شهید محمد پرورش
نام پدر: رضا
تاریخ تولد: 11-10-1336 شمسی
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت : 10-5-1362 شمسی
محل شهادت : حاج عمران
عملیات : والفجر3
گلزار شهدا: امامزاده محمد
البرز - کرج
زندگینامه معلم شهید محمد پرورش از بنیانگذاران انجمن اسلامی نور حصارک"
ا من المومنین رجال صدقوا ما عاهد والله عَلَیْهِ فَیهم من م من قضى نحبه ومنهم من ینتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبدیلا ) از مومنانند مردانی که راست گفتند به آنچه که با خد اپیمان بستند پس از ایشان بعضی گذراند پیمان خویش را و بعضی انتظار میکشد و در عزم را سخشان تبدیلی نیست .
مرگ اگر مرد است گونزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من از او عمری ستانم جاودان
او ز من جسمی ستاند رنگ رنگ
سپاس فراوان خداوندی را که پیامبران بزرگی را برای هدایت بشر برگزید و درود و سلام بر ائمه اطهار و سلام بر امام زمان ( ع ) و نایب بر حقش امام خمینی و سلام و درود بر شهیدان گلگون کفن انقلاب اسلامی ایران که راه بهتر زیستن را به ما آموختند.
سالگرد شهادت افتخار آمیز برادرمان محمد پرورش را به امام و امت شهید پرور ایران و خانواده آن شهید تبریک وتسلیت عرض میکنیم و امیدواریم که این شهادتها هستی ستمگران جهانی و دست نشاندگان آنها را بسوزاند و درخت تنومند انقلاب اسلامی در جهان بارورتر گردد .
اصولا" واژه شهادت در فرهنگ ما از جایگاه خاصی برخورد دار است . شهادت سلاحی است برنده که
بارترین و زورمند ترین قدرتها را به ستوه می آورد و به ورطه نابودی میکشاند.
این بار شهید شاهد مان مجاهد خستگی ناپذیر محمد پرورش سریع و سبکبال به قله معنویت و کمال رسید و در اثبات تعهدش به اسلام ثابت قدم ماند.
ای خوشا به حال آنانکه مشتاقانه به دفاع از اسلام و انقلاب اسلامی پرداختند و درنهایت عشق به الله سینه های پاک خود را سپر اسلام ساختند رسالت خود را به پایان رساندند. روحشان عروج کرد و به خد اپیوست .
شهید محمد پرورش در سال ۱۳۳۶ در تهران دیده به دنیا گشود تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را تا سال پنجم دبیرستان در مدارس تهران گذراند و در سال ۱۳۵۴ به همراه خانواده اش به حصارک کرج نقل مکان کرده و در دبیرستان ستایش کرج جهت ادامه تحصیل ثبت نام نمود و موفق به اخذ دیپلم تجربی گردید.
بعد از گرفتن دیپلم محمد به استخدام نیروی هوایی درآمد ( قسمت همافری) محمد در حال گذراندن دوران سخت شبانه روزی آموزش بود که کشور حالت التهاب و هیجان و تحول و دگرگون به خود گرفت از سال ۱۳۵۶ حرکت پرخروش مردم در جهت نابودی رژیم ستم شاهی و برقراری حکومت اسلامی شکل علنی و وسیع به خود گرفت .
محمد هم که در برا بر ظلم و ستم روح پرخاشگری داشت از همان ابتدای حرکت با امواج خروشان و خشمگین مردم هماهنگ شد و در راهپیمائی و تظاهراتهای گسترده ای که برای سرنگونی رژیم شاه خائن برپا میشد شرکت فعال داشت برای نمونه او دراولین راهپیمایی وسیع و علنی در عید فطر سال ۱۳۵۷ که جمعیت سیل آسای مردم ایثارگر تهران از قیطریه به سمت میدان آزادی در حرکت بود شرکت داشت و با مشتهای گره کرده و فریادهای آکنده از خشم شعارهای مرگ برشاه، استقلال ، آزادی، جمهوری اسلامی را تکرار میکرد .
بدلیل شروع این حرکت عظیم و اینکه محمد نمی خواست در خدمت طاغوت باشد قبل از پیروزی انقلاب اسلامی از ارتش استعفا داد بعد از پیروزی ۲۲ بهمن ۵۷ محمد در جهت پاسداری و تداوم بخشیدن به انقلاب اسلامی به خدمت کمیته های انقلاب درآمده و سپس بدلیل اهمیت و ضرورتی که برای کارهای فرهنگی قائل بود از همان ابتدای شکل گیری امور تربیتی ( سال (۱۳۵۸) به خدمت این نهاد نوپا درآمد و بدینوسیله پا به سنگر مقدس مدارس گذاشت ،
ابتدا به عنوان مربی تربیتی درمدرسه هجرت (حصارک ) مشغول فعالیت شد و سپس به معاونت همین مدرسه برگزیده شد تا اینکه در سال تحصیلی ٦٢ - ٦١ مدیریت دبستان محمد آباد کرج را به عهده گرفت و با تمام توان مشغول خدمت به اسلام و انقلاب اسلامی شد دانش آموزان این مدرسه اکثرا از طبقات ضعیف و محروم جامعه بودند و محمد نیز که خود طعم محرومیت را چشیده بود تمام توان و استعداد خود را درجهت هر چه بهتر اداره شدن مدرسه بکار میبرد .
محمد انسانی خداجو، با تقوی، ایثارگر وارسته بی آلایش، خدمتگذار مردم بود و در برا بر فرهنگهای استعماری شرق و غرب روحی پرخاشگر و آشتی ناپذیرداشت. بقدری متواضع بود که در بعضی اوقات لباس کار بر تن میکرد و کلنگ و تیشه بردست گرفته و به اتفاق مستخدم مدرسه مشغول تعمیر و بازسازی کلاسهای تنگ و تاریک و نمور مدرسه می گشت .
محمد دراکثر فعالیتها و حرکتهای انقلابی که در حصارک انجام میشد نقش فعال و سازنده ای داشت محمد در جهت پاسداری از دستاوردهای انقلاب اسلامی و گسترش آن دریائیز سال ۱۳۵۹ به اتفاق چند نفرد یگر از همفکران و همسنگران خود انجمن اسلامی نور را بنیان گذاری کرد به همین دلیل در فعالیتهای مختلفی که از طرف انجمن اسلامی نورا نجام میشد نقش فعال و موثری داشت نمونه این فعالیتها عبارتند از:
برپایی را هپیمائیها و تظاهراتها به مناسبتهای تاریخی، برپایی نمایشگاههای مختلف، برپایی جلسات دعا ، تکثیر و پخش و توزیع پوستر ها و تراکتها ، اعلامیه ها و اطلاعیه ها به مناسبتهای مختلف تشکیل کلاس تربیتی تجدیدی.
از شروع جنگ تحمیلی عراق بر علیه ایران محمد علاقه و اشتیاق زیادی برای رفتن به جبهه داشت برای اولین باردرپائیز ۱۳۵9 قصد داشت به جبهه برود و بنا به دلایلی موفق نشد
در اسفند ۱۳۹۰ به اتفاق گروهی از برادران امور تربیتی عازم جبهه های غرب شد عشق به الله در دل محمد آتش شعله ور ساخته بود که او را بی قرار و بی تاب ساخته بود باری برای دومین باردر تابستان ۱۳۶۲ راهی جبهه های نبرد حق علیه با طل شد و در تاریخ ٦٢٫٥٫١٣ در منطقه حاج عمران به شهادت رسید
روحش شاد را هش پر رهرو
آری مثل شهید مثل شمع است که خدمتش از نوع سوخته شدن و فانی شد و پرتو افکندن است تا دیگران دراین پرتو که به بهای نیستی او تمام شده بنشینند و آسایش بیابند و کار خویش را انجام دهند آری شهدا شمع محفل بشریتننــد سوختند و محفل بشریت را روشن کردند .
خدایا ، خدایا ، تا انقلاب مهدی ( عج ) خمینی را نگهدار
پیش بسوی برقراری حکومت جهانی اسلام
جنگ جنگ تا پیروزی
مرگ بر ابرقدرتهای شرق و غرب . مرگ بر منافق
بسیج و انجمن اسلامی (نور)
به نام خداوند بخشنده مهربان
خاطرات خودنوشت شهید:محمد پرورش
در تاریخ 22/12/60 از کرج اعزام به لانه جاسوسی شدیم و در همان روز درساعت 55/4 دقیقه به ستاد شماره یک سپاه پاسداران در نزدیکی اتوبان افسریه اعزام شدیم و شب را در آنجا به سر بودیم و صبح فردا در ساعت 45/8 حرکت کردیم به طرف غرب و هم اکنون ساعت 40/7 دقیقه است که در راه کرمانشاه می باشیم همراهان این سفر:
فرهاد اکبریان نبی اله کمالی دهقان
احمد میرزکی یداله کمال زارع
علی سمیعی پور اصغر کوچکی
رضا معتمدی محمد رجبی
حسین کمالی دهقان اسحاق کمالی دهقان
در این سفر حدودا 600 نفر با هم می باشیم که اکثر آنهامربیان امور تربیتی هستند و گروهان ما شماره 6 و گردان شماره 32 می باشد.
ساعت 8 شب وارد شهر کرمانشاه شدیم و بدون توقف حرکت کردیم به طرف اسلام آباد غرب و الان ساعت 10/9 دقیقه است.
در ساعت 15/9 دقیقه وارد اسلام آباد غرب شدیم و در پادگان الله اکبر مستقر شدیم و ما را در آسایشگاهی قرار دارند که البته بدون تخت بود و فرمانده گردان در آسایشگاه برای بچه ها صحبت نمود و در صحبتهایش شکر خدا به جا آورد که توانسته ایم به اینجا بیایم تا جانمان را ایثار کنیم.
در ساعت 12 شب یک شنبه در آسایشگاه بود که همه بچه ها خوابیدند.
در ساعت 5 صبح روز دوشنبه 24/12/60 بچه ها از خواب برخاستند و نماز بر پا شد و مراسم صبحگاهی انجام گرفت و صبحانه نیز خورده شد.
صبح روز دوشنبه گروهان را به خط کردند و گروهها را مشخص کردند و برای هر گروهی نامی قرار دادند که گروه ما اسمش شد شهید استاد مطهری که تمام بچه ها توی آن گروه بودند به اضافه برادری به نام احمد صفاری به هر حال تا ظهر را درآنجا هرکسی به طریقی گذراند و نماز ظهر هم خوانده شد و الان ساعت 15/1 دقیقه روز دوشنبه 24/12/60 می باشد که فرمانده گردان برای بچه ها دارد صحبت می کند.
در ساعت تقریبا 20/6 روز دوشنبه 24/12/60 اذان مغرب زده شد و تمام بچه ها آماده نماز شدند و نماز مغرب خوانده شد و بعد از نماز چندتایی از برادران شروع به خواندن نوحه و دعا نمودند و ما هم جواب می دادیم این مساله به قدری در برادران اثر گذاشته بود که تمام آسایشگاه صدای ناله و گریه بود و برادران با وجود ؟ بودن در جمع فقط خودشان را می دیدند و خدای خودشان را به هرحال این برنامه به علاوه نماز عشا تا حدود ساعت 5/9 شب طول کشید و بعدش هم برادران مشغول خوردن شام شدند و به کارهای شخصی خودشان رسیدند و الان ساعت 45/9 دقسقه شب دوشنبه 24/12/60 می باشد.
از صبح تا به الان ساع 15/1 دقیقه هنوز بچه ها منتظر اعزام هستند که همین الان بچه ها از نماز فارغ شدند.
برادران هر کدام از صبح تا به حال به کاری مشغول بودند بعضی ها والیبال بازی می کردند بعضی ها قرآن و دعا می خواندند و بعضی ها بارفیکس می رفتند که از جمله یک مسابقه بین اصغر و اسحاق صورت گرفت که اصغر یک بار و اسحاق 4 بار توانستند انجام دهند مرتبا برادران با هم صحبت می کردندکه ریجاب چقدر ؟ فاصله دارد و چه جور جایی ؟آیا درگیری شدید هست یا نه سرد یا گرم .
به هرحال برادران همه در انتظار هستند و همه امیدوار هستند که بتوانند کاری مفید در راه خدا در آن محل انجام دهند منتها خیلی ناراحت هستند که مبادا آنجا هم مثل همین جا یعنی پادگان الله اکبر باشد.
برادران همه عشق جنگیدن در راه خدا دارند می سوزند و به هرحال الان ساعت 25/1 دقیقه بعد از ظهر روز چهارشنبه 26/12/60 می باشد.
یعنی نوحه هایی که بچه ها با غم می خواندند.
این دل تنگم غصه ها دارد گویی یا میل کربلا دارد
در جوانی به پیری رسیدم عاقبت کربلا را ندیدم
در ساعت 5/4 صبح روز سه شنبه 25/12/60 بر پا زده شد و نماز هم خوانده شد و بچه ها آماده برای رفتن به مراسم صبحگاهی شدند. الان ساعت 5/6 است به هرحال تمام روز سه شنبه هرکسی وقت خود را به نحوی گذراند و شب هم طبق معمول نماز مغرب و عشا بر پاشد و مثل هر شب دعا و نوحه و سینه بقرار بود و خیلی از قلبهای برادران در این شبها با خدا ارتباط برقرار می کند.
شب وقتی تمام بچه ها در حال قنوت بودن (برق قطع شده بود) ضد هوایی های پادگان شروع به تیر اندازی به طرف هواپیماییی که احتمالا آن نزدیکی ها بود کردند ولی بچه ها همانطور قرص و محکم و حتی با خلوصی بیشتر مشغول نماز بودند و به طوری که بعد از اتمام نماز بچه ها صدای مهدی ، مهدی و دعا برای خمینی و لعنت و مرگ بر آمریکا را با صدایی خیلی بلند سر دادند.
در ضمن در روز سه شنبه بچه ها را گروهبندی کردند از جمله گروهان 6 را دو قسمت کردند یک قسمت به ریجاب و یک قسمت به سومار که ما بچه های حصارک به ریجاب قرار شد اعزام شویم و امروز چهارشنبه 26/12/60 همه بچه ها بعد از اجرای نماز و مراسم صبحگاهی و صبحانه در آسایشگاه نشسته اند و منتظر اعزام هستند به هرحال بچه ها از این که آنها نمی خواهند برای جنگیدن به جبهه بفرستند خیلی ناراحت شدند بقدری که بعضی از بچه تصمیم به برگشت گرفته بودند اما با مشورت و صحبت و استخاره قرآن بچه ها به خودشان آمدند و توانستند خودشان را قانع می کنند که کار باید برای خدا باشد چه جنگیدن چه چیزهای دیگر.
بهتر قبل از نوشتن مطالب راجع به در دیوارش توضیح بدهد که شعارهای اسلامی زیادی نوشته شده بود و در ستاد سپاه عده ایی هم از محلها مسلح بودند و نگهبانی می دادند به هرحال فرمانده سپاه وارد جمع ما شد و شروع به صحبت کرد که در ابتدا به تمام بچه ها خوش آمد گفت و حال و احوال نموده و بعد شروع کرد به توضیح دادن راجع محل و مردمش.
انواع مذهب :1- اهل حق (ایل قلی خانی) 2- یزیدی ها (شیطان پرستها)3- سنی ها 4- تک و تک هم شیعه
که البته این از نظر فرهنگ صفر و گاهی هم زیر صفر می باشند به طوری شاید در 100 نفر یک با سواد آن سواد کردی خودشنا قبول داشته باشد.
در ضمن اهل حقی ها زیارتگاهی دارند به نام بابا یادگار که این افراد نماز اصلا نمی خوانندو به جای هفته ایی یک ؟ قبر بابا یادگار نیاز می کنند یعنی اجناسی را می آورند آنجا و بین تمام افراد تقسیم می کنند.
فلسفه بابا یادگار به این صورت است که در زمانهای بسیار قدیم سلطانی و یا رهبر این مردم داشتند ضحاک که دو پسر داشت یکی به نام ابراهیم و یکی به نام یادگار و بعد از فوت پدر این قوم دو فرقه شدند ابراهیمی ها و یادگاری ها که می توان گفت مردمی که در اینجا هستند از دسته یادگاری ها می باشند در ضمن ضحاک قبرش در کردستان و قبر یادگار در ریجاب می باشد .
مردم این منطقه به بابا یادگار احترام بسیار احترام قائل هستند به طوری که بر او قسم می خورند .برادر فرمانده سپاه ریجاب مهدی خندان در ادامه صحبتش چنین می فرماید که به نظر می آید اینان شیعه باشند حال چطور به این انحراف کشیده شده اند مشخص نیست زیرا بر سر قبر بابا یادگاری چوبی هست که روی آن نوشته لا اله الا الله محمد رسول الله که از آنها اگر راجع این شعار پرسش می شود می گوید (سر مگو) است.
در ضمن این افراد عشقو علاقه شدیدی هم به علی دارند.
بعد از نماز برادران در هوای آزاد هرکدام در گوشه ای گرفتن خوابیدن و در ساعت 15/3 دقیقه گروهان را خبر کردند ، برای رفتن همه آماده شدند و به ستاد سپاه در همان پادگان رفتیم که برادر فلاحی فرمانده گردان کمی برای برادران از نظم و انضباظی صحبت کرد و سپس یک روحانی به نام آقای متقی چند کلمه ای راجع به حرکت به سوی خدا صحبت نمود.
بعد گروهان به ترتیب سوار 3 عدد مینی بوس شدند که اولین مینی بوس را بچه های حصارک سوار شدند و حرکت کردیم که حدود 30 کیلومتر به طرف سر پل ذهاب حرکت کردیم که در بین راه چند تایی دهات وجود داشت که در یکی از دهات درختی وجود داشت که در یکی از دهات درختی وجود داشت که دور آن را دیوار کشیده بودند و به شاخه های آن دستمالهای سبزی آویزان کرده بودند که من فکر می کنم آنها آن درخت را عبادت می کردند حال فلسفه چه بود نمی دانم.
وقتی از کرند گذشتیم در چند نقطه در روی کوهها نیروهای ایران مستق بودند و بعد به یک تقریبا دامنه مانندی رسیدیم که نمی دانم ارتش مستقربود یا سپاه .
به هرحال سنگر و چادر و خودروهای تقریبا زیادی بود که از همان جا منطقه جنگی شروع می شد و بعد از بازرسی مینی بوسها باز هم حرکت کردیم و کمی جلوتر از ایست بازرسی در یک خیابان فرعی دست راست پیچیدیم که سینه کش کوه بود و بعد از طی مسافتی به ریجاب رسیدیم و به ستاد سپاه آمدم و الان که ساعت 10/5 دقیقه است در سپاه همه نشسته ایم تا ببینیم تکلیفمان چه می شود.
در ضمن اهل حقی ها قبیله ای زندگی می کنند قبائل آنان به این قرار است:
غل گوری- غل رستم – غل جوانمیر – غل غول (غل = ایل)
که این اهل حقی ها با اهل تسنن دشمنی دیرینه ایی دارند و هیچ با هم خوب نیستند و جنگ و دعوا دارند.در ضمن این افراد دارای سیبیلی بلند هستند که روی آن تعصب دارند و آن را نشانه مردانگی می دانند و در ضمن مساله زن و مرد در بین اینها حل شده است به طوری که در سلام و علیک زن ومرد همدیگر را در جمع می بوسند.
رهبر فعلی آنها شخصی به نام سید نصر الدین که مهم اینجا برای او احترام خیلی زیادی حد قائل هستند به طوری که در ردیف خدا او را می پرستند و افراد خانه او را می بوسند به طوری که می گویند اگر به صورت کسی آب دهان بندازد او مریض می شود و یک حالت تقدس برای آنها دارد و مریضهای خودشان برای شفا می برند پهلوی او و این خود هم دعا برای آنها می نویسد.این مردم به جای سلام و علیک به هم که می رسند یا علی می گویند و دست همدیگر را بوس می کنند.
بعد از تمام شدن توضیحات برادر خندان شام آوردن که به هر کی یک کنسرو دادن که ماهی و بادمجان بود.
وقتی شام تمام شد (قبل از شام نماز نیز خوانده شد) فرمانده خودمان برادر نساجی توضیح دادند که با برادر خندان صحبت کرده که ممکن است عده ایی از بچه ها به جبهه فرستاده شدند و بعد از آنهم با یک ویدئو فیلم غازهای وحشی را نمایش دادند و بعد هم همه خوابیدند.
صبح ساعت 5 روز پنج شنبه 27/12/60 برادران بیدار شدند و نماز بر پا کردید و بعد از نماز صبحانه خورده شد و بعد از آن هریکی به کاری مشغول شد و من و احمد و یداله به بیرون ستاد رفتیم و با یکی از کردها مشغول صحبت شدیم که از صحبتهای او معلوم بود سنی است و کمی هم از اهل حقها بدگویی کرد که فکر هم می کنم تا اندازه ای هم درست بود البته از این هم نباید گذشت که اگر اشکالی هم در اینجا وجود دارد به خاطر کمبود بیش از حد فرهنگ و بیسوادی و قلمهای بیش از اندازه رژیم گذشته است.که شاید کمی هم در رژیم فعلی البته کاملا مشخص نیست و نباید قضاوت نمود چون برادر خندان را می گفت که فردی به نام حاج طهماسبی که قبلا در اینجا بوده عملکردهای ناجور و غیر اسلامی انجام داده است. ویکی از برادران که همراه ما بود گفت قبلا در اینجا جبهه ایی وجود نداشت و خود کردهای محلی جلوی عراق را گرفته بودند و طرفدار جمهوری اسلامی بودند اما با عمل به حاج طهماسبی و اعلام یکی از کردها باعث شد که بعضی از کدها از رژیم بر کردند.
در ادامه صحبتمان با آن فرد کرد کمی هم از جبهه ریجاب صحبت کرد که گفت یک قسمت توپخانه است و قسمت جلوتر پیاده است و فاصله نیروهای ایرانی و عراقی زیاد نیست و از آن فرد کرد هم جدا شدیم و به پشت ساختمان ستاد رفتیم و مقداری جای گلوله توپ دیدیم و یک فرد کرد دیگر هم آنجا بود و کی هم با او صحبت کردیم و اهل قصرشیرین بود که به اینجا آمده بود در بین صحبت سرگروهها را صدا کردند و من رفتم و یک چادر در بیرون زده شده بود و به گروه ما که همان بچه های حصارک هستیم دادند و بچه ها مشغول شدند تا کمی چادر را تعمیر کنند و کار را انجام دادند به طوری دور تا دور چادر رایک جوب کندیم و ادامه این جوب را از دوطرف چادر ادامه دادیم تا تقریبا 1 متری پایین تر چادرتا آب باران وارد چادر نشود و من هم به انبار رفتم و 5 متر نایلون و یک توپ نایلون قرمز برای کف چادر کوفتم و تمام این کارها را انجام دادیم و 24 عدد هم پتو به چادر آردیم و چهار عدد آن را روی نایلون قرمز کف چادر انداختیم.
و بعد هم من به نبار رفتم و یک چراغ و الور و یک کتری و فانوس و 7 عدد کاسه و 7 عدد لیوان و یک قابلمه و دبه نفت گرفتم.
بعد نماز ظهر خوانده شد و ناهار هم در چادر خوردیم و واقعا عالی بود و جمع با صفایی در چادر تشکیل شده بود و بعد از نماز هم چای آماده بود و بچه ها یکی یک لیوان خوردند و بعد مسئولیتها را تقسیم کردیم .
من و احمد و معتمدیان مسئول گرفتن غذا و یداله و اسحاق مسئول درست کردن چای، نبی سمیعی پور و رجبی مسئول نظافت چادر و فرهاد و اصغر و حسین شستن ظرفها.
بعد همانطور که در چادر نشسته بودیم و مشغول صحبت و خنده بودیم که اصغر وارد شد، راستی قبل از این برنامه با دوربین در داخل چادر دو تا عکس گرفتیم و به هرحال دنبال وضعیتم که اصغر وارد چادر شد و پیشنهاد کرد که روزی یک ساعت جلسه قرائت قرآن داشتیم و همان موقع همه بچه ها قبول کردند و از سوره یس شروع کردیم و بعد هم رساله خواندیم که در بین این کار باران بسیار شدیدی می بارید به طوری که وقتی به چادر می خورد صداش خیلی بلند بود و بعد هم تبدیل به تگرگ بسیار شدیدی شد و در همن موقع هم آمدند و برای چادر ما برق کشیدند و یک لامپ هم قرار دادند و لامپ در چادر روشن شد و واقعا عالی بود به طوری که نمی توانم صفا و صمیمیت جمع را بیان کنم واقعا لذت بخش است.بعد از قرآن و رساله یک چایی هم خوردیم و مشغول صحبتهای متفرقه شدیم وی من در حین نوشتن بودم که فرمانده وارد چادر شد و گفت بلند شوید بروید آسایشگاه که بچه ها موافقت نکردند و فرمانده ا م موافقت کرد که بچه ها همین جا بمانند و گفت نگهبانی هم بدهید و الان ساعت 25/6 دقیقه بعد از ظهر روز پنج شنبه است که بچه ها می خواهند عکس توی چادر بگیرند و بعد بروند برای نماز . از نماز که برگشتیم قرار شد شام بخوریم و برویم برای دعای کمیل اما چون شام دیر آوردیم دعا را در چادر خودمان خواندیم البته اصغر – فرهاد – اسحاق و حسین آقا رفتند به دعای کمیل و بقیه در چادر ماندیم و پتو ها را مرتب انداختیم برای خوابیدن و ما که در چادر بودیم خوابیدیم و بقیه بچه ها هم از دعا آمدند و خوابیدندو خیلی عالی و راحت بودیم .
صبح ساعت 5 روز جمعه 28/12/60 از خواب بیدار شدیم و رفتیم برای نماز جماعت به غیر از نبی و فرهاد و احمد و یداله ماندند و در چادر نماز خواندند و دوباره خوابیدند و ما هم از نماز جماعت برگشتیم و دوباره خوابیدیم که بعد از حدود نیم ساعت یا یک ساعت بعد فرماندمان صدا کرد که بیدار شوید و چرا ورزش نیامدید ما بیدار شدیم و رفتیم بیرون برای ورزش که فرمانده برای تاخیردر ورزش گفت نفری 50 تا باید بشینید و پا شوید و ما هم انجام دادیم و بعد تمام راهی را که بچه های دیگر دویده بودند ما هم دویدیم و وقتی ورزش تمام شد گفتند نان برای صبحانه نیست و من و احمد و یداله و سمیعی رفتیم تا نان تهیه کنیم برای صبحانه که البته یداله پیشنهاد کرد که تخم مرغ و گوجه بخریم ، املت درست کنیم ، این کار را انجام دادیم و پیاز هم خریدیم که البته با مخالفت اصغر مواجه شدیم که گفت درست نیست که ما املت بخوریم و بقیه صبحانه نداشته باشند و در ضمن از نظر خود سازی درست نیست و اصغر املت را نخورد و نان و چای شیرین خورد و به هرحال بعد از صبحانه تصمیم گرفته شد کمی گشت بزنیم که احمد و معتمدیان و رجبی رفتند بالای کوه که آنطرفش سر پل ذهاب بود رفتند و من و یداله و نبی و فرهاد و حسین و اصغر به طرف دیگر که رودخانه بود رفتیم و واقعا زیبا بود به قدری که هرچه ما تماشا می کردیم سیر نمی شدیم ، وسط رودخانه بود ودر دو طرف رودخانه باغ و زمینهای گندم بود و کوههای سر به فلک کشیده که طرف راستمان کوههای دالاهو بود و در طرف دیگر کوههای شیاکو بود و چند تایی هم عکس گرفتیم که باز هم عکسها گویای زیبایی آن منطقه نخواهد بود و به هر حال بعدش گشتن آمدیم و نماز جماعت را خواندیم و ناهار کهآش بود خردیم و رفتیم سر کلاسی که از طرف سپاه گذشته شده بود رفتیم و نارنجک را درس داد و بعد هم ژ – ث – را و بعد آمدیم توی چادر و چای خوردیم و بچه ها مشغول حبتهای متفرقه شدندو الان ساعت 25/5 دقیقه بعد از ظهر روز جمعه 28/12/60 می باشد.
در غروب بچه ها رفتند برای نماز و نماز را در جماعت خواندیم و بعد شام ، جلسه قرآن تشکیل شد و بعد هم همه خوابیدیم و صبح برای نماز و ورزش و صبحانه بیدار شدیم و در ساعت 8 تا 10 آموزش کلاس دیدیم و در ساعت 10 تا 12 آموزش مین و بعد از نهار هم برای یکسری عملیات آموزشی به کوه رفتیم .مادر عملیات در گروه 1 نیم الف بودیم و بسیار خندیدیم چون مسائل بسیاری بود که یکی از آن مسائل این بود که یکی از برادران که سرگروه شماره 2 بود دارای سری کچل وبد وقتی عملیات شروع شد فرض بر این قرار گرفت که شب است و او گفت پس سر من در شب دیده خواهد شد و باید استتار کنم و با یک مشت گل سرش را استتار کرد و به هر حال عملیات به همین ترتیب تمام شد و شام خوردیم و خوابیدیم(شنبه 29/12/60)
یک شنبه صبح 01/01/60
ساعت 5/4 از خواب برخاستیم و رفتیم برای نماز بعد از نماز آمدیم به چادر برای صبحانه در حال خوردن صبحانه بودیم که فرمانده آمد و گفت سریع بلند شوید می خواهیم برویم کوه .بچه ها صبحانه را خوردند و حرکت کردیم به طرف کوه شیاکو ساعت 5/7 دقیقه ما حرکت کردیم و یک سری از بچه ها 35 دقیقه و بعضی 45 دقیقه به بالای کوه رسیدند، کوه به صورتی بود که وقتی به نوک آن رسیدیم و پشت آن دارای شیب خیلی تندی بود و در ضمن پشت کوه شیاکو کوههای بازی دراز و سرپل ذهاب و آب گرم و وان خشک و آب باریکی مشخص بود همه بچه ها رفتند پاین و بچه های حصارک ماندیم بالا و عکس گرفتیم و تصمیم گرفتیم از سینه کوه به نقطه دره ایی که آنطرف بود برویم و بعد برویم پایین و همین کار را هم کردیم وقتی به دره رسیدیم من واقعا از آن همه زیبایی و عظمت تعجب کرد به طوری که هرچه نگاه می کردم سیر نمی شدم و در تمام عمرم چنین منظره ای ندیده بودم فقط در فیلمها دیده بودم .
دره بسیار عمیق بود و از وسط آن رودخانه عبور می کرد و در دو طرف دره دیواری صاف از صخره به سوی آسمان کشیده شده بود در آنجا هم چند تا عکس گرفتیم و برگشتیم به چاد و من و احمد رفتیم برای گرفتن ناهار که آبگوشت بود.بعد از خوردن ناهار در ساعت 3 عد از ظهر کلاس تیر بار و آرپی چی 7 داشتیم .
در ضمن باید بگویم که یک شیعه عراق منطقه رهجایت را با توپ زیاد رد به طوری که در یکی از دهات به نام داراب 7 بچه شهید شدند .
وقت نماز بچه ها نماز خواندند و شام هم خوردیم و جلسه قرآن هم تشکیل شد و الان ساعت 24/9 دقیقه است که بچه ها آماده خوابیدن می شوند.
در روز سه شنبه 03/01/60 رفتیم و اسلحه و بند حمایل و جیب خشاب و و مایو تحویل گرفتیم و بعد یک جعبه نظافت اسلحه هم تحویل گرفتیم و به چادر برگشتیم و پتو پهن کردیم بیرون و همه بچه ها شروع به تمیز کردن اسلحه کردند و بعد از تمیز کردن اسلحه بچه ها همه رفتند برای تیر اندازی و یکی 5 تیر به یک سنگ که به عنوان هدف بودیم زدیم.
در روز جمعه 09/01/60 بچه ها را آماده کردند برای رفتن به جبهه و بعد از ظهر ساعت 50/2 دقیقه حرکت کردیم و با دو عددتویوتا که تمام اساس هم توی آن دو ماشین بود و شب قبل هم بارندگی شده بود و به هرحال حرکت کردیم و بعد از عبور از جاده آسفالت وارد یک جاده خاکی شدیم و حرکت کردیم به سوی جبهه شاه نشین که در بین راه در یک دره توپخانه ارتش را هم دیدیم و گذشتیم و حرکت کردیم به طرف بالا و هرچه به طرف بالا می رفتیم جاده خراب تر می شد و به طوری که بعضی از قسمتهای جاده واقعا خراب بود و من تعجب می کردم که چطوری این ماشین این جاده را می رود و در بعضی از قسمتها ماشین درست مثل اینکه روی یخ حرکت می کند مدام این طرف و آنطرف می رفت و گاهی اوقات یه پهلو حرکت می کرد و به هرحال به هرترتیبی بود به یک نقطه رسیدیم که بعدا فهمیدیم دیدگاه 48 نام دارد و رسیدیم و در آنجا فردی بود به نام برادر دهقان که گفت 15 نفر اینجا بمانند و 15 نفر بودند جای دیگر .
ما بچه های حصارک 5 نفر دیگه قرار شد حرکت کنیم و به جای دیگر که بعدا معلوم شدشاه نشین دارتوت می باشد کردیم و در ساعت 5/6 به شاه نشین دارتوت رسیدیم که البته در راه ماشین در جند نقطه از حرکت باز ایستاد و بچه ها آن را هول دادند و به هر بدبختی بود توی آب و گل رسیدیم و پای یک تقریبا کوه شاید هم تپه اساسها را از ماشین خالی کردیم و هر کدام از بچه ها مقداری اساس با خودش به طرف بالا بودند وقتی رسیدیم به بالای کوه یک دیوار سنگی خیلی قطوری بود که تقریبا مال 1200 یا 1300 سال پیش بود که به وسیله یزدگرد سوم درست شده بود و به هرحال تصمیم گرفته شد که پای دیوار چادربزنیم.
اما وقتی خواستیم چادر بزنیم متوجه شدیم که میله جلوی چادر را جا گذاشتیم .
بچه ها گفتند چه کار کنیم هوا داشت تاریک می شد و آنطرف حدود 13 نفر از کردها چادر زده بودند من و احمد رفتیم ببینیم آنها میله دارند یا نه.
وقتی به آنجا رسیدیم خیلی گرم از استقبال کردند و گفته میله نداریم و گفته شاید ژاندارمری که پایین تر مستقر بودند داشته باشند و احمد با یکی از کردها رفتند و کردها من را بردند توی چادر خودشان و سفره برایم پهن کردند و یک بشقاب کنگر برایم ریختند و گفتند بخور و منهم چون خیلی گرسنه بودم خوردم و خیلی خوشمزه بود و بعد هم یک لیوان چای خوردم که احمد آمد و گفت ژاندارمری هم میله نداشت اما یک نیر داده بودند که چوب بکنیم و بعد جای میله بزنیم و بعد از اینکه احمد هم یک لیوان چای خورد در پیش کردها آمدیم و دو نفر از کردها هم فردی به کمک با ما آمدند وقتی پهلوی بچه ها آمدیم ، دیدیم بچه ها با سنگ یک محوطه حدود 2 در 3 را پوشانده اند.تاشب را موقتا در آن بگذاریم ماهم به بچه ها کمک کردیم و چادر را روی آن چهار دیواری پهن کردیم و رفتیم توی آن البته جاش خیلی برای 15 نفر کم بود به طوری که مجبور شدیم همه نشستند بخوابیم هوا هم بسیار سرد بود و از لای سنگها سوز می آمد تو و دیدگاه 48 که بچه ها دو دسته شدیم و جیره غذایی را هم دو دسته کردیم.
حدود 13 عدد نان برای 48 ساعت به ما 15 نفر رسید و خدود 2 گالن نفت و یک بسته خرما چند تا حلوا و آجیل و کنسرو و 15 عدد و غیره و آب هم نداشتیم و هوا تقریبا تاریک شده بود و همه بچه ها در مقر نشسته بودند و وظیفه ما در این منطقه این بود که نگهبانی بدهیم.
وضعیت منطقه ایی که ما در آن بودیم به این مشکل بوده.مادر روی یک بلندی قرار داشتیم که در لب این بلندی یک دیوار قطور سنگی کشیده شده بود که قبلا توضیح دادم و در پایین این دره دشت ذهاب قرار داشت که در بعضی از نقطه های آن نیروهای خودی و در بعضی دیگر نیروهای عراقی مستقر بودند و از روی کوهی که ما در آن مستقر بودیم .سرپل ذهاب و بازی دراز و کوره موش و سرآب گرم و شبها هم چراغهای خان گیر و نفت شهر بود و دیده می شد این کوه از پایین به طرف بالا دارای چند شیار بود که احتمال داده می شد که عراقی ها از این شیارها بالا بیایند و البته تمام این شیارها قبلا مین گذاری شده بود و به ماهم گفته شده بود که به هیچ وجه از دیوار به آن طرف نرویم چون خطرناک است و به هرحال بچه ها وضع نگهبانی را درست کردند به طوری که قرار شدو هر چهار نفر 2 نفر در یک سنگر و 2 نفر دیگر در سنگر دیگر و 5/2 ساعت پست بدهند و من و اصغر و نبی و یداله با هم پاس 3 بودیم یعنی 2 تا 5/4 که پاس را هم دادیم و آن شب واقعا هم نگهبانی و خوابش سخت و دشوار بود.
چون وقتی در مقر خوابیده بودیم نه زیرمان هموارو گرم بود و نه رومان و بچه ها همه سردشان بود و ا فشار خوابیده بودند وقتی هم سر پاس رفتیم که بدتر سرما بسیار شدید بود و من و اصغر با هم توی یک سنگر نگهبانی می دادیم و یک پتو روی خودمان انداخته بودیم و من اورکت هم پوشیده بودم ولی تمام بدنم از سرما می لرزید و پنجه های پام از سرما خشک شده بود و وقتی نگهبانی ما تمام شد من رفتم پاس 4 را بیدار کردم و آنها آمدند جای ما در سنگر من ونبی به هر ترتیبی بود یک جا برای خودمان در بین بچه ها باز کردیم و توانستیم خوابی مختصر بکنیم.اما یداله و اصغر نتوانسته و مجبور شدند تا صبح همانطور بنشینند و صبح بچه ها برای نماز بلند شدند و نماز را خواندند و البته به طور نشسته چون سقف کوتاه بود و بعد از نماز هم دیگر بچه ها نخوابیدند و مشغول آماده کردن صبحانه شدند و این را هم بگم که شام بچه ها واقعا کم بود به طوری که هر 4 نفر یک نان یعنی هر نفر 4/1 نان با هشت عدد خرما.
به هرحال صبحانه را بچه ها خوردند که نفری یک کیک با حلوا.
آفتاب در آمد آفتاب گرم و خوبی بود و دو نفر از بچه ها یکی اصغر و نبی مامور شدند و به دیدگاه 48 بروند و میله چادر را جا مانده بود بیاورند و بقیه بچه ها هم مشغول صاف کردن جای چادر یعنی کف چادر شدند و یک تقریبا نیمه دیوار هم دور چادر با سنگ چیدیم و حدود 2 ساعت بعد اصغر ونبی آمدند و میله ها را آوردند و چادر را تا حدود ظهر بر پا کردیم و مشمع را زیرش پهن کردیم و روی مشمع هم پتو و واقعا عالی شده بود و جلوی درب چادر راهم یک سقف از نایلون زدیم و که احیانا اگر باران آمد کفشها خیس نشود و ناهار را درون چادر خوردیم و تقسیم مسئولیت کردیم.
رجایی و معتمدیان =تدارکات
اصغر ، سلیمانی و فرهاد و رجبی=شستن ظرفها
پرورش و احمد و نبی = آشپز
محمد حسین و محمد نبی = نظافتچی
نوروزی = نفت چراغها
حسین = سفره
اسحاق و یداله = چای
و قرار شد که مامورین تدارکات بروند ریجاب و مسائل مورد نیاز را تهیه کنند و این کار انجام گرفت و برنج و روغن و سیب زمینی و پیازو کنسرو و کمپوت و خرما و لیمو عمانی و تاید و صابون و مربا و حلوا و نمک و رب و یک چراغ والور هم با خودشان آوردند و به مین ترتیب روزها پشت سر هم گذشت تا اینکه شب روز دهم ساعت 8 همه مشغول گوش دادن به اخبار بودیم که یک اطلاعیه از طرف ستاد مشترک و سپاه خوانده شد که روز دهم در ساعت 3 یک حمله سرتاسری هم در غرب و هم در جنوب انجام خواهد گرفت و تمام رزمندگان آماده باشند راه کربلا باید باز شود .
بچه ها از خوشحالی داشتند پر می کشیدند و قرار شد فردا خود را آماده کنیم و اسلحه ها را پاک کنیم تا در موقع حمله آماده باشیم و شب شما را خوردیم و خوابیدیم و نگهبانها رفتند سر پاسهایشان و همه خواب بودیم که در ساعت 53/11 دقیقه بود که نگهبان محمد رجبی وارد چادر شد و گفت بچه ها بلند شوید که خبر آورده اند که حمله شروع شده و بچه ها از خواب بلند شدند و گیج بودند و سریع وسایل را برداشتم و بند حمایل را بستیم و بیرون آماده حرکت بودیم و پنج نفر از کردها هم با ما بودند حرکت کردیم به طرف دیدگاه 48 که حدود یک ساعت راه بود از روی کوه ساعت 5/11 دقیقه شب حرکت کردیم و ساعت 10/1 دقیقه رسیدیم به دیدگاه 48 پیش برادر دهقان و او گفت بروید پهلوی مخابرات آماده بخوابید تا خبرتان کنیم اما تا صبح خبری نشد و صبح برگشتیم به چادر و گفته فردا هم آماده باش می باشد و شب به دیدگاه 48 بیایید ما هم رفتیم و تا صبح در آنجا بودیم ولی باز هم خبری نشد و بچه ها ناامید شدند که دیگر حمله صورت نخواهد گرفت و همانطور هم شد .
به هرحال روزها پشت سر هم سپری شد و الان که این مطالب را می نویسم ساعت 45/5 دقیقه بعداز ظهر این روز 14 فروردین می باشد.
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا