر پیچیده بود
16) یک دقیقه صبر کنید من اینجاش رو متوجه نشدم کسی فوت میکنه شما میایین دفن می کنید
پسر خاله اش سیزده سال بود چیز کرده بود
17) مفقود بوده سیزده سال
آورده بودن برای اون قبر کندن این قبر حسن رو کندن
18) بغل قبر پسر شما کندن
اینقدر سنگ در اومد بچه ها نگاه کردن منم نگاه کردم چرا دروغ بگم رفتم نگاه کردم دیدم حسن نپوسیده اونوقت چی مثل یک لوله دودکش عطر زد بالا خدا شاهده تمام این گورستان رو عطر برداشته بود اونوقت مثل ایینکه خواهرم اون سنگ رو گذاشتن و جا درجا یک کاری کردن که مردم نفهمند گفتن حسن نقش قبر میشه همون خواهرم مثل اینکه با چراغ رفته بود سنگ رو برداشته بود حسن را دیده بود میگن یکی دوتا رفته بودن حالا بروز ندادن ببین حسن چطوریه میخوام این رو به شما بگم حسن اصلا چطوری من بگم اون روزم که رفت این دم آخری برنگشت منم کرج روم رو نمی توانستم از اون برگردونم
19) یعنی میدونستین بر نمیگرده؟
یک جور شدم مثل اینکه ، مثل اینکه میخواستم بگم حسن دیگه بر نمی گرده به هم خورده بودم اما اون موقع دیر به دیر می اومد مثلا سه ماه دوماه یکبار . یک روز می اومد اینجا میماند یک روزم می رفت کرج هیچی بعد به قول خودمان به این شکل در اومد اونوقت این آخر سر هم که ما نمی دانستیم این نوشته بود برای لبنان ، نوشته بود یک چندتا بودن از گروه چمران نوشته بودن برای لبنان بعد من برگشتم گفتم حسن جان ، اها اون روزی هم که محسن رضایی فرستادم برای خرمشهر گفت من آرمان از اون دوست دارم که قدس را بگیرم نماز قدس را اونجا بخوانم شهید بشم این آرزو را من دارم این آرزوهای دنیایی را ندارم من آرزو دارم قدس را بگیرم قدس را بگیرم نماز بخوانم شهید بشم میگفتیم حسن یک مشت کفتر آورده بود ، اصلا شیطانم بود در اصل
نمی دانم بیستا بود سی تا بود چقدر بود گفتم حسن جان آخه این کفتر به درد میخوره چه کاریه تو داری میکنی یک گونی گندم داشت یک تپه ای داره این بالا مال خودمانه نصفش مال مردم هست یک گونی گندم پاشید اونجا پسر خاله اش اومد گفت این کفترها پاک مال تو بردار ببر برای من کفتر دیگر نگذار همینطوری داد پسر خاله اش گفتم اقلا گندم نپاش گفت نه حیوان ها می آیند خودشان میخوردند اصلا حسن من کارهاش غیر عادی بود
20) خیلی دوستش داشتین حاج آقا؟
شب بیرون رفتنش غیر عادی بود ، اولش ما حالیمان نشد یک خواهر زاده ام رفته بود سر قاطر آب دادن گفته که من با حسن هیج جا نمیرم خبر شهادتش هم من کوه بودم سر گوسفند بودم دیدم پسر عموم اومد
گفت برو پایین گفتم حسن شهید شد شب بود دیگه نصف شب بود گفت نه گفتم حسن شهید شده گفت نه زخمیه توی بیمارستان گفتم نه حسن شهید شده به من دروغ نگو شهید شده من اومدم و دیدم که میخوان من را نبرن ببینم گفتم من قبول نمیکنم ببینم این پسر من هست یا نیست هزار نفر هستن این رنگن دیگه سر پرسشان ، پسر سلطان خان فامیل خودمان بود اون رو گروگان گرفته بودن یک پسر دیگری رو آورده بودن شکل اون بود بیمارستان تا زبان در نیاورد حالیشان نشد پسر خودشان نیست اینطوری شده بود گفتم پسر من لابد ، گفتم یک کشوره هزارتا نفر یک رنگه من باید ببینم پسر خودمه یا نه بعد هیچی با اینها من رفتم و به قول خودمان سر خانه اون موقع خیلی اصلا داشتم دغ میکردم وقتی من رفتم اونجا دیدم که اینقدر سوخته دیدم و جنازه دیدم دیگه یاد از پسر خودم در رفت قفط سرم رو به آسمان کردم و گفتم خداروصد هزار مرتبه شکر دیدم این سوخته ها را وضعم بهم خورد بچه را آوردن بیرون و قیامت بود اینطوری برات بگم کار یک صد نفر بیشتر مردم ریخته بود بچه هاشان شهید شده بودن وقتی از طرف دولت اومدن عکس برداری کنن ملت ریختن که چطوری میخوان عکس برداری کنن میگفتن این رو گروه چمرانه فیلم برداری بشه بعد اینها وقتی اومدن فیلم بگیرن در جعبه را زدن کنار من دیدم حسن موی سرش خاکیه گردو خاک شده این چفیه هم اینجاش بسته است ( با دست ابرو را نشان میدهد) یک شرت تنش هست ، لباس تنش نبود دیدم نه دیگه پسر خودمه عوضی نیست بعد فیلم برداری کردن و رفتن کنار و ملت هم که انجا بودن اومدن همه شان نگاه کردن فاتحه می خواندن همه بودن اینقدر سوخته بود کله سوخته بود بدن سوخته جیگرم کل شد هیچی حسن را ما آوردیم اینجا ، آها گفت یکی از بستگانش چفیه حسن را باز کنه ابوالفضل رفت چیز کرد چفیه را باز کنه خونش جستن کرد
21) ابوالفضل کی هست؟
ابوالفضل دامادمان، اون دستمال توی جیبش رو در آورد از خون حسن گرفت یعنی خون رفت توی دستمال ابوالفضل گذاشت جیبش گفت ببندین که خونش جریان داره ها بستن و آوردن شولنگای بیلقان رفتن باز کنن دیدن این خونش باز جستن داره گفت باز نکنین که این خونش میاد خونش
میپره اونجام بستن که آوردن اینجا وقتی من رو آوردن اونجا حالیم نشد که رانش شکسته اما این ران که شکسته بود یک ذره ورم نداشت انگار اینطوری بهت بگم خیال کن حسن خواب بود ، حسن خیال کن یک انسانی که خوابه بدنش عین خواب بود یک خورده نگاه کردم اما خوب دیگه واقعا بهم خوردم دیدم هیچی این بچه یک ذره ورم نکرده اصلا انگار زنده فقط خوابه حسن جان توقسمت نداشتی که بابای تو کفن تن تو کنه ا( بغض )ما میدانی خوشحالم میدانی چرا خوشحالم اگر جانش رو داد در راه اسلام داد در راه عیاشی و دزدی و بی ناموسی واینها نداد فقط سر فرازم ، واقعا نون خودم رو خورده بود که میدانی اگرجانش رو داد در راه اسلام داد خودشم زمانی که رفت گفت من جانم را بالای اسلام میدم بنی صدر هم میخواست چیز بشه رئیس جمهور بشه من خانه بودم گفتم حسن جان گفتم مگه نمیای رای بریزی گفت پدرم من یک رای ریختم برای جمهوری اسلامی برای هیچ کسی دیگه رای نمیریزم من جمهوری اسلامی ریختم من فدایی میشم خودم میدانم گفت خودم میدانم
فدایی میشم گفت پدر من خودم میدانم فدایی میشم شما برین رای تان را بریزین خدا شاهده چمران نگذاشت بنی صدر را نمی گذاشت جم بخوره چونکه حسن گفت پدرم ناراحت نشی من شهید بشم من هشت نفر با یک گلوله کشتم بیداری من عراقی کشتم من جولان دادم یک مثقال از شهید شدن من ناراحت نباش من در راه اسلام میرم خودم میدونم اما حواست جمع باشه پدرم یک وصیت بهت دارم تا روزی که میتوانی تکان بخوری از این شغل تکان نمیخوری اگر شده یک دانه تخم مرغ عرضه کنی به مملکت من میدانم توبری پایین پول زیادتر در میاری اما کشاورزیت را ول نکنی بری پایین اگر شد یک دانه تخم مرغ بدی به مردم ارزشش زیادتر از این حرفاست متوجه شدی این پسر من اینطوری بود گفت بابا انشالا همه شهید بشن میگه من رو یک روز فرستادن آبادان بازرسی میگفت وقتی سرهنگ اومد گفت من بازرسی گفت من را گفتم بله همه را من همه را بازرسی میکنم وقتی که گفتن از رفیقام خبر داری به چمران گفت خبر داری حسن را فرستادن آبادان برای بازرسی گفت کی فرستاد حسن رو گفت فرستادنشان چمران بیسیم زد حسن را بفرستین بگذارید بیاد اونجا نگذاریدش ، نگذارید توی بازرسی میفرستیم بگذارین توی گروه خودمان باشه میگه من یک روز ماندم یکی از رفیقاش گفته بود به نظر شما اینها کهغنیمت جنگی گرفتن اگر برخورد کن به حسن این مگذاره بره گفتن حسن نمیگذاره بره میگیره حسن یک راهی را به خودش چیز کرده که اصلا فکر و ذکرش معلوم نیست چطوریه ، فکر و ذکرش به شهید شدنه حسن به مال دنیا فکر نمیکنه احیتاجی نداره، احتیاج به مال دنیا نداره فکر و ذکرش به شهید شدنه بازرسی میکنه به صغیر و کبیر رحم نمیکنه این شد که یک روز یک 24 ساعت شد ، چمران فهمید گفتن فرستاد که حسن را بردارید بیارید نگذارید اونجا بمانه حسن به قول خودمان توی اینها همونجا هم شیطانی میکرد دیگه حسن خطرناک کار بود امکان داشت صد درصد فرض کن اینها اونور قضیه بودن عراقی ها اینور بسیجی ها بودن باز خوب بود حمله نکردن اونوقت میگه پدر
من از اینجا تا آدران که اومدیم دم دوراهی تا این بخش بالا قرار گرفته بودیم گفت هشتادتا آرپی جی دادم برایمان آوردن گفت بابا هشتادتا آرپی جی سه تاش سوزن داشت بنی صدر وادار کرده بود گرفته بودن گفت نگذاشتن و الا مادرش را به عزایش می نشاندم گفت اگر این را بکشی میگن این گروه چمران کشته همه میگن شهیدم وای شهیدا یک عمر ما همه بایدسرزنش بشیم گفت من برای خدا اومدم ، گفت برای خدا اومدی بگذار شهید بشی گفت وقتی رفتم دیدم فرمانده مان و چمران این بی وجدانها وادار کردن تو راه کشتنشان چمران را اینطوری نکشتن که اومد به قدری فرض بود که میخواستی بگی یک جا بره اصلا انگار یک ماشین زیر پاش بود اصلا خیلی قبراغ بود شب نصف شب باشه میگفتی حسن گرگ میگفت گرگ باشه حسن پلنگ میاد جلوت میگه باشه اصلا ازهمان بچه گیش یک جور دیگه بود اونوقت اسم خوبی داره اونوقت اسم خوبی داره لباس اصلا لباس نمی خرید مثلا چند مرتبه لباس خود چمران تن کرده بود اومده بود مرخصی گفت میخوای من بخرم گفتم من خودم پول دارم ، بابام پول داره که بخره من نمیخوام گفتن با چمران قرار گذاشته بودن بیان خور برن آبشور و اها گفته بود تو از کجایی ، حسن خوب بگو بچه کجایی ماها که میگیم بچه کجاییم تو چرا بروز نمیدی گفت من بچه درک الاصورم اینها گفته بودن
ایران درک الاصور نداره آقای چمران درک الاصور ایران داره گفته بود نه کی میگه گفت من که نشنیدم گفتن حسن حیدری میگه گفت حسن را صدا میکنه میگه حسن تو بچه کجایی ؟ میگه اگر بگم بچه کجایم چی میدی به من میان این گرمای خوزستان من میدانی بچه کجایم دهمان پیست داره آبش خورش یک ساعتم نمی توانی بمانی از خنکی اما اومدم توی این گرمای خوزستان نه میگم مادر دارم نه میگم پدر دارم میجنگم گفت امن با شاپور غلامرضا اومدم گفت کجا بودی گفت اول پیست که اومدم یک جوانه را دید تک جوان را شاپور غلامرضا یک هزاری داد جهانبخش بود ما دیدیم اونروز به جهانبخش یک هزارتومنی دادن دونفر اومدن اما کسی نشناخته بود نه اوناروشناخته بودن نه اینها بعد گفت به امید خدا بگذار جنگ تمام بشه باهم میریم خور میریم پای اون آبشا ر هیچی قسمت هیچ کدامشان نشد اینم از حسن خاطرات حسن خیلی خاطرات داره اگر بگم اونوقت سر نترس خیلی بود اصلا میگم که مرگ برای حسن شربت بود با دنیا سیر بود روراست بهت بگم یعنی فکر مثلا فرض کن این نهار را میخوره فکر شب نبود حسن همش میگفت یعنی چی اینها که جمع کردن چکار کردن کجارو گرفتن حاج خانم همچین چیزی من اصلا ندیدم خوب بچه هام اینها هم خوبن اما اون اصلا با مال دنیا مخالف بود
22) حاج آقا فکر میکنید چه کار خاصی انجام داده بودین که پسرتان اینطوری شده بود؟
کار خاص من چرا دروغ بگم من تا حدودی به نسبت به زندگانیم ، اخه زندگانی خودش خیلی شرطه دستم باز بود به اینها که نداشتن این یکی ، یکی با مال حرام کلا مخالفم نمی گذارم تا اونجایی که می توانم میبینم نمی گذارم مال اشکال دار بیاد توی مالم حالا میدانی حاج خانم هر کسی پرهیز کنه به اونجا که باید برسه میرسه داریی را ولش کن دارایی زیاد به درد چی میخوره داری
که من جمع کنم خودم تنها بخورم خداشاهده من این زن را قسم داده ام مش غلام زمبه ای چیزهایی که بچه هایمان نمی خورند از لحاظ گوسفند پاک بده به مردم ندی به سگ ها ما داریم سیریم میدیم به مردم ما اینطوری زندگانی می کنیم متوجه شدی حاج خانم ما یک جوری زندگانی می کنیم که دنبال مال میریم کار میکنیم خسته میشیم عرقم میریزیم اما قرص نگه نمی داریم
23) حاج آقا خیلی استفاده کردیم دست شما درد نکنه ممنونم
خدا انشالا هر کس هرچی داره خیرش ببینه کوشکین پسرم خدا شاهده یک دستش دره اون یکی دروازه تمام اینور اونور اینها که ندارن میشناسنش
24) دست شما درد نکنه انشالا که خدا بهتان بیشتر بده
خدا شاهده یک روز رفته بودیم با هم بودیم رفتیم دیدیم دم یک ماشینی وایساد ویک خانمه البته سن خاج خانم بود کوچیکتر بود این چیز کرد یک هندانه خریده بود اصغر اومد و گفت دستمبوها هی جدا کرد جدا کرد ریخت اونجا و گفت حالا بکش صندوق عقب ماشینش را باز کرد و اینها من گفتم اینقدر دستمبو می خواهد چکار کنه ببره خانه هیچی نگفتم روم نشد بهش بگم دیدم برد و یک زنگ زدو یک آقایی اومد و دیدم یک
پسر بچه اومد و گفت کی بود گفت حاج آقا خودش بود بعد دیدم برد یتیم خانه داد متوجه شدی زندگانی ما اینطور میگرده
25) انشالا که خدا بهتان برکت بده
خیلی مرد میخوام از مال دنیا بگذره شیطان گول میزنه
کارگردان: آرش غلامی
تصویر بردار: اقبال امین خاکی
مصاحبه کننده: ملیحه طبسی
اداره کل بنیاد شهید و امور ایثار گران استان البرز شهرستان کرج
*****************
*******
مصاحبه با مادر شهید حسن حیدری
1) بسم الله الرحمن الرحیم
2) مادر سلام عرض میکنم خدمتتان خیلی خوشحالم که امروز در خدمت شما هستیم
سلام عرض میکنم
3) خودتان را معرفی میکنید برای ما؟
من مادر شهید حسن حیدری نامم صفیه
4) صفیه خانم ؟
حیدری
5) با حاج آقا دختر عمو پسر عمو بودین؟
بله
6) مادرم خدا چندتا اولاد به شما داده
من ده تا اولاد بهم داده ، نه تا فرزند بهم داده
هفتا دختر بهم داده سه تا پسر
7) حسن آقا شهید فرزند چندم بودن؟
اول بود
8) پسر اول و فرزند اول
9) ایشان کجا به دنیا اومدن؟
در همین روستا
10) این روستا اسمش چیه؟
روستای خور
11) خور
خورارنگه
12) مادر زمانیکه بار دار بودین چه کارهایی انجام میدادین که خداوند یک بچه سالم وصالح بهتان عطا کرد؟
از نون حاج آقا خیلی راضیم ، حاج آقا هر چیزی آورد خانه حلال آورد ما شغلمان گوسفند داری بود ، شغلمان زنبور داری بود ما با زندگی حلال همین آقا مان هم برادر شوهرم که داشتم من توی این زندگی هیچ حرامی نکردم ، بچه هام هم از شیری که آقا ی حیدری نون آورده من خوردم من از اون شیر از آقای حیدری راضیم خدا هم ازش راضی باشه من شیر پاک به بچه هام دادم
13) فکر میکنید همین نون حلال و روزی حلال باعث شده؟
بله ، نون حلال روزی حلال ، بچه ام از هفت سالگی با پدرش سر کوههای بلند که علف چینی بود آذوقه گوسفندمان به پدرش کمک میکرد بچه هفت ساله رفته با این حاج آقا کمک میکرد تا زمانیکه درسش بود تا زمانیکه بزرگ شد دیگه حالا اسم سربازیش هم در نیامده بود که رفت برای جبهه اومد اینجا گفت مادر رضایت بده میخوام برم جبهه جنگ شده ، گفتم تو دوره سربازیت گفت مادر بسیجه ، فرمایش امام هست ما باید فرمایش امام را اجرا کنیم حسن آقا رفت ما هم رضایت دادیم ما با زندگی سخت زندگی کردیم ولی با حلال زندگی کردیم جایکه شهید اومده بود به دنیا نه آب بوده ما اون زمان هیچی نداشتیم با مشکل زندگی میکردیم ولی آقای حیدری هیچ وقت حرام توی زندگی ما نیاورده من با این آقای حیدری هرچی بود زندگی ملایم با اون رفتم جلو هیچ وقت مشکل زندگی خودمان برای ما مشکل بوجود نیاورده که من بگم ما توی زندگی مشکلی داشتیم با این آقا ی حیدری ، الان پنجاه و خورده ای سال ازدواج کردیم شکر خدا که از زندگیم راضی بودم
14) حاج خانم حالا حاج آقا روز ی حلال آوردن وشما از این موضوع راضی بودین خودتان چه کاری کردین؟
خودم همش باآقای حیدری بودم هر کاری این آقای حیدری در کشاورزی کرده منم پشت به پشت آقای حیدری وایسادم
15) یعنی شما فکر میکنید رابطه صمیمی که داشتین این روی بچه تان تاثیر گذاشته؟
بله ، بله ،
16) حسن آقا میدانید چه تاریخی به دنیا اومدن؟
ده فروردین حسن اومده به دنیا
17) دهم فروردین عید بوده
بله توی عید اومده به دنیا
18) وقتی ایشان به دنیا اومدن یادتان هست که پنج شش سال اول زندگیشان چطور اخلاقی داشتن؟
بچه بود شیطانی زیاد میکرد همه جاهای سخت بود ما خیلی مراقبتش میکردیم این بچه تا روزیکه رفت جبهه یک ذره از دست من که مادر بودم پذیرایی اون میکردم زخمی نشد اینقدر یعنی مراقب کل بچه هام بودم ، من خیلی روی بچه اصرار داشتم بچه هام ناقص نشن با اینکه زحمت زیادی میکشیدم ولی روی بچه هام هم خیلی حساس بودم
19) خاطره ای دارین تعریف کنید از اون موقع از شیطنت هاش؟
شیطنت هاش که خوب دیگه خیلی بچه بود و وقتی رفت مدرسه یک چند بارم معلم من را خواست برای شیطنت هاش اون معلم هم نسبت با خودم داشت گفتم حالا یک خورده شما باهاش صحبت کن گفت ما هرچی صحبت میکنیم خیلی شیطنت داره یازده سالش بود این پیست باز شد اینقدر این بچه ها را روی برف پرت میکرد اینها چندبار من رو خواستن مدیر پیست گفتم خوب شما یک خورده باهاش را بیایید من هرچی بهش میگم ، خیلی شوخ بود ، خیلی بچه شوخ طبعی بود ، خوش برخورد بود هیچ وقت با کسی چیزی نداشت لخل نداشت با کسی خیلی بچه با تربیت بود
20) یعنی از اولش که به دنیا اومد شما همین خورارنگه بودین
همین خورارنگه بود، شهید در همین روستا بزرگ شد ، تا کلاس پن خم تحصیلاتش اینجا بود
21) مدرسه اش همینجاست؟
مدرسه اش همینجاست
22) اسمش چیه؟
الان دیگه نمی دونم چی بود قبلا که به نام شهید ها گذاشته بودن
23) درس خوان بود؟
درسش هم میخواند ، درسش هم خوب بود اگه میخواست بخوانه خوب بود ولی خیلی لا میداد (خنده)
24) یعنی هم درس میخواند هم کار میکرد ؟
هم درس میخواند هم کار میکرد ، یعنی روزیکه از مدرسه خارج میشد پا به پای پدر بود
25) کاملا با رضایت یا با اجبار ؟
با رضایت کامل میرفغت کمک پدرش ، هیچ وقت برای کمک کردن به باباش من او را اجبار نکردم خودش باباش بلند میشد ، بلند میشد با باباش میرفت
26) سحر خیز بود؟
بله سحر خیز بود نمی خوابید، بچه خوبی بود
27) توی کارهای خانه هم کمکتان میکرد؟
نه دیگه اونوقت اونها به ما نمیرسیدن خودشان اینقدر کارشان زیاد بود تازه ما کمکشان میکردیم
28) بعد درآمدی هم داشت از این راه ؟ از باباش پول میگرفت؟
نه کاری نکرده بود که حالا تازه بیست سالش شده بود دم مغازه تهران؛ تهران مغازه داشتیم تهران کار میکردن نه پول دستی از ما حسن نگرفته
29) هیچج وقتم نشده بود توی همون دوران کودکیش برای شما هدیه ای چیزی بخره؟
نه اونوقت این چیزها نبود ، روز مادر و اینهااونوقت نبود
30) شما هم تولدش هیچ کار خاصی نمی کردین؟
نه ما تولد برای هیچ بچه ای نمی کردیم ، نه دیگه اونوقت رسم نبود هیچ کس نمیگرفت که ما بگیریم نه رسم نبود هدیه هم نبود اونوقتا برای مادرها کسی چیزی بگیره اینها نبود نه
31) دوران راهنمایی اش هم یادتان هست؟
این تهران ، دوره راهنماییش رفت پیش عمو ها و زن عموها من همینجا بودم ، من همینجا بودم با آقای حیدری مشغول کشاورزی و دامداری و اینها بودم چون با هم بودیم با برادر شوهر ها زندگیمون با هم بود خونه خریده بودن بچه ها برای تحصیلشان رفته بودن پایین ، تحصیلاتشان پایین بودن اینجا نبودن
32) خوب عموش و زن عموش چیزی تعریف نمکیرد از اون دورانی که حسن آقا اونجا بوده؟
نه اونها زیاد شکایت نداشتن اگرم یک وقتی چیزی بود خودشان جلوش در می اومدن
33) بعد شما اعتراضی نمی کردین که اونها جلوش درمیان؟
برای تربیت من نه ، هیچ وقت برای تربیت بچه هام اعتراض نکردم گفتم بچه اگر عزیز ه تربیتش بیش از خودش عزیزه بچه باید تربیت داشته باشه
34) دوران راهنماییش چی اون موقع هم درسش خوب بود؟
راهنمایی هم خوب بود بله
35) اون زمان که تهران بودن دیگه کار نمیکردن؟
نه دیگه تا رفتن کار کنن دیگه جبهه ، جنگ شد و اینها رفتن برای جنگ و نه دیگه کاری نمیکرد ، کاریکه برای خودش پس انداز بزاره اینها نه ، پیش عموهاش شیشه بری کار میکرد
36) یعنی همان دوران راهنمایی ایشان زمان جبهه بوده؟
آره دیگه ، زمان جبهه شد دیگه
37) یعنی زمانیکه راهنمایی بود رفت جبهه
آره راهنمایی بود رفت جبهه
38) قبل از جبهه اش رابطه اش با خواهر و برادرش چطور بود؟
خیلی خوب بود ، بچه مهربان بود ، بچه خیلی خوب بود هیچ وقت بدون اینها بیرونم چیزی میخرید نمی خورد ، میگفت خواهر برادر اینجا هستن ، خیلی بچه خوبی بود
39) خاطره ای دارید برایمان تعریف کنید؟
وقتیکه بچه ها بزرگ شدن رفتن دیگه پیش من زیاد نبودن که خاطرات خیلی زیاد داشته باشم ازشون همین شبهای عید می اومدن دیدن ما و تابستانها می اومدن و
40) زمانیکه حسن آقا زنده بودن شهید نشده بودن ، خاطره ای دارید از رفتار حسن آقا با خانواده شان؟
حسن آقا رفتارش خیلی خوب بود با همه ، با همسایه ها خیلی خوب بود هم با خانواده خودم خیلی خوب بود با هیچ بچه ای هم سر کار تند نداشت شوخ طبع بود یک خورده شوخی میکرد ، بچه ها را اذیت میکرد ولی نه ولی چیزی نداشت که از حسن کسی گله بیاره درخانه که بگه حسن اینکار رو کرده با ما یا چنین کاری کرده نه نداشتم
41) به خواهراش همیشه چه توصیه ای میکرد؟
همیشه برای حجابشان ، برای حجاب همیشه برای حسن توصیه میکرد این خواهرش یکیش ، اونوقت اینطور نبود مثل امروز باشه همه روپوش و چادر مشکی و اینها این یک دانه از چادر نمازها سرش بود رفته بود دندان بکشه دیده بود چادر نمازخوب نیست براش چادر مشکی خریده بود گفت زن باید با چادر مشکی باشه خواهرش هم داره اون چادر مشکی را به عنواد یادگاری
42) نگهداشته
آره نگه داشته
43) به برادرها چه توصیه ای میکرد؟
خیلی خوب بود با برادر ها
44) اینکه برادر کوچیکتر داشت هیچ وقت هیچ جیزی رو تاکید نمیکرد ؟
نه برای بدی اگر بخوان چیز کنن جلوشان در می اومد بچه خوبی بود
45) یعنی تو تربیت بچه ها به شما کمک میکرد؟
آره خیلی کمک میکرد
46) شما راضی بودین از تربیتش ؟ اون چیزی شده بود که شما تربیت کردین؟
خودش اصلا یک جوری بود که مثل درخت های صاف بود احتیاج به تربیت نداشت از همان بچه گی اش خیلی خوب بودمن ازش خیلی راضی بودم حسن را
47) خیلی خوبه که یک مادر اینقدر از فرزندش راضی باشه
بله من راضی بودم
48) مادر چی شد اسمش رو حسن گذاشتین ؟
پدر مادر بزرگش اسمش حسن بود اسم پسر اولی من را گذاشت حسن
49) یعنی اسم جدشان حسن بوده
بچه سوم حسین بود اسم عموش حسین بود اسمش را گذاشت حسین ولی پسر سومیم را عموش خواب دیده بود یک پسر گذاشتن بغل من اسمش رو گذاشتن علی اصغر اسم سومین پسر را عمو برداشته
50) شما اعتراض نمی کردین اسم بچه هاتان را دیگران انتخاب میکردن؟
نه اون دوره ما اینها نبود بزرگهای فامیل بودن و اول جده ها بودن ، جده ها خودشان اسم ، جده پدری ها نه جده مادری ، جده مادری کار به این کارها نداشت . جده پدری
51) اونها انتخاب میکردن
اونها خودشان انتخاب میکردن
52) هیچ کدام از بچه هایتان را شما اسم نگذاشتین؟
اون دوتا آخری ها که شهید شد ، خودش شهید شد که این بچه ها یک سال و پنج ماه بودن ، شهید شد از جبهه بهش زنگ زدن مادر فارق شده اومد اینجا اسم اینها را گذاشت ، نام جده هاش جده آقای حیدری هاجر بوده اسم مادرش طاهره بود اسم این دوتا دختر اسم یکیشان گذاشت طاهره یکی شان را گذاشت هاجر رفت
53) یعنی شهید اسم خواهراش را انتخاب کرد؟
بله این دوتا کوچیک ها را شهید انتخاب کرد
54) مادر اینطوری بودن که شما بخواین بهشان قرآن یاد بدین پیگیری کنید که قرآن را حتما بخوانند؟ یا نه خودشان خودکار این کار را میکردن
اینجا آقایی تابستان می اومد کلاس قرآن تشکیل میداد برای کلاس قرآنشان ، معلم ها اونوقت قرآن زیاد درس نمی دادن الان اول دبستان قرآن بچه ها دارند ما اینجا کلاس می نوشتیم بچه ها برای کلاس قرآن میرفتن
55) مادر اگر بخواهین کارهای مثبتی که شهید انجام داده خصایص مثبتی که شهید داره را بشمارین چیا رو میگین؟
اصلا دیگه نمی توانم از ذهنم رفته فقط اومدن به دنیا رو یادمه ، کودکی هایش را یادمه دیگه وقتی نوجوان شد و امد پیش من نگاه به قد او کردم فقط یک لحظه به خودم گفتم خاک بر سرم که پسرم اینقدر شده من نفهمیدم بچه بزرگ شده ما از کار هیچ وقت نفهمیدیم بچه هایمان کی بزرگ شدن هیچ وقت
56) ولی خوب به جاش یک فرزند سالم و آقا داشتین از این لحاظ باید خیلی خدا رو شکر میکردین درسته
همیشه خدا رو شکر میکنم به مزارش هم میرم میگم پسرم خوش بختم که تو من را سر فراز کردی
57) از چند سالگی نماز میخواندن؟
نماز خواندن ما همیشه ، اگر خواهراش تعریف کنن برای شما خودت خنده ات میگیره همین اتاق به این کوچیکی همینجا من خودم اینجا نماز مغرب و عشاء را میخواندم اینجا کرسی بود می نشستم همینجا حسن می ایستاد جلوم این وای میستاد پشت سرش داداشش می ایستاد پشت سر سرش ، همین خواهر که اینجا بود می ایستاد پشت سر اینها من نماز را بلند می خواندم این بچه ها ، شهید یاد گرفته بود رکوه سجود قنوت همه را یاد گرفته بود من بلند میخواندم شهید هم میخواند به اینها یاد میداد، این پدر دیگه وقت نمیکرد به اینها یاد بده من شبها که می نشستم نماز یادشان میدادم
58) آفرین، نماز صبح هم می خواند؟
نماز صبح هم می خواند بله بچه هام را برای نماز صبح زود بلندشان میکردم
59) خودش میخواند یا نه باید چند بار صداش میزدین تا پاشه؟
نه از اول هم ما گوسفند داشتیم صبح خیلی زود بلند میشدیم نمازمان را میخواندیم پشت باباش میرفت برای چیزهای کمک به پدرش مادر دوستاش رو از کجا انتخاب میکرد ، دوستاش رو از کجا پیدا میکرد ؟ دوستاش خوب بچه هایی که توی کوچه خودمان بودن با این بچه ها آشنا بودن توی مدرسه دیگه توی محل همه با هم آشنایی داشتن
60) درسته
توی محل همه با هم آشنایی داشتن ، فامیل بودن دیگه اینطور نبود که آدم بره جایی دوست پیدا کنه و اینها از تهران دوستی برای ایشان نیامد اینجا که به گم یکی اومد اونم همسایه مغازه بود نه ازتهران دوستی نداشت
61) یعنی شما دوستاش را کاملا میشناختین ؟
اینهایی که اینجا بودن همه شان را کاملا میشناختم ولی در مورد مجاهدین خلقم این از روزی که جنگ شد و یعنی انقلاب شد مجاهدین خلق مشخص شدن این همیشه با اینها در حالت مبارزه بوده یک دفعه هم گفتم نکن پسر تو تنهایی میزنندت گفت مگخ جرات می کنن نزدیک من بیان اینها جرات ندارن نزدیک من بیان اینها از کارشان خوف دارن به من میگفت اینها از کارهاشان خوف دارن جرات نمی کنند نزدیک من بیان تا این حدم بهش گفتم ، گفتم نکنم این کار را تو ده شبه وقت و بی وقت میگیرن کتکت میزنند گفت اینها خودشان از کارهاشان خوف دارن جرات نمی کنند نزدیک من بیان مادر خیالت از من راحت باشه تا اینکه شد رفت به هوای جبهه و
62) به ظاهرشان میرسیدن ، خوش تیپ بودن ؟
نه اینقدر هم شما فکر کن بار آخر که اومد پیش ما رفت پیرهن محسن رضایی تنش بود اصلا زندگی این دنیا را طلاق داده بود یا بگه من یک دست کت شلوار چنین بگیرم هیچی
63) دنیا براش ارزشی نداشت
دنیا براش ارزشی نداشت
64) چی شده بود که به این جایگاه رسیده بود؟
نمی دونم ، اون دیگه حالا نون پدر بود ، شیر مادر بود منم از نون آقای حیدری استفاده کرده بودم دیگه . قسم میخورم من آب نبود میخواستم وضو بگیرم ولی یک سنگ بزرگ پشت گهواره اش بود هرچی به این بچه شیر دادم روی اون سنگ تیمم کردم ؛ بچه اولم بود همش با تیمم بچه شیر دادم
65) احسنت
66) شده بود عصبانی بشه؟
نه خیلی کم ، خیلی کم
67) اصلا از هیچی کلافه عصبی بشه ؟
کاری به کارش نداشتن هیچ وقت عصبانی نمی شد ، گفتم روی این مجاهدین خلق خیلی ناراحتی میکرد
68) کدوم غذا را خیلی دوست داشت ؟
همه غذایی را هیچ وقت از غذا ایراد نگرفت یا بگه من این را نمی خورم چرا درست کردی اونوقت ما غذامونم گوشت گوسفند بود شیر دوش داشتیم خامه داشتیم از غذا ما چیزی برای اون کم نگذاشتیم
69) میرسیدید به تغذیه اش
آره به تغذیه بچه هام همشون میرسیدم هرچی که داشتم ازشان کوتاهی نمی کردم
70) به لحاظ بنیه خوب بود؟
رفیقاش هیچ کدوم رشید تر از اون نبودن ، اگه جوانیش را اونوقت میدیدی میفهمیدی این چی بود
71) مادر شده بود دوران کودکی مریض بشه ، مریضیه خاصی بیاد بچه بگیره؟
همون سرخک و سیاه سرفه،نه مریضم نشد که ایشان را دکتر ببرم نه
72) سرخکی هیچی نگرفت؟
چرا گرفت ولی با دارو و درمان اونوقتا خورد درمان شد
73) بچه های اون موقع هم میگرفتن از این مریضی ها ؟
اره دیگه همه میگرفتن
74) زنده میماندن؟
اینقدر بچه از سرخک سیاه سرفه مرده که این قبرستان پر بچه است
75) خوب شما چطوری بهش میرسیدین ؟ چکارش کردین که زنده موند؟
ما دارو می گرفتیم همون اولش دارو میدادیم بچه ها نمی گذاشتیم اون شدت تب بگیرشان مراقب تبشان بودیم که تشنج نشن بچه هارا خیلی مراقب بودیم
76) مادر یک خاطره از شهید برای ما تعریف میکنید؟
این شهید 5سالگیش یک بیماری خیلی سخت گرفت همون مخملک که بهت گفتم شهید را ما با داروی همینجا درمانش کردیم ، شهید خوب شد ولی اون روزی که سر گوسفند میبریدیم اون دردش اومد گفتن که این شهید غرانش را رد کرده ، اون وقتا میگفتن غران رد کرده ، ولی تو سن 21 سالگی توری میره که همه را میسوزاند دستش هم تکون داد یعنی با همین بچه ها داره بازی میکنه اونها چند تا بچه بودن داشتن بازی میکردن دستش را تکون داد یعنی این با همین بچه ها داره بازی میکنه شهید را ، این رفت و شاید دودقیقه نشد سیدم ما ندیدیم دیگه چی شد
77) این سید کی بود چکار میکرد؟
ما اصلا نفهمیدیم چی شد
78) می اومد چی به شما میگفت؟ اهل کجا بود؟
می اومدن از دهاتهای پایین جاهای دیگه بیشترم از طالقان می اومدن ، اینم رد شد دودقیقه نشد فرستادیم دنبالش که باز ازش چیزی سوال کنیم دیگه نیدیمش چی شد اصلا محو شد ندیدیمش
79) یعنی اومد پیش شما و گفت این بچه ای که بازی میکنه بیست و یک سالگی پرپر میشه
بله ، وقتی هم که رفت من همش تو فکر همین بودم که یعنی برای همه آنهایی که گفت همه دارن میبینن ولی برای بچه خودم وقتیکه جنگ شد و رفت توی سن بیست و یک سالگی پنج ماه از بیست و یکسالگیش رفته بود حسنم وقتی حسن شهید شد واقعا دیگه دیدم همون که گفت همه را میسوزانه ، واقعا حسن همینجورشد ، اهل محل همه مثل من برای حسن کباب بودن همه ها دیگه شما تشیع جنازه حسن نمی توانستی تشخیص بدی مادر حسن کیه دیگران کین. یعنی اینقدر حسن برای همه اهل محل شیرین شده بود وقتی می اومد میگفتش که حالا یک روزم میان برای من تشیع جنازه میکنند من را میبرین زیر خاک میزارین و از این حرفها میزد میخندید نه اخم داشته باشه ، با لبخند این حرفها را میزد
80) اصلا فکرش رو میکردین که شهید بشه ؟
نه ، فرصتتان خیلی کمه چیزیکه آقای حیدری یک سید بهش گفته بود همه اینها را من الان دارم میبینم فرصتتان کمه یک چندتاش را بخوام من برایتان بگم
81) بگین اشکال نداره
این آقای حیدری یک گوسفند با باغ کلاک بود یک سیدی بود اونجا با کسی هم تماس نداشت غذای هر کسی را هم نمی خورد ولی از شیر گوسفند پسر عموی من یک دانه گوسفند میبرد میگفت از شیرش بدین من بخورم ، اون پسر عموم هم که گفتم خیلی براش ناراحت شدم زندگی اونم حلال بود همش با زحمت بود ، همش اون سید تمام این چیز انقلاب را گفته بود ، گفته بود جنگ میشه ایران و عراق جوانهای ایران استقبال مرگ میرن که مغازه ها همه چیز پره ولی مردم توان خریدن ندارن گرونی ، جنگ تمام اینها که تا الان داریم میبینیم ، ایران و امریکا از مقابل هم دور میشن تمام اینها را به این گفته بود الان من همه را دارم میبینم خوب وقتی استقبال مرگ شد پسرخودم ، ما که اون را به زور نفرستادیم جبهه خودش گفت من میخوام برم جبهه ما هم به دست خودمان امضا کردیم فرستادیم جبهه یک بارم بهش گفتم خیلی حسن من دلم تنگ شده واقعا دیگه دلم تنگ شده نمی خوام تو بری گفت مادر شما دلت میاد که یک جوان بدون آموزش اومده باشه ، بیاد اونجا شهید بشه؟ گفتم نه ، به من دروغ میگفت ، گفت من همش توی یک زیرزمینم همش آموزش می بینم ، این رو راست میگفت روزها آموزش میدید شب ها توی منطقه بود چندتا از بچه ها هم که ازخودمان توی منطقه بودن میگفتن عصر ها میاد به ما میگه حواستان جمع باشه امشب حمله است ، بچه های ده خودمان میگفت حواستان جمع باشه امشب حمله است جایی رفت شهیدی آورد که چهل روز بود ترکش خورده بود شهید شده بود اونجا مونده بود هیچ کسی نمیرفت زیر آتیش ایران وعراق دوتاشون بود ولی اون رفت آورد گفت گلابی که بردم یک قطره احتیاج نشد به اون شهید بزنم بوی عطر از اون شهید می اومد گفت خونش در جریان بود، چهل روز توی اون منطقه که خشک میشد، حسن چنین چیزی را هم دیده بود خودش به چشم خودش برای شهادتش هم که خوب اومدن اطلاع دادن پدرش رفت و جنازه اش را هم همون روز سه که شهید شد برای ما آوردن
82) مادر از اعزامش برای ما میگین؟
اعزامش که از میدان حر شد
83) شما چند سالتان بود ایشان اعزام شدن؟
بیست ونه سالم بود دیگه ، بیست ونه سالم بود
84) بیست و نه سالتان بود شهید چند سالش بود؟
زماینکه می خواست برای جبهه بره اول بیستش بود
85) از کجا اعزام شد؟
از مسجد شهر آرا ، چون مغازه مان شهر آرا بود ایشان شهر آرا بود از همانجا اعزام شد میدان حر حالا بیست روز برای آموزش نگهش داشتن
86) یعنی از تهران اعزام شد
از تهران اعزام شد وقتی بردن اونجا سیصد تا بودن ، ششصدتا سی صدتاشان قبول شدن ، سی صد تا قبول شدن برای چریکی حسن نفر سوم شده بود این شهید نفر سوم بود که همش با دکتر شهید چمران بود دیگه همه کارهاش با شهید چمران بود
87) بعد که اعزام شد رفت کدوم شهر ؟ کجا رفت؟.
دهلاویه رفت ، بستان رفت برای فتح خرمشهر رفت ، شناسایی خرمشهر همش با حسن بود ، نقشه حسن بوده ، پشت بام مسجد خرمشهر که مسجد خرمشهر آزاد شد حسن عکسش پرچم داره میزنه ولی خودش گفت اشتباه کردن من را نشان دادن من دیگه زیر نظر رفتم گفت من را شهید میکنند پرچم را اون برده بالا ، مسجد جامع خرمشهر را
88) مادر زمانیکه اعزام شدن هر چند وقت یکبار می اومدن به شما سر میزدن؟
یک دفعه اش همش چهل روز شد برگشت اومد ولی باقی دوماه وسه ماه زودتر نمی اومد
89) دوماه و سه ماه زودتر نمی اومد ، یعنی دوماه میوند جبهه
دوماه میماند جبهه سه ماه می موند جبهه
90) چند بار برگشت به شما سر زد توی این مدت؟
هر چیم که برگشت حسن ترکش خورده برگشت ، یک دفعه ناحیه زانوش ترکش خورده بود ، یک دفعه از ناحیه چشم بود ، واقعا چشمش رو از امام زمان گرفتم فقط شبها گریه کردم و توسل خواندم و این را من با چشم فرستاده بودم بیچشم نبود ، خودشم گفت مادر همش دعا کن من اگه میخوام اسیر بشم ، شهید بشم
91) اسارت را دوست نداشتن
اسارت را دوست نداشت
92) گفتین چند مرتبه برگشتن؟
هر دوماه سه ماه یکبار برمیگشت ولی هر بار که بر میگشت زخمی شونه اش ترکش خورد ، پنج بار حسن ترکش خورده برگشت
93) نامه مینوشت برایتان توی این مدت ؟
یک دفعه نامه فرستاد
94) یادتانه چی توش نوشته بود؟
اون نامه اش دست زن عموشه گیش من نیست زن عموش نداد
95) اصلا یادتان نمیاد چی توش نوشته بود؟
فقط همون سلام و احوال پرسی نوشته بود
96) شما جواب نامه را دادین ؟
جواب نامه را عموهاش نوشتن براش دادن
97) میدونید چی نوشته بودن؟
نه دیگه نبودن گفتن ما نوشتیم از قول همه تان براش نوشتیم فرستادیم رفته
98) مادر این چند دفعه ای که برگشت تا دوباره بره جبهه احساس میکردین شخصیتش تغییر کرده؟
آره اصلا نشان میداد شخصیتش تغییر کرده اصلا نمیشد بگی این حسن رفته اون حسن برگشته بوده
99) مثلا چیش عوض شده بود؟
همه چیزش عوض شده بود ، قرآن بلد نبود بخوانه یعنی کم کم بلد بود رفته بود اونجا یکی از بچه های اصفهان بود اون میگفت من صبح ها حسن را قرآن درس میدم ، قرآنش را خوب یاد گرفته تا نمازش را نمی خواند صبحانه نمی خورد حسن خیلی خوب شده بود اونجام چون پستش سبزه بود سفید نبود گفت من چند بارم سر سفره عراقی ها نشستم صبحانه خوردم نتوانستن تشخیص بدن من ایرانی هستم
100) عربی بلد بود؟
کمی بلد بود ، آره
101) اونجا دقیقا چکار میکرد؟
گفتم همین کارش شناسایی بود و آموزش بود و حمله ها ، حسن سه تا حمله را شرکت کرده بود ، حمله بوستان و فتح خرمشهر و آبادان این سه تا حمله را شرکت داشت
102) گفتین آموزش میداده چی آموزش میداده؟
بسیجی که میبردن اونجا بلد نبودن آموزش اسلحه اونجا بهشان آموزش میداد گفت وقتیکه حمله کردن به آبادان وقتی ما رفتیم برای آبادن از هجده تا آرپی جی دوتاش سوزن داشت اسلحه بقیه اش هیچی
نداشت بدون هیچی بودن نمی توانستن کار کنن که حسن همونجا ترکش خورد همه اش هم بنی صد فحش داد یعنی بد میگفت برای بنی صدر میگفت تمام اینها را بنی صدر گرفته ارتش سست شد ما اینقدر شهید دادیم ، ارتشمان اگر پا به پای ما بود اینقدر شهید نمی دادیم گفت اون با مجاهدین خلق بود با مردم ایران نبود گفت با رجبی بود با خواهرش بود با مردم ایران نبود گفت هی بگذار بیان تو شهر هامان گفت مادر اینقدر کشته نمی دادیم شهید میگفت ما اینقدر کشته نمی دادیم خیلی چیزها گفته ولی خیلی من خوب دیگه رفته توی سی وسه سال خیلی هاش ازنظرم رفته
103) گفتین که شهید هم رزم شهید چمران بوده
هم رزم شهید چمران بوده ، اگر اون عکس را من پیدا کنم حتما به شما اون عکس را میرسانم
104) عکسش چی بوده تعریف می کنید؟
حسن را فرستاده بودن برای دهلاویه فتح دهلاویه حسن از آبکوره های قدیم رفته بود توی خودش شهر دهلاویه که خود دهلاویه عرب زبانها واسه چیزها گاو کشته بودن داده بودن توی خانه هاشان سنگر ساخنه بودن حسن انها را شناسایی میکنه برمیگرده میاد نقشه را میده دست شهید چمران چون صورت حسن گلی شده بود صورت حسن را بوس کرده بود لب شهید چمران از گل صورت حسن لب شهید چمران سفیدی خط انداخته بود دوتاشون هم با هم صحبت میکردن می خندیدن اون کاغذ نقشه را داد دست شهید چمران ، شهید چمران نگاه میکرد
105) پس حسابی شهید چمران ازش راضی بوده
شهید چمران از حسن خیلی راضی بوده ولی وقتی اومده بود سه روز مرخصی وقتی خبر شهید چمران رسید این بچه تب کرد افتاد ، افتاد که اونجا بردنش دکتر خانه همون عمه هاش بود همین کلاک که میگم اونجا بود بردن دکتر وقتی دومرتبه امام اعلام کرد برگردن به جبهه اومد گفت مادر من دارم میرم خدا حافظ فرمان امام هست ولی بنی صدر چمران را به شهادت رسانده خیانتهای بنی صدر را میگه یکبار سه تاز بچه های اصفهان یکی با اون هم قسم شدن که بنی صدر را بکشن اونجا ترورش کنن گفتش که چمران ما را صدا کرد گفت اگر شما این رو اینجا ترورش کنید این چکار میکنه؟ این را رو دست میگیرن میگن بنی صدر شهیده شهیدم وا شهیدو وا شهیدا نکنید این کار را اون هم چون فرمانده شان بود دیگه نیم توانستن امر فرمانده را اجرا نکنن
106) مادر خبر شهاد تش رو چطوری به شما دادن؟
خبر شهادتش هم من رفته بودم همین خانمی که بغل دست شما بود رفته بودم برای جهازش دوتا دخترام بغل هم بودن کوچیک بودن وقتی رفتم اونجا دیدم اینها اومدن اینجا گفتن بریم خور کار داریم گفتن حسن شهید شده به اونها اطلاع داده بودن من راآوردن اینجا ولی بهم هم نگفتن رفتن پدرش سر همون گوسفند بود بالا پدرش را شبانه آوردن ولی به من نگفتن به من گفتن زخمی شده صبح که اینها نماز را خواندن بلند شدن برن پشت اینها رفتنم ماشین سواربشم برم گفتن که همون ابوالفضل که گفتیم توی سلمانیش حسن گردن بند را باز کرد داد و خانواده بهم نخورن
107) چی بوده ؟ تعریف نکردین برایمان
گردن بند را نگفتم برات؟ یک دانه گردن بند داشت زنجیر خیلی زخیم داشت ، خود گردن بند هم خیلی ضخیم وسنگین بود این خریده بود گردنش بود یک طرفش عکس حضرت امیر بود یک طرفش عکس حضرت مریم بود خیلی قشنگ و بزرگ بود این جبهه بود وقتی میاد بره سلمانی اون گردنش بود یک مدت دست خود من بود اومد گرفت رفت وقتی اومد پدره هی اسرار کرد به من بگو گردن بندت چی شده ؟ این نگفت تا شد سه ماه شهید شد به من گفت مادر من این گردن بند رو دادم برای فلان چیز اصلا دیگه ازم سوال نکن گردن بند را داد به خاطر یک خانواده ای که چهار نفر چهارتا بچه داشت و خودش و زنش شش نفر که زندگی اونها به هم نخوره
108) میخواستن طلاق بگیرن؟
میخواسته طلاق بگیره نداری میخواست طلاق بگیره ، چهارتا بچه را میخواست ول کنه زنش را طلاق بده ولی حسن این را داد گفت برو چرخ بخر اگه بلدی طهافی کنی خانواده ات بهم نخوره این باعث شد که حسن زندگی اونها را نگذاشت پاچیده بشه
109) خوب اونها با اون پول چکار کردن؟
رفت چرخ طهافی خرید وسیله خریدبا اون کار کرد برای شهادت حسن هم اعتراض کرد چرا به من نگفتین که من برای اون شهید بیام
110) دیگه زندگیشان از هم نپاشید کمک کرد
توی همون خیابون سهراب هم خانه خریده بودن اونها با همون طحافی
111) خوب تعریف میکردین گفتین شما رو آوردن خور هیچی بهتان نگفتن
به من نگفتن ولی صبح که اینها خواستن برن گفتن تورا راه نمیدن بیمارستان گفتم تو ماشین کنار خیابون می نشینم تو بیمارستان راهم ندن ، گفتن پای حسن را میخوان عمل کنند گفتم من کنار خیابون توی ماشین مینشینم نمیام توی بیمارستان که من را راه نمیدن همون شوهر عمه برگشت به من کفت که توبرگرد حسن شهید شده دیگه من اونجا افتادم ولی اینها تا خود صبح توی خانه پسر عموم خمیرکردن نون پختن برای مهمانهای حسن اینجا ما نون پخت میکردیم از تهران که نون نمی گرفتیم ، خودمان نون پخت میکردیم من خودم نون پخت میکردم ، دیگه خبر به من دادن که حسن شهید شده اینقدر هم برای حسن جمعیت اومده بود اصلا توی خور راه نبود آدم رد بشه
112) یعنی شما باهاشان نرفتین؟
نگذاشتن نبردن من را دیگه
بعد حسن را آوردن اینجا؟ آره آوردن اینجا ، حسن وصیت کرده بود اگر شهید شدم یک دستم هم شده ببرین دم امام زاده خور الانم شهید جلو در امام زاد ه خور دفنه
طبق وصیتش عمل کردین؟
طبق وصیت عمل کردن ، آوردن خور
113) شما دیدین که چطوری شهید شده؟
جعبه را باز کردن حسن را خودم دیدم صورتش رو بوس کردم ، آره شهید رو دیدم
114) خیلی برایتان سخت بوده درسته؟
خوب دیگه
115) با چی معامله کردین بچه اتان را دادین ؟
با هیچی
116) باکی معامله کردین؟
با کی معامله کردم ، با آبروی مردم ایران ، با ناموس مردم ایران الان وقتی من یک چیزی از این بسیجی ها میشنوم واقعا عصبی میشم ، واقعا عصبی میشم میگم توی روشان وایستم اون بسیج جگر پاره کرد ، اون بسیج تیکه تیکه شد اون بسیجی ها سوختن یک پاشنه پاآوردن( بغض) چرا الان اینها دارن این کارها را میکنند شهدای ما اینطوری رفتن ، یکی از شهدا از همین ده خودمان بهشت زهرا دفنه یک پاشنه پوتینش رو آوردن چرا
این بسیجی ها اینطوری میکنند واقعا عذاب میکشم ( بغض) ولی وقتی میرم پای قبرش می ایستم میگم پسرم مرد بودی من را سرفراز کردی پشت در زندانها نبردی من را ، با آبروم بازی نکردی شیرم گوارات باشه همین
117) یعنی بچه اتان را دادین که اسلام سر پا بمانه ؟
بله ، دادیم اسلام سرپا بمانه
118) همون حسنی که خیلی دوستش داشتین دادین
حسن که پاره جیگرم بود کار میکردم با چادر پشتم می بستم حسن نخوره زمین دستش زخم بشه پاش زخم بشه
119) شما یک مادرین چطوری توانستین از بچه تان بگذرین؟
این دیگه خدا بود مارا به این راه وادار کرد سر جنازه را باز کردم دیدم حسن خودشه فقط نگاه کردم ببینم که چون که چمران را کاملا دیده بودم توی فیلم تلویزیون بگذار ببینم حسن هم مثل شهید چمران شده؟ واقعا دیدم شهید چمرانه
120) عین شهید چمران شهید شده بود؟
عین شهید چمران شهید شده بود هیچ فرقی نمیکرد
121) چطوری شهید شده بود؟
همانطور که چمران را از پشت سر زده بودن پشت ابروش باز شده بود حسن هم همینطور پشت ابروش باز شده بود
122) وقتی دیدی خوابیده تکون نمی خوره دل کندی؟
خودم دلم رو گذاشتم کنار حضرت لیلا که با علی اکبرش بود
123) شما هم علی اکبر دادین ؟
بله منم علی اکبر دادم ( بغض)
مکث
124) خیلی سخته واقعا درکش برای خیلی ها خیلی سخته مادر
اونطوری ما بزرگ کردیم بچه ها را ؛ اون شبهای سرد و نبودن وسیله و از دلحاظ خوردن خانه ما ستم نیدیم از لحاظ زحمت من خیلی زحمت کشیدم
125) مادر وقتی که آوردنش به قول خودتان با اون شکوه و جلال دفنش کردن شما دلتان را گذاشتین کنار دل حضرت لیلا بعد که دیگه همه چی تمام شد خا ک ها را ریختن همه رفتن وشما ماندین و پسرتان چی بهش گفتین؟
من اصلا وای نستادم نتوانستم طاقت بیارم اون را بگذارن توی خاک همون یک لحظه دیدم اومدم برگشتم رفتم خانه گفتم نمی توانم ببینم توی خاکش بگذارند ولی پدرش وایساده بود من واینستادم نتوانستم بایستم ببینم
126) کفن کرده بودن شان ؟
نه فقط یک شرت پاش بود توی مشما پیچیده بودنش
127) غسل اینها نداده بودن چون شهیده
با گلاب ، نه دیگه شهیده همه چیزش با خودشه
128) مادر الانا وقتی دلتان تنگ میشه حسابی هواش رو میکنید چکار میکنید؟
هر کجا که برم با او بودم . یک درخت بار داشت پای یک درخت نشسته بودم گفتم تمام درختهایی که با این درخت کاشتی خشک شده این درخت حسن شانه اش تیر خورده بود به این درخت نشست ، این درخت خشک نشد برای یک مادر واقعا خیلی سخته
129) مادر خیلی استفاده کردیم ، خیلی از هم صحبتی با شما لذت بردیم تاریخ دقیق تولدش را می دانید بهمان بگید؟
سال چند حسن اومده بود به دنیا ( نگاه رو به پشت دوربین)
130) یک سه چل( صدا خارج از تصویر)
فروردین به دنیا اومد
131) ده فروردین اومده به دنیا
o شناسنامه اش اینه ( صدا خارج از تصویر)
132) خوب کدوم را بگیم؟
o هر دوتاش را بگین ( صدا خارج از تصویر)
133) مادر بگین ده فروردین چهل به دنیا اومده بعد تاریخ بعدی را بگید
134) آفرین حالا من میپرسم
135) مادر چه تاریخی به دنیا اومده حسن آقا؟
حسن سال چهل ده فروردین
136) توی شناسنامه چه تاریخی زدن؟
یک چهل
137) یک کی؟ چه ماهی بود؟
خرداد
138) یک خرداد چهل توی شناسنامه اش است، تاریخ شهادت هم میدانید؟
شصت و یک
139) روز و ماهش یادتانه؟
روزش دوازده شهریور به شهادت رسیده ، 15 شهریور به خاک سپرده شد
140) چه سالی؟
سال شصت ویک
141) یعنی بیست ویک سالشان بود ، یعنی دقیقا همون چیزی که اون سید گفت شد
بله همون چیزی که سید گفت همونطوری شد ، تشیع جنازه اش را اون داغ کردن همه مردم و همونجور که سید گفت همونجور پیش اومد
142) خیلی استفاده کردیم ، انشالا پاینده باشی ، دست شما درد نکنه خدا حافظ شما باشه
خدا حافظ شما
کارگردان: ارش غلامی
تصویربردار: اقبال امین خاکی
مصاحبه کننده: ملیحه طبسی
اداره کا بنیاد شهید و امور ایثارگران استان البرز شهرستان کرج
*********************************
بسم الله الرحمن الرحیم
اینجانب قدرت الله حیدری پسرعمه حسن حیدری و برادر خوانده یکدیگر :
خاطرات من و شهید حسن حیدری از زمان بچگی بوده چونکه هردو بیشتر باهم بوده وتفاوت سنی زیادی رابا هم نداشتیم وبه علت گرفتاری کاری که برای ما وجود داشت وکارهایی که باهم انجام می دادیم چه اززمان گله داری پدران هردو فامیلی که باهم داشتیم در شادی ها وگرفتاری حتی گرفتاری پولی که توسط یکدیگر آن را حل می کردیم تنها کسانی بودیم که از همان اول مثل دو برادر واقعی بودیم وتا آنجایی که مجبورشدیم در زمانی که من به خدمت سربازی رفتم شهید حسن حیدری درستاد جنگی نامنظم مشغول خدمت به مملکت بودند از یکدیگر خواستیم هر کدام از ما اگر شهید شد دیگری جای برادربزرگتر از هردوخانواده نگهداری کند. تا اینکه برادرهاوخواهرها بزرگتر شوند وبتوانند خودشان را جمع وجور کنند اینجا صحبتی بود که چند ماه قبل از شهید شدنش درزمانی که دو نفری از روستای خود به سمت تهران میرفتیم از یکدیگر خواستیم ومن آن لحظه را هیچ وقت فراموش نمی کنم.خاطره ای که از ما دونفر از زمان بچهگی برای شما می نویسیم که البته خاطرات زیاد است وحضور ذهن وزمان بیشتری رامی خواهد شهید حسن حیدری از بچگی نترس وشجاع بود وبه پول کمتر اهمیت می داد بیشتر به شخصیت وایمان افراد علاقمند بود ایشان خاطرات زیادی بامن داشتند یک خاطره ما درزمان جمع آوری علف برای دام بود که دوره حدود 10تا 12 سالگی ما بوده در صحرا حدوداْ 15تا 20 روز بود که ما یکدیگر را ندیده بودیم اولین برخورد ما توسط صدا ازفاصله 1000 متری بوده چند لحظه ای از راه دور فقط یکدیگر را صدا می کردیم وانگار دنیا را به ما داده بودند که ما توانستیم توسط صدا همدیگر را پیدا کنیم چندروزی کار ما همین شده بود فقط با صدای روزی یکبار از یکدیگر باخبر بودیم و نمی توانستیم همدیگر را سری بزنیم خاطره دومی زمان مدرسه واسکی بازی شوخی هایی که درزمان اسکی بازی تمام بچه ها وحتی مربی اسکی رابه خنده میآورد تا جایی که مربی دربعضی ازمواقع شهیدحسن رادنبال میکرد و میگفت پسردلم دردگرفت از دست تودیگر چه کنم . خاطرات مدرسه چند سالی از نظر کلاس بایکدیگر فاصله داشتیم ولی به یکدیگر در درس ها کمک میکردیم زمانی درتهران نزد عمویش ومادربزرگ او که اول مادربزرگ من هم میشد بودیم پیرزن مریض حالی بود از ما نگهداری می کرد پدر ومادرحسن درروستا بودند پدرومادر من هم همین طور در مدرسه آن زمان مشکل زیاد بودعده ای دائم درگیری ایجاد میکردند من سرکار می رفتم وشبانه درس میخواندم حسن دبیرستان روزانه درس می خواند شب آمدم حسن را زده بودند وما صبح رفتیم که اینجا موضوع چند بار تکرار شده بود وبرای حسن دائم ناراحتی درست میشد محل ما هم طوس 8متری نانوایی تهران وآن روز ما توانستیم با یک مقدار صحبت ودرگیری که عده زیادی هم بودند بامسئولین مدرسه موضوع رابنفع خودمان تمام کنیم تا اینکه همیشه برای رفتن به مدرسه راحت شدیم محیط خوبی نبودوما از آن روز وضعیت خوبی پیدا کردیم چند خاطره از زمان انقلاب وبعدازانقلاب خلاصه زندگی سرتاسرپرخاطره جداشدن برادرها (پدرحسن باعموها از یکدیگر)مغازه تهران را به پدر حسن دادند در آن زمان حسن سن کمی داشت ومن هم منزل جدا داشتم از من خواست در مغازه به او کمک کنم چونکه تجربه کاری بیشتر داشتم وازنظر سن بزرگتر بودم ما کار مغازه را شروع کردیم کار شیشه بری مشکل بودما با سختی جلومی رفتیم یک مقدارهم برای ما مشکل درست می کردند ما با همه سختی ها جلو می رفتیم در زمان مغازه داری بود که با عده ای از بچه های گروه شهید چمران آشنا شدیم حسن به من گفت شما اگر مغازه را بچرخانی من وارد گروه شهید چمران می شوم من می خواهم به جبهه بروم وبهترین راه همین است البته ایشان درگیری زیادی بااشخاص گروهکی ها داشت . فقط به اسلام فکر می کرد وبرای دفاع از اسلام چندین بار هم تعقیبش کردند ومشکلی برایش ایجاد کردندولی اوفقط راه ومسیر خودش را انتخاب کرده بود تا جایی که پدرش گفت مغازه را چکار کنیم گفت قدرت هست من خیالم راحت است اگر او نتواند مغازه را بچرخاند من نمی توانم من برای جبهه ساخته شدهام باید بروم زمان جنگ است واین درست نیست شما هم خرج خودتان راکمتر کنید خلاصه اوتوسط بچه ها رفت من هم با کار ومشکلات زیاد جلو می رفتم تااینکه زمان خدمت من هم رسید من به سربازی در نیروی ژاندارمری مشغول خدمت شدم البته حسن به من گفت توباید به ارتش بروی البته اول خداست وآخر هم خداست ولی شانس زنده ماندن یکی هم از ما هم مهم است وگرنه زندگی ما نابود می شود شهید شدن از یک طرف وکسی را نداشتن برای رسیدگی به بچه ها ومغازه از طرف دیگر چند بار به شناسایی های خطرناک در داخل نیروهای دشمن که حتی بچه ها از دلیری وبی باکی او تعریف می کردند دوستانش هم قبل از حسن شهید شدند زخمی شدن او ، در سربازی من هم کم بیش با یکدیگر تماس داشتیم ومرخصی های من را با آمدن او همراه می کردیم تا اینکه بتوانیم جایی برویم حسن هر وقت دلش می گرفت به ده ویا شمال می رفت وما همیشه باهم بودیم در آن زمان من ماشین داشتم وراحت مسافرت می کردیم در یکی از روزها ما چند نفری به شمال رفتیم وقرار گذاشتیم که سری بعدمرخصی را با یکی دونفر یکدیگر هم به شمال برویم از شمال برگشتیم در راه پشت سدکرج کنار پارک کردیم حسن گفت من بروم ازسد آب بیاورم رفت چند لحظه سریع برگشت گفت بچه ها یک نفر داخل آب سرخرده رفتیم دیدم از هفته قبل است به پاسگاه رفتیم واطلاع دادیم مامورین آمدند جنازه اش را بردند خاطره آخرین مسافرت شمال ما که خیلی حالمان گرفته شد مرخصی بعدی ما حسن نیامد ما خیلی انتظار کشیدیم پسرعمو من هم در آن زمان سرباز بود با او هم قرار داشتیم همگی آماده بودیم حسن تلفن کرد گفت من بعد از عملیات می آیم شما بروید من بعداْ می آیم ما رفتیم ودر همان روزی که ما شمال بودیم دقیقاْ روز شهید شدن او بود ودر همان روز هم نزدیک بودهمه ما به داخل رودخانه سقوط کنیم ترمز ماشین خالی شد وما راخدا نگهداشت یک مانع سنگ ما را نگهداشت زمان انحراف ماشین با زمان شهادت او حدوداْ در یک ساعت بوده وما خیلی ناراحت بودیم که به تهران آمدیم من در مغازه بودم از پادگان برگشتم روی میز مغازه خوابیده بودم که تلفن زنگ زد کسی مغازه نبود شخصی به من گفت شما چه کس حسن حیدری هستید گفتم چه شده گفت خواستم از حسن بگویم گفتم بگو گفت ناراحت نشوید حسن شهید شده وجنازه اش دوباره از تهران برگشته به مشهد چونکه حسن از مشهد اعزام شده بود من در آن زمان خودم را گم کردم نمی دانستم چه کار کنم جلو مغازه بالا وپائین می رفتم همسایه به من گفت چه شده گفتم حسن شهید شد به من آب داد مرا نشاند و او با من به آرامی صحبت کرد . موضوع را پرسید وتلفنی به بچه ها کردیم تا اینکه برویم سردخانه برای شناسایی من و دایی ام رفتیم جنازه خودش بود باور نمی کردیم آمدیم به همه اطلاع دادیم آن لحظه هم هیچ وقت از یاد من نمیرود 15 روز از خدمت من باقی مانده بود ومن هنوز در مرخصی بودم آخرین روزهای خدمت من وجدائی ما از یکدیگر و قرار آخر شمال ماهمانطور ماندوهمه چیز یکباره بهم ریخت من مجبور شدم همه مشکلات را دانه به دانه خودم با سختی از سرراه بردارم زیرا قول داده بودم تنها کاری برای اوکردم توانستم خاکش را پای گیرم وبه مزارش بنشینم و خاطرات را لحظه به لحظه زنده کنم خداوند روح رهبر عزیزمان را شاد کند وبعدهم روح همه شهدای اسلام وانقلاب اسلامی بخصوص شهید حسن حیدری را . من فرصت کمی داشتم وخاطرات بسیار زیاد با این خاطرات میشود حتی کتاب نوشت .
از لطف شما هم برای جمع آوری خاطرات متشکرم . قدرت الله حیدری
***************************************
..........ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا