تصویر زیر در کتاب زندگینامه «حاج بخشی» (نوشته «محسن مطلق» و چاپ انتشارات «عماد فردا») منتشر شده است. در بخشی از این کتاب، ذبیح الله بخشی به تیپ ظاهری خودش در قبل انقلاب اشاره می کند که «کت و شلوار می پوشیدم و کروات می زدم و ادکلن ویکتور استفاده می کردم» (ص ۷۹).
* دهان مخالف را نبندیم!
" از مخالفت هم نباید بترسیم، تا مخالفت نباشد کار خوب ما معلوم نمی شود. مخالف که اشتباهات ما را گفت، ما را به کارمان بیشتر آشنا می کند. دهان مخالف را که ببندیم خودمان به بیراهه می رویم. خودمان به دیوار می خوریم چرا که کسی نیست که خطرهای بین راه به ما بگوید."(ص187)
اینها آ خرین جملات کتاب خاطرات حاجی بخشی است. شاید حتی کسانی که سال ها حاجی بخشی را می شناسند باورشان نشود و دست کم این جنبه از شخصیت او را ندیده باشند، تا چه رسد به انبوه کسانی که فقط اسمی و شایعات درست و غلطی از حاجی بخشی شنیده اند. حاجی بخشی هم از آن افرادی است که شخصیتش بیشتر بر اساس "شنیده ها" و "شایعات" شناخته شده و هنوز هم هر کس تصوری و ذهنیتی از او در ذهنش دارد که غالبا غبارآلود و مشوه است. کتاب خاطرات او برای موافقان و مخالفان و حتی دشمنانش بسیار می تواند روشنگر باشد و تا حد زیادی این غبارها و ذهنیت ها را از چهره او بزداید. قبل از این جملات حاجی همچنین می گوید:
"دیگر سن و سالی که از من گذشته اگر مسئولان این پیرمرد درد کشیده را قابل بدانند، این ریش سفید جبهه ها را قابل بدانند، می گویم که هوای این مردم را داشته باشند. به خدا قسم این مردم را باید روی سر بگیرند و خاک پای شان را سرمه چشم کنند. از پیغمبر و علی یاد بگیرند که با مردم چگونه بودند. غرور و تکبر آدم را بالا نمی برد، بلکه به زمین می زند. آدم را از مردم دور می کند. باید نسبت به خرج و دخل دولت، به مردم گزارش داد. باید برای خرج کردن پول نفت، به مردم گزارش داد. باید با برنامه پیش رفت... اگر ما مملکت را با برنامه پیش ببریم، همه چیز حساب شده باشد، آن وقت اگر خدا هم کمک کند دیگر نور علی نور است. اما بی برنامه، خدا هم به آدم کمک نمی کند"(ص 186-187)
کتاب خاطرات حاجی بخشی اول بار در نمایشگاه کتاب امسال عرضه شد که از آن استقبال هم شد. هر چند که این خاطرات چون در سال های آخر عمر او گرفته شده نسبتا کوتاه بوده و خالی از اشکال هم نیست؛ اما مرحبا به همت محسن مطلق که یک تنه به جای چندین و چند نهاد و دستگاه عریض و طویل کار کرده و با گرفتن خاطرات او این کتاب را به سامان رسانده است. اگر همت شخصی آقای مطلق نبود حاجی بخشی هم مانند بسیاری دیگر - مانند کاظمی، صیاد شیرازی، یاسینی و غیره - می رفت بدون اینکه یک برگ مطلب از او داشته باشیم، و این دستگاه های عریض و طویل عین خیالشان نیست و همچنان پا بر جا هستند و حتی شاید عریض تر هم شده باشند.

* ذبیح الله که بود؟
و اما حاجی بخشی کیست و چکاره بود؟ ذبیح الله سال 1312 در روستای شمس آباد از توابع اراک به دنیا آمد. هفت ساله بود که یتیم شد. آن سال ها دوران پر آشوب حضور متفقین در ایران بود. ماجرای از دست دادن پدرش هم خواندنی است:"او که می خواست برای چند نفر از بچه های فامیل نان ببرد، زیر ماشین آمریکایی ها رفت... در واقع پدرم را آمریکایی ها کشتند."(ص 10-11) بچه ها را مادر بزرگ کرد، مادری که به گفته خودش "به صغری لره معروف بود. شیر زنی بود." (ص 10) با این وضعیت او نمی توانست مدرسه برود "چون کمک خرج خانه بودم، از همان کودکی کار می کردم."(ص 12) کارهای کشاورزی، سار فروشی، آب فروشی، دست فروشی در راه آهن اراک، اهواز و بعدها دکه داری در ایستگاه راه آهن تهران از جمله کارهایی است ذبیح الله انجام داده است. (ص 12 و-13) دکه چوبی که تختی آن را برایش ساخته بود. (ص 38)
انقلابی ترین کار ذبیح الله در این دوره، دزدیدن دینامیت از ماشین آمریکایی ها و منفجر کردن ماشین با مواد منفجره خودشان در اهواز بود. "آن روزها می گفتند دخترها را به سربازان روسی و انگلیسی می فروختند...تصویر زنان و دخترانی که متفقین به زور سوار کوپه های قطار کرده بودند و با خود می بردند، مثل یک کابوس تمام وجودم را گرفته بود. خوابم را آشفته کرده بود. حتی حالا بعد از آن همه سال، آن همه ماجرا، وقتی فکرش را می کنم، خونم به جوش می آید. آن ها ناموس ما بودند؛ ناموس این آب و خاک... سه تا بسته چهارتایی دینامیت را آن زیر، جاسازی کردم و به آن ها هم یک فتیله بلند وصل کردم.. حالا من هم به خیال خود یک پارتیزان بودم. یک سرباز قوی و زیرک، اما گمنام. صدایی مهیب همه جا را لرزید."( ص 21-25)
* ما هم جوانی کردیم!
ذبیح الله در لابلای همین خاطرات، اشاراتی هم به دوران نوجوانی و جوانی اش در قبل از انقلاب می کند. بخاطر زبر و زرنگی اش در ایستگاه راه آهن اهواز با سرهنگ نوشین آشنا می شود و این آشنایی تا جایی پیش می رود که سرهنگ او را محافظ دختر زیبایش می کند. و دختر زیبای او کیست؟ خانم سیحون معروف. " با این دعوا و اخبار زبر زرنگی من که حالا به گوش رئیس شهربانی راه آهن یعنی سرهنگ نوشین رسیده بود، باعث شد مرا به عنوان خانه شاگرد به منزل خودش ببرد. چند سالی را در آن جا شاگردی کردم. دختر سرهنگ مثل خواهر خودم بود و یکی از ماموریت های من، محافظت و حمایت از او بود. خانم معصومه نوشین، خواهر خوانده من، بعد ها زن آقای سیحون شد، همان صاحب گالری معروف سیحون که پاتوق هنرمندها و روشنفکرهای ایرانی در این چند سال به حساب می آمد. انصافا که سرهنگ هم خوب کسی را گذاشته بود بپای دخترش."(ص 14 -15)
و البته در خانه همین سرهنگ نوشین است که او اول بار با مفهوم فقر و غنا آشنا می شود و اختلاف طبقاتی را با چشم خود می بیند." آخر غذا خوردن اعیان و اشراف مثل ما نبود. آن ها غذاها دم دستی و حاضری نمی خوردند، مخصوصا نوشین که غذا خوردنش آدابی داشت. او با قاشق و چنگال استیل برق افتاده، غذا می خورد. آن هم در ظرف های چینی گل دار قدیمی. در آن زمان مردم اگر وضع شان خوب نبود ظرف مسی داشتند و اگر هم نمی خواستند با دست غذا بخورند باید قاشق روحی دست می گرفتند. خلاصه جرینگ جرینگ قاشق و چنگال و ظروف نوشین با آن غذاهای محلی شمالی که اغلب کلفت و نوکرها تدارک می دیدند، مثل باقالاقاتق و ترشه تره و میرزاقاسمی و بعد هم خوردن دسرهای مختلف مثل رشته خوشکار که در جنوب کیمیا بود انسان را حسابی به هوس می انداخت."(ص 17)
با همه اینها اما ذبیح الله هیچ وقت ارتباطش را با خانم سیحون قطع نکرد و حتی در زمان جنگ هم به دیدن او می رفت. چنانکه خودش می گوید:" البته طی این سالها چه در جوانی، چه وقتی که ازدواج کردم، چه در جنگ و چه همین اواخر، هر وقت فرصت می شد به نوشین سر می زدم و بعد از فوت او هم، دخترش معصومه را می دیدم یا تلفنی از حال هم با خبر می شدیم. هر چند با معصومه، خط و ربطم نمی خورد؛ او امروزی بود و ما سنتی ولی خوب، باز جویای احوال هم بودیم. "(ص 33)
ذبیح الله حتی به تیپ ظاهری خودش در قبل انقلاب اشاره می کند که "کت و شلوار می پوشیدم و کروات می زدم و ادکلن ویکتور استفاده می کردم" (ص 79) برای همین در جایی به تجمعات بعد از انقلابش اشاره و به خودش کنایه می زند که " کسی فکرش را می کرد کسی که یک زمانی خودش کروات می زده، راه بیفتد توی خیابان و با بچه های دیگر شعار بدهد: کراوات ور افتاد، به گردن خر افتاد."(ص 19)
* ذبیح الله چگونه راهش را پیدا می کند؟
شرایط و حوادث جامعه آن روز ایران از طرفی و سابقه کارهای ذبیح الله از طرف دیگر کم کم او را سیاسی می کند. البته خودش درباره سیاسی شدنش می گوید:" انقلابی گری مادر و شهادت پدر به من جرئت داده بود تا عقیده خود را بی ترس و واهمه ابراز کنم. می توانم بگویم به خاطر آن ها حسابی سیاسی شده بودم. یعنی به خاطر بلاهایی که سرم آمده بود." (ص 42)
آن سال ها اوج فعالیت گروه فدائیان اسلام و ماجرای ملی شدن صنعت نفت بود. ذبیح الله ابتدا از طریق روزنامه ها و بعد هم از نزدیک با این گروه ها آشنا و با آنها ارتباط برقرار می کند. سیاسی شدن، او را به جلسات ملی مذهبی ها می کشاند و حتی آبدارچی جلسان آنها می شود. (ص 44) در این سال ها او با جبهه ملی و افراد سرشناس آن هم ارتباط دارد.(ص 66) هر چند ارتباط او با این گروه ها سال های بعد کم رنگ و قطع می شود اما او حتی بعد از انقلاب هم به مصدق احترام گذاشته و سر قبرش می رود. "همین چند سال پیش بود که این خاطره را برای عده ای که آمده بودند کنار قبر مصدق در احمدآباد تعریف کردم. آن جا نرفته بودیم که بساط ملی مذهبی ها را به هم بزنیم... آنجا گفتم: خدا او را رحمت کند نیتش خیر بود اما کارش باعث شد که از روباه پیر ببریم و در دام عمو سام بیفتیم. برای این که بدانید ما هم مصدق را دوست داریم برای شادی روحش صلوات. بعد هم همه من را تشویق کردند. این ها رجال مملکت ما بودند. دل شان هم می سوخت. تا کی باید انگلیسی ها نفت ما را می بردند و به ریش مان می خندیدند. کاری که مصدق کرد سرمشق مردم منطقه هم قرار گرفت. او نفت را برای همه مردم و برای همه کشورها ملی کرد."(ص 52)
ذبیح الله با جبهه ملی ارتباط داشت و به جلسات شان هم می رفت اما انگار تقدیر چیزی دیگری برایش رقم زده بود. تقدیر این بود که او به صورت اتفاقی در صف نانوایی با نواب آشنا شود.
" یک بار که به دولاب رفته بودم توی صف نانوایی، نواب را دیدم، قبلا عکس او را در روزنامه دیده و وصفش را شنیده بودم... توی صف نانوایی، درست جلوی من نواب ایستاده بود. با دیدن او انگار همه آرزوهایم برآورده شده بود. سلام کردم، برگشت به عقب نگاه کرد و جواب سلامم را داد. گفتم: آقای نواب شما هستید؟ عبایش را جا به جا کرد و لبخندی زد و گفت: بله خودم هستم. ...از آن به بعد پایم به جلسات مخفی گروه آن ها و دیگر اعضای فدائیان اسلام باز شد."(ص 43)
و این آشنایی باعث می شود که او راه آینده اش را پیدا کند، راه سربازی برای اسلام." حرف ها و زندگی و آداب و منش نواب همه زندگی مرا تحت الشعاع قرار داد و باعث شد راه جدیدی در زندگی انتخاب کنم. راه وفاداری به اسلام و مبارزه با ظلم و ستم. این قصه تا امروز با من است وقتی این گونه فکر می کنی، دیگر فرقی ندارد که در کجا هستی و شغلت چیست و یا فردا قرار است چه اتفاقی بیفتد."(ص 55)
بُر خوردن با فدائیان اسلام و همکاری با آنها، حتی او را مصمم می کند موشه دایان را در سفرش به ایران ترور کند. نقشه ای که گروه فدائیان اسلام کشیده بودند و قرار بود او مجری اش باشد. "من در سفر موشه دایان نخست وزیر اسرائیل به ایران مصمم شدم او را ترور کنم... موشه دایان از تبریز وارد قطار شده بود و قرار بود به اهواز برود...توانستم وارد قطار شوم و در لباس بوفه چی و خدمتکار تا پشت در واگن موشه دایان بروم. با چند نفر از بچه های فدائیان اسلام این نقشه را کشیده بودیم... اما درست در آخرین لحظه برای امنیت بیشتر، واگن او را عوض کردند و او را در یکی از سالن های وسطی جا دادند."(ص 63)
ادامه مبارزات موجب می شود ذبیح الله هم مثل خیلی های دیگر طعم شلاق های ساواک را بچشد. " آن سال ها یک بار ریختند خانه یکی از دوستان و ما را دست جمعی دستگیر کردند، انتقال مان دادند به کمیته مشترک ضد خرابکاری. آن جا حال مان را جا آوردند. من اولین کسی بودم که شلاق خوردم اما برای آن که به دیگران روحیه بدهم تکبیر سر می دادم و یا حسین می گفتم."(ص 68)

* ذبیح الله در خدمت انقلاب
ذبیح الله بخشی با آن سابقه، طبیعی بود که در جریانات انقلاب هم فعال باشد. شاید مهم ترین اقدام او جلوگیری از ورود لشکر کرمانشاه به تهران بود، لشکری که برای سرکوب مردم به تهران می آمد: " یک لشکر از کرمانشاه عازم تهران شد. این لشکر به کمک گارد جاویدان می آمد و هم چنین قصد داشت تا به حکومت نظامی تهران برای سرکوب مردم کمک کند. این موضوع را من از طریق یکی دو نفر از آشنایانی که توی ارتش بودند فهمیدم. آمدیم سر پل مردآباد کرج و جاده را بستیم. بستن جاده باعث شد لشکر کرمانشاه حساب کار خودش را بکند. اگر آن ها به تهران می رسیدند همه را قتل عام می کردند... لشکر کرمانشاه در سی کیلومتری تهران مجبور به عقب نشینی و برگشت شد، بی آنکه حتی تیری شلیک کند...من همین یک کار را هم برای انقلاب کرده باشم بس است."(ص 76-77)
او در ماجرای برگشت امام به ایران هم در ستاد استقبال حضور داشته است(ص 77) و بعد از پیروزی انقلاب هم او مسئول کل پمپ بنزین های کرج می شود."به ما هم از تهران حکم دادند که شما مسئول کل پمپ بنزین و سهمیه بندی همین مناطق هستید. کار سختی بود. دوست و آشنا از آدم تقاضای بنزین می کرد."(ص 78) او حتی ابا ندارد که بگوید چند نفر را در ایست و بازرسی های شبانه دستگیر و به زندان اوین تحویل داده است." با این که سهمیه بندی بنزین حسابی سرم را شلوغ کرده بود، از گشت و ایست و بازرسی شبانه غافل نمی شدم. این کار را با بچه های کرج انجام می دادیم. اتفاقا سر همین کارها بود که توانستیم چند نفر از ایادی رژیم شاه را به دام بیندازیم. از جمله سرهنگ دادور. حدود پنج نفر را که پرونده های خطرناکی داشتند گرفتیم و به اوین تحویل دادیم. دادور را نمی دانم پارتی داشت یا آدم ها را می خرید، حدود 60 میلیون داده بود و از ندان بیرون آمده بود."(ص 78-79)
ذبیح الله تاکید می کند که همه این کارها را با اخلاص و برای اعتقادش انجام می دادم و توقعی از انقلاب نداشتم:"البته از کاری که به خاطر خدا می کردم لذت می بردم. از جیبم خرج کردم اما چیزی از انقلاب به دست نیاوردم. همه این ها را هم که می بینید از خانه و ملک و زمین کشاورزی و گاوداری مربوط به قبل از انقلاب است."(ص 78)
به خاطر همین اخلاص و اعتقادش بود که همه زخم زبانها و کنایه ها را می شنید و تحمل می کرد:" به من می گویند شعبان بی مخ حزب اللهی ها، بگذار بگویند! اگر در راه خدا، قرآن و امام باشد برای من افتخار است. من خاک پای هر چه بچه های مخلص و مومن است طوطیای چشم خود می کنم."(ص 81)
* از "ذبیح الله" تا "حاجی بخشی"
اوج کار ذبیح الله در دوران دفاع مقدس بود، به عبارتی "حاجی بخشی" در جنگ "حاجی بخشی" شد. حاجی آنقدر درگیر کار بود اصلا نفهمید جنگ کی و چگونه شروع شد." من درگیر همان کارهایی بودم که توی کرج به گردنم گذاشته بودند. تقسیم سوخت و دادن کوپن بنزین به علاو مبارزه با ضد انقلاب و تا جایی که از دستم برمی آمد، امر به معروف و نهی از منکر. آن قدر درگیر این کارها بودم که نفهمیدم چه گونه و چرا جنگ شروع شد."( ص 88)
اما حاجی بخشی خیلی زود وارد و درگیر قضایای جنگ می شود و جز اولین گروهی است که برای دوره آموزشی به اصفهان رفته و بعد هم به جبهه اعزام می شود.(ص 90)
به گفته خودش در آزادی شهر بستان او رسما "حاجی بخشی" شد:"همان روز بستان هم آزاد شد... یک نقشه هم به دیوار مسجد زده بودند که در آن از خرمشهر تا اهواز به عنوان استان نوزدهم خاک عراق ذکر شده بود...من شروع کردم به شعار داد، ما شاء الله/ حزب الله. بچه ها من را روی دوش گرفتند و دور مسجد چرخیدند و پرچم گرداندند و شعار دادند. از همان جا دیگر حاجی بخشی، حاجی بخشی تو دهن ها افتاد."(ص 96)
نقش حاجی بخشی در جنگ در دو حوزه خلاصه می شود: "تدارک" و "تبلیغات و روحیه دادن." برای همین او شب های عملیات و در متن صحنه درگیری های کمتر حضور دارد و در کتاب هم مطالب یا خاطراتی که از خط مقدم و درگیری های ذکر می کند یا خیلی کلی است و یا با واسطه و از زبان دیگران است. کار حاجی بخشی قبل از عملیات تهیه تدارکات و بعد از عملیات - مراحل تکمیلی و پاتکها- روحیه دادن به بچه ها است. هنر حاجی بخشی در این حوزه است و در این دو بخش هر کاری از دستش برمی آید انجام می دهد و هر چه در توان دارد خالصانه در طبق اخلاص می گذارد.
الف: تدارکات
او برای تهیه تدارکات منتظر دستور و ابلاغیه نیست خودش شروع می کند: "اولین بار که او {شهید حاجی پور} را دیدم، گفتم: حاجی، آنقدر به ما کنسرو لوبیا داده اید که توی دل مان لوبیا سبز شده، آن هم لوبیای سحرآمیز. یک کنسرو ماهی ای، گوشتی چیزی. گفت: نداریم بابا، تو هم نفست از جای گرم در می آید. گفتم: این جوری که نمی شود. گفت: نیست برادر. کنسرو لوبیا هم گیر نمی آید، به زور تهیه می کنیم. گفتم: من می گیرم. از آن جا سوار اتوبوس شدم با پای شکسته و گچ گرفته، رفتم قم. پیش مرحوم آقای منتظری، آن موقع قائم مقام رهبری بود. یادداشتی نوشتند دادند به من. دو تا گونی پسته گرفتم... به هر حال نمی گذاشتم کمک های مردمی و غیر مردمی روی زمین بماند."(ص 95)
حاجی برای تهیه این تدارکات به همه جا سر می زد:"از این کارخانه دارهای کرج خیلی کمک می گرفتم، مثلا از همین شرکت مینو، یام یام، تی تاپ، و جعبه بیسکویت می گرفتم. آن ها هم حرف من را زمین نمی زدند. ماهی یکی دو بار می رفتم از این جور چیزها می گرفتم و می بردم برای بچه ها."(ص 98)

ب: تبلیغات و روحیه دادن
کار دیگر حاجی روحیه دادن به بچه هاست. او اصطلاحی دارد که جالب است، می گوید هر جا که بچه ها کپ می کردند من خودم را می رساندم و با شوخی و شعار دادن و کارهای دیگر به بچه ها روحیه می دادم.
مثلا در بخش عملیات بدر می گوید:" نمی دانم چرا یک سری از بچه ها کپ کرده بودند. انگار یک ترس توی دل همه افتاده بود. روحیه بچه ها اصلا با قبل از این قابل قیاس نبود... یک اسلحه سیمینوف گردن من بود، با این دوربین و تشکیلات. این اسلحه را هنوز دارم. غنیمتی بود...من پیرمرد، هر وقت این اسلحه را روی دوشم بود و قطار فشنگ می بستم و پرچم دست می گرفتم خود به خود بچه ها روحیه پیدا می کردند."(ص 128)
حاجی با ریش سفیدش هم ابایی ندارد که برای روحیه گرفتن بچه ها شوخی کرده و صدای قورباغه درآورد:"... نزدیک یک سه راهی که به سمت خط لشکر 10 می رفت. سه چهار نفر بسیجی کم سن و سال را دیدم که خسته و گرسنه کنار راه نشسته اند. فکر کنم راه بان بودند... کم سن و سال بودند روحیه شان را باخته بودند. چون غذا هم نرسیده بود حسابی گرسنه بودند. گفتند: مردیم از گرسنگی، شما خوردنی چیزی ندارید؟ من هم یک کنسرو بادمجان از بساطم پیدا کردم و باز کردم با کمی نان به آنها دادم. مثل ماتم گرفته ها بودند؛ من هم آنقدر چرت و پرت گفتم تا خندیدند... یک مشت از این اسمارتیزها هم ریختم توی مشت شان، این شکلات هایی که مثل دکمه هست. بعد شروع کردم صدای قورباغه درآوردن."(ص 123)
و درباره عملیات کربلای پنج می گوید:" پیش حاج محمد {کوثری}که بودم با بی سیم صحبت می کردند. شنیدم که بچه ها کپ کردند، احتمالا من را می خواستند که بروم شعار بدهم و شلوغ بازی درآورم و به بچه ها روحیه بدهم. خلاصه راه افتادم."(ص 164) و از این نمونه ها در کتاب کم نیست.
* خاطراتی متفاوت از شهدا
حاجی بخشی در جاهای مختلف کتابش خاطرات جالب و خاصی از شهدای بزرگ تعریف می کند، خاطراتی که تا بحال گفته نشده است. این خاطرات با آن تصویری که از این شهدا توی ذهن ما ساخته شده اگر نگوییم متناقض دست کم کاملا متفاوت است. مثلا در خاطره ای درباره شب به یادماندنی ولیمه دادنش به فرماندهان لشکر می گوید:
" ...این بار وقتی مرخصی بودم، شب سوم آمدنم به کرج، یک ولیمه دادم و بچه ها مهمان خانه ام شدند. در اصل خانه ام متبرک شد. آن موقع توی مهرشهر کرج ساکن بودیم. حاج همت آمد. چراغی بود، خدا بیامرز کریمی بود، دستواره بود و خیلی از فرماندهان و دست اندرکاران لشکر. خانمم هم یک حلیم بادمجان خوشمزه درست کرده بود و با میوه هایی که از باغ چیده بودیم از مهمانان پذیرایی کردیم. فصل گیلاس نبود اما یک مقدار گیلاس را فریزری کرده بودیم. گیلاس های درشت، اندازه گردو. آقا این گیلاس ها را آوردم گذاشتم وسط. یک کمی خوردند، شوخی شروع شد و برداشتند زدند توی سر و کله همدیگر. گفتم: خدا رحم کرده، بچه های لشکر این جا نیستند شوخی های فرماندهانشان را ببینند. خیلی خندیدیم. تمام در و دیوار قرمز شده بود. حلیم بادمجان را که آوردند، همت گفت: اینجا هم می خواهید آش به ما بدهید. گفتم: این آش نیست. بعد که پلو و مخلفات را آوردند دیگر چیزی نگفتند. "(ص 116)
و یا در خاطره دیگری درباره شهید دستواره می گوید:
"...حاج همت خدا بیامرز تا وقتی بود، سر این چیزها سخت نمی گرفت. با نظرات من موافق بود. می گفت: بگذارید بچه ها یک کباب هم بخورند. حاج رضا دستواره که معطل بود ببیند کدام گردان، گوسفند می کشد تا برود و یک کبابی آنجا بخورد. او با بچه ها شوخی هم داشت، اصلا می رفت کله پاچه گوسفند را برمی داشت می آورد و یا کباب از دست بچه ها قاپ می زد. خیلی از دستش می خندیدیم. خدا رحمتش کند." (ص 137)
* شوخی با بزرگان
حاجی بخشی را چون همه می شناختند این امکان را داشت که خیلی از فرماندهان و بزرگان را از نزدیک ببیند و حتی به قول خودش با آنها شوخی کند. موارد مختلفی از دیدار با این افراد و شوخی با شخصیت ها را در خاطراتش ذکر می کند. اما دو سه جا اعتراف می کند من با همه شوخی کردم و از این مسخره بازی ها سرش درآوردم فقط با هاشمی نتوانستم شوخی بکنم او خیلی تیز بود.
- "در منطقه از این بلاها سر خیلی ها آوردیم. حاج رضا دستواره، چراغی، کریمی خدا بیامرز، از مسئولان و نماینده های مجلس گرفته تا فرماندهان ارتش. مثلا داشتیم شعار می دادیم و هدایا بین بچه ها پخش می کردیم، یک دفعه می ریختیم طرف را می زدیم. جشن پتو برایش می گرفتیم یا هولش می دادیم توی آب... تنها کسی که یادم هست نتوانستم بکشم توی بازی، آقای رفسنجانی بود.( ص 130) ... برای خیلی ها جشن پتو گرفتیم. نماینده امام در جبهه ها، چند روحانی هم بودند. دیگر همین آقای جنتی. خیلی ها. فکر می کنم سر آقای خامنه ای هم یک کارهایی کردیم. توی قرارگاه، نمی دانم کجا بود. گسیل کردم بچه ها بروند ایشان را ببوسند. خیلی شلوغ بود."(ص 131)
-"... یکی از بچه های گردان علی اصغر لشکر 10، دستش زخمی شده بود. دستش را پانسمان کرده بودند. آنقدر هوا سرد بود، این خونابه هایی که از دستش آمده بود، قندیل بسته بود و زیر دستش آویزان بود. من از این آدم و دست و سینه اش فیلم گرفتم. آقای هاشمی را که پایین گرده رش دیدم این فیلم را برایش گذاشتم. با دوربین خودم فیلم برداری کردم، تعجب کرده بود. گفتم: آقا ببینید اینجا چقدر سرد است. آقای هاشمی این فیلم را که دید خیلی رویش تاثیر گذاشت. از سنگر آمد بیرون و رفت تا قدم بزند. یک نفر بود به نام اقبالی که سر اکیپ محافظان هاشمی بود. گفتم حالا که این فیلم را دیده و ناراحت شده، بگذار از دلش درآورم. بگذار با بچه ها بکشانمیش به برف بازی. آقای هاشمی را چند بار توی جبهه دیدم بودم، همیشه با لباس ارتشی و کلاه لبه دار می آمد جلو. رفتم با بچه ها جلوی پایش خوردم زمین و مچ پایش را گرفتم. بچه ها هم گلوله های برفی را آماده کرده بودند. خندید و گفت: ببین من خودم می دانم می خواهید مرا بکشید توی بازی. این کار را نکنید. خیلی تیز بود. گفتم: اگر این فیلم شما را ناراحت کرده از دل تان درآوریم. خندید و گفت: نه ناراحت نیستم. فیلم تاثیرگذاری بود. در فکر اینم که فردای قیامت، چه کسی می خواهد جواب این بچه ها را که این جور خالصانه آمده اند جلو، بدهد... به آقای هاشمی گفتم: شما چرا لباس بسیجی نمی پوشید؟ گفت: این هم لباس بسیجی است. گفتم: نه این لباس ارتش است. گفت: حالا فرقی نمی کند. ارتش نظمش بیشتر است. گفتم: شما همین عمامه را بگذارید با لباس خاکی، بسیجی می شوید. گفت: آقای بخشی، حالا ما را اذیت نکنید." (ص 174- 175)

- " اردوگاه تاکتیکی بچه های لشکر 27، نزدیک رودخانه گاوی بود. هوا گرم بود و بچه ها می رفتند توی آب و آبتنی می کردند. پسر آقا هم آنجا بود توی گردان حبیب؛ مجتبی یا مصطفی. آمدند من را هم بگیرند و آب بدهند. گفتم: نمی توانید. چند بار حمله کردند آخر سر هم نتوانستند."(ص159)
- زمان کربلای 4 توی خسروآباد، رفتیم برای دیدن بچه های گردان حبیب. گردان حبیب به خاطر این که من قبلا هم آنجا بودم خیلی ها را می شناختم. پسر آقا آن جا بود. پسر آقای هاشمی هم آن جا بود. چند تا از بچه های نماینده ها و مسئولان آنجا بودند. (ص 160)
-" ...ماشین را گرفتیم و برگشتیم سمت ماووت.اتفاقا یاسر، پسر آقای هاشمی در ماووت بود، تیر هم به پایش خورده بود. گفتم: حاجی {آقای هاشمی} را پایین زیارت کردیم. پسر خوئینی ها، پسر رفیق دوست و همه اینها بودند."(ص 174)
حاجی بخشی در جای دیگری از خاطراتش می گوید من چند بار توانستم امام را بخندانم: " بعد از عملیات {بدر} بود که بچه های لشکر 10 سید الشهدا به همراه حاج علی فضلی و بقیه بچه ها رفتیم دیدار حضرت امام... آقای شمخانی و رضایی و حاج محمد و ...چون سابقه مرا می دانستند، گفته بودند: حاجی یک گندی می زند. البته من توی دلم نیت کرده بودم. امام را بخندانم. شروع کردم: ما شاء الله، حزب الله. بسیجی ها، حزب الله. بچه ها جواب می دادند و حزب الله را با صدای بلند می گفتند. گفتم: کجا می ری؟ جواب دادند: کربلا. این را همه حفظ بودند. گفتم: ما را هم ببرید. گفتند: جا نداریم. دیدم امام از شدت خنده شانه هایش تکان می خورد . فرماندهان چون زیر بالکن ایستاده بودند و خنده های امام را نمی دیدند، همه به من چشم غره می رفتند اما من ته دلم خوشحال بودم که امام را به خنده انداخته ام."(ص 133)
* پذیرفتیم و سکوت کردیم
ماه های پایانی جنگ اشکالاتی بوجود آمده و کارها سخت پیش می رود. اصطلاح حاجی بخشی جالب است، می گوید موتور جنگ ریپ می زد:" {سال 1366}من خودم وقتی آقای هاشمی را توی منطقه عملیاتی، روی پایین گرده رش دیدم، فهمیدم قضیه خیلی جدی است. خوب جنگ طول کشیده بود و دیگر شور و هیجان سابق هم نبود. یک سری سیاست ها هم بود که من خودم به شخصه به آن ها اعتراض داشتم. به قول معروف، دیگر موتور جنگ داشت ریپ می زد. آدم باید واقعیات را هم بگوید."(ص 171)... موتور جنگ ریپ می زد انگار به همه الهام شده بود که دیگر آخر جنگ است. خوب آن موقع که قطعنامه پذیرفته شد، فکر می کنم ما توی شلمچه بودیم، عراقی ها آمده بودند جلو و فاو را پس گرفته بودند."(ص 182)
پذیرش قطعنامه از سوی امام برای حاجی بخشی هم مانند دیگر رزمندگان قابل باور نبود اما آنها به فرمان امام به جنگ رفته بودند و حالا هم به فرمان همان امام قطعنامه را پذیرفتند. " بعد از شنیدن قصه قطعنامه راه افتادم آمدم تهران توی نماز جمعه با لباس بسیجی و سربند نشسته بودم. نمی دانم کدام هفته بود که آقای خامنه ای خطبه ها را می خواند. خود آقای خامنه ای می گفت: نگران حاجی بخشی بودیم که پدر شهید بود و بسیجی، الان بلند می شود و داد و بیداد می کند که چرا قطعنامه را پذیرفتند و ملت را علیه ما می شوراند. تا اسم قطعنامه آمد من بلند شدم و گفتم: حضرت آقای خامنه ای؛ امام ما آن زمان که گفتند جنگ، ما رفتیم تا پای جان ایستادیم تا حرف شان زمین نماند و حالا هم که گفته اند آتش بس، ما دست از جنگ می کشیم. بعد هم شعار دادم: اماما اماما، پیامت را شنیدیم، از جان و دل خریدیم. یک هم چین شعاری دادم و جمعیت هم تکرار کردند. خود آقا می گفتند: وقتی حاجی بخشی این طوری گفت، انگار باری را از دوش من برداشته اند. البته پشت پرده، بچه ها خیلی سوال داشتند از مردم که مثل روزهای اول، جنگ کار نکرده بودند شاکی بودند. از مسئولان که مثل روزهای اول جلو نیامده بودند شاکی بودند. از پول هایی که می بایست در جنگ هزینه می شد اما نمی شد شاکی بودند و همه اینها. اما واقعا وقتی امام گفت قرارداد 598 را پذیرفتیم، سکوت کردند." (ص 183)
* حاجی بخشی در شهر
هر چند نسل جنگ، حاجی بخشی را از دوران دفاع مقدس می شناسد اما نسل بعد از جنگ او را با تجمعات و راهپیمایی هایش برای بدحجابی در خیابان های تهران می شناسد. پیرمردی که با لباس نظامی، اسلحه و پیشانی بند روی ماشین می ایستاد و با صدای بلند شعار می داد. اما این نسل از پیشینه و سوابق او چیزی نمی دانست. حاجی بخشی در ضمن خاطراتش به سابقه این تجمعات اشاره می کند که این سابقه حتی برای آنهایی هم که او را می شناختند می تواند جالب باشد. و اگر روزی کسی بخواهد درباره تبارشناسی و جامعه شناسی این تجمعات پژوهش کند حاجی بخشی را نمی تواند نادیده بگیرد، چون او بدون شک یکی از ارکان اصلی این تجمات بود. خاطرات او -هر چند کوتاه است- منبع دست اولی برای این پژوهش ها خواهد بود. او می گوید اولین تجمعی را که به هم زدیم مراسم ختم توده ای ها برای مرگ استالین بود. "یادم هست وقتی استالین مرد قرار گذاشته بودند میدان فوزیه (امام حسین) جمع شوند. نمی دانم برای ختم یا هفتمش بود. آن ها به این چیزها اعتقاد نداشتند و جالب بود که حالا برای استالین می خواستند مجلس ختم بگیرند و عزاداری کنند. ما با عده ای از بچه های مذهبی جمع شدیم تا مجلس شان را به هم بزنیم. شاید این اولین باری بود که برای به هم زدن جلسه ای شال و کلاه می کردم."(ص 45)
و اشاره می کند سال 59 و در میتینگ گروهک ها در میدان آزادی، اولین باری بود که شعار معروف "ما شاء الله/حزب الله" را سر دادم. " این درگیری ها در روزهای گرم تابستان سال 1359 به اوج خود رسیده بود. مخصوصا خاطرم هست که در میدان آزادی یک میتینگ گذاشته بودند که مخالفان جمهوری اسلامی بیایند شعار بدهند. خیلی از گروه ها بودند، مجاهدین خلق، چریک های فدایی و گروه های کوچک و بزرگ دیگر. من با این که کرج بودم اما خودم را به میدان آزادی رساندم. اولین شعارهای "ما شاء الله/ حزب الله" را هم همان جا سر دادم."(ص 80)
اما چنانکه حاجی بخشی می گوید هسته اولیه تجمعات بدحجابی در زمان جنگ و بعد از آن در نماز جمعه شکل گرفت." چند بار توی همان ایام در میدان ولیعصر و انقلاب، صحنه هایی دیدم که اگر نبود بهتر بود. برای همین یکی دو بار بچه ها را جمع کردم و علیه بدحجابی شعار دادم. آن موقع روا نبود ما در جبهه ها بجنگیم، مردم و خانواده ها درگیر قضایای جنگ و تحریم باشند، بعد یک عده راحت طلب هر کاری دل شان می خواست می کردند... شاید هسته اولیه حزب الله و شعارهایی که می دادند از همان جا، بعد از نماز جمعه تهران، شکل گرفت. من ماشین لندکروزم را می آوردم و بعد از نماز راه می افتادم به طرف میدان ولیعصر. بوتیک های اطراف این میدان با ارائه لباس های نامناسب نظم جامعه را به هم می زدند...راه می افتادم جلو، بچه حزب اللهی های موتورسوار هم از عقب می آمدند. بلندگو را روشن می کردم و شعار می دادیم:
"زنی که حجاب نداره/شوهرش غیرت نداره"، یا شعار می دادیم:" کراوات ور افتاد/به گردن خر افتاد."(ص 135-136)
با تغییر تدریجی جو فرهنگی جامعه بعد از جنگ، این تجمعات هم پر تعداد و پر حرارت تر شد. بویژه که بچه های جنگ هر روز غریب تر می شدند و این وضع برای شان قابل تحمل نبود. حاجی هم به این مساله اشاره می کند:" خوب بعد از جنگ خیلی از بچه ها، آمدند و رفتند توی خودشان. اوضاع فرهنگی داشت بعد از جنگ تغییر می کرد. با بچه ها قرار گذاشته بودیم شب های جمعه یا بعد از نماز جمعه گشتی توی خیابان های پر رفت و آمد و شلوغ تهران بزنیم و لااقل دو تا شعار بدهیم. این طوری دل مان باز می شد."(ص 185)
شاید کمتر کسی بداند که حاجی بخشی پیشنهاد دهنده جدا سازی قسمت مرد و زن در اتوبوس ها باشد، طرحی که به خاطر آن به ریاض دعوت شده و مسئولان عربستان به او جایزه می دهند. "یکی از افتخارات من، طرح جداسازی زن و مرد در اتوبوس های شرکت واحد بود. بعد از جنگ که به مکه مشرف شده بودم،برای اولین بار این طرح را به مسئولان سعودی دادم. من را دعوت کردند به ریاض، یک جایزه هم به من دادند. بعدها این پیشنهاد را توی تهران هم اجرا کردند."(ص 185)
کل خاطراتی که از تجمعات و راهپیمایی های بعد از جنگ در کتاب آمده همین دو خط است. یکی از ضعف های کتاب همین است که از خاطرات بعد از جنگ حاجی بخشی بویژه خاطرات او درباره این راهپیمایی ها و چگونگی شکل گیری "گروه حزب الله" چیزی نیامده است. شاید آقای مطلق نمی خواسته به بعد از جنگ بپردازد یا خود حاجی نخواسته چیزی در این باره تعریف کند. شاید هم بخاطر پیری و مریضی حاجی فرصت دست نداده است . در هر صورت حیف که حاجی بدون بیان خاطرات بعد از جنگش رفت. این حسرت را وقتی بیشتر می خوریم که همه می دانیم درباره آن تجمعات و راهپیمایی ها و ماجراهای "حزب الله" حرف و حدیث های زیادی هست. از طرف دیگر تصوری که از حاجی بخشی در اذهان مردم عادی وجود دارد بیشتر مربوط به حوادث و قضایای بعد از جنگ و از جمله این راهپیمایی ها و تشکیل گروه "حزب الله" است.
* الان دیگر شلوغ بازی نمی کنم!
"شلوغ بازی"، این اصطلاحی است که خود حاجی به شوخی ها، مسخره بازی ها و همه کارهایش در جبهه و دیگر جاها می دهد. نمونه های این به اصطلاح "شلوغ بازی" ها خیلی زیاد است و در سراسر کتاب آمده است. همانطور که خودش می گوید به هیچ کس هم رحم نمی کردند از دوستان و فرماندهان (ص 120-121-123-130)گرفته تا وزیر و وکیل (ص 150)، آنها حتی این مسخره بازی ها را بر سر خبرنگاران خارجی هم درمی آورند. (ص 152-153)
اما جالب است که در صفحه 99 خاطراتش می گوید:" الان اگر یک میلیارد تومان بدهند از آن شلوغ بازی ها نمی کنم. همه جا می رفتم و با همه می جوشیدم؛ مخصوصا با فرماندهان جنگ."
هر چند حاجی به صراحت در جایی علت این امتناع را ذکر نمی کند اما می شود در چند جای خاطراتش علت آن را پیدا کرد. مثلا در جایی می گوید:" ...جبهه آن دروان با حالا خیلی فرق داشت (ص 109)... میان مردم و مسئولان فاصله ای احساس نمی کردی. مسئولیت یعنی کار و بی خوابی بیش تر. مثل الان دنبال پول و حق مسئولیت و حق ماموریت نبودند. بین یک کارمند عادی با یک مسئول، زیاد فرق نبود. توی سپاه هم از درجه و این ها خبری نبود. آدم یک سپاهی را که می دید دوست داشت در آغوش بگیرد و ببوسدش. یک بسیجی یا یک رزمنده را می دید، انگار دارد به یکی از اولیای خدا نگاه می کند."(ص 135) و همین فرق ها کافی است تا حاجی بخشی دیگر آن روحیه زمان جبهه را نداشته باشد.

* حسرت شهادت
برادر حاجی تابستان 61 و در عملیات رمضان شهید می شود (ص 99) اما او تا اولین پسرش، رضا، شهید نمی شود خود را جزو خانواده شهدا نمی داند. " خانمم اصلا گریه نکرد. گفت: خدا را شکر؛ ما پیش خانواده شهدا،مادرها و پدرهای شهدا شرمنده نشدیم. ما هم شدیم جزو خانواده شهدا. دیدم خانمم از من روحیه اش بهتر است." (ص 116) عباس، پسر دوم حاجی هم در والفجر هشت شهید می شود و او را با دست خودش در بهشت زهرا کنار رضا دفن می کند" به دخترانم گفتم: بروید بیل و کلنگ بیاورید، خودم زمین را می کنم. کندم و عباس را هم کنار رضا در همان قطعه به خاک سپردم."(ص 156)
اگر به این تعداد، شهادت دامادش نادر در سه راهی شهادت در شلمچه -همان عکس معروف احسان رجبی که حاجی را در حال خاموش کردن لندکروزش نشان می دهد که همه مان دیده ایم- را هم اضافه کنیم حالا خانواده حاجی چهار شهید داده است، برادر، دو پسر و دامادش. به این ها اضافه کنید پسر سومش علیرضا را که جانباز اعصاب و روان است.
اما با این وجود تنها آرزوی حاجی بخشی در جبهه شهادت بود و تنها حسرت او تا پایان عمر هم این بود که چرا مانده و شهید نشده است. این آرزو و حسرت را بارها و بارها در طول خاطراتش تکرار می کند. "می گفتم: جوان های مردم مثل دسته گل، شهید می شوند . تقدیر خدا چیست که من پیرمرد باید بمانم."(ص 132) و از این تعجب می کند که "چرا یک ترکش به من نمی خورد؟ خدا می داند!" ص 149) حتی در سه راهی شهادت که ماشینش را می زنند و دامادش هم شهید می شود باز نگران خودش است که باز هم جا مانده است. (ص 166) حسرت حاجی مانند خیلی از بچه های جنگ وقتی به اوج می رسد که از قافله شهدای عملیات مرصاد هم جا می ماند. (ص 186)
شاید حالا حاجی حسرت روزی را می خورد که اولین "شربت شهادت" را در جبهه درست کرده بود، به همه از این شربت می دهد اما خودش نمی خورد." یک بار یک ظرف بزرگ شربت درست کردیم و اسمش را گذاشتیم شربت شهادت. شربت آبلیمو بود. اما به اسم شربت شهادت، پارچ پارچ می ریختیم و بچه ها هم دور ما جمع شده بودند و می خوردند. شعار هم می دادیم. ما شاء الله/حزب الله... خلاصه هر کس از این شربت شهادت می خورد شهید شدنش حتمی بود. دیر و زود داشت اما سوخت و سوز نداشت. از قضا هر کس یک لیوان خورد شهید شد. من خودم از آن نخوردم، یعنی آن قدر شلوغ پلوغ بود که یادم رفت. سر گرم شعار دادن بودم. حاج رضا دستواره شهید شد. چراغی شهید شد. خیلی کسان دیگری بودند که از آن شربت خوردند و شهید شدند، حتی پسر خودم؛ اما من نخوردم. نمی دانم چه شد که خودم از آن شربت نخوردم."(ص 103)
با همه اینها اگر چه حاجی بخشی حسرت روزهای جبهه و شهید نشدن را می خورد اما حسرت گذشته اش را نمی خورد بلکه به آن افتخار هم می کند." خدا می داند من از گذشته ام پشیمان نیستم. اگر دوباره به دنیا می آمدم و اگر انقلاب و جنگی بود، همین کارهایی را می کردم که در طول این سال ها کردم. مخصوصا خیلی حسرت جنگ را می خورم... من به این گذشته ام افتخار می کنم. چون برای سرزمینم بود، برای اسلام بود، برای خدا بود و خلق خدا که می دانم خدا این خلق را هم خیلی دوست دارد. شما به مردم بگویید، برای شان بنویسید که حاجی بخشی چیزی جز خدمت در نظر نداشت."(ص 186)
13 دی ماه سال 90، روزنامه کریستین ساینس مانیتور درباره حاج بخشی نوشت: «فدایی ریش سفید ایرانی، بیش از نیم قرن جلودار و هسته تمامی اقدامات انقلاب و یا راهپیماییهای حمایت از نظام بوده است.»
حاج ذبیح الله بخشی زاده مرد جنگ بود. مرد روزهای سخت. مردی که در سخت ترین شرایط جنگ کنار رزمنده ها ایستاد و با شعارهای حماسی خود به آنها روحیه داد. حاج بخشی «بمب روحیه» بود. مرد مقاوم و اسطوره ای که قلبش تا آخرین لحظه به یاد رزمندگان تپید. خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس به بهانه سومین سالگرد کوچ ناباورانه این پیرمرد روشن ضمیر، فرازهایی از زندگی سراسر حماسه و ایثارش را مرور می کند.
مرد کار
وقتی ماشین انگلیسی ها، پدرش را زیر گرفت و پایش را شکست، حاجی هفت سال بیشتر نداشت. بیچاره پدرش سر همان تصادف از دنیا رفت و ذبیح الله یتیم شد. خانواده، نان آور می خواست. فکری به سرش زد . دست شکرالله (برادرش ) را گرفت و هر دو رفتند سراغ آب فروشی. از آب انبار اب می آوردند و به راننده کامیونها می فروختند. دو برادر سن و سالی نداشتند اما نان آور خانواده و کمک خرج مادر بودند.
الفبای مبارزه
سر پر شوری داشت .اهواز که بود الفبای مبارزه را ابتدا از ایت الله علم الهدی آموخت. بعد خورد به پست گروه فدائیان اسلام و نواب صفوی. فدائیان خیلی زود حاجی را به جمعشان راه دادند بسکه جربزه داشت. از شهید نواب خیلی چیزها یاد گرفت. به ویژه «درستی، قاطعیت و تصمیم گیری» را. هنوز یادگیری الفبای مبارزه را تمام نکرده بود که حوصله اش سر رفت و برای دست گرمی دو بار مجسمه شاه را در محله راه آهن آورد پایین و سر اسب مجسمه شاه را برد قهوه خانه حسین ترک تا دوستانش را بخنداند.
جنگ تن به تن
دست شان خالی بود. اوایل جنگ در سوسنگرد نه اسلحه داشتند و نه فشنگ. با دست خالی می جنگیدند. بنی صدر ملعون دستور داده بود که به بچه های سپاهی حتی یک فشنگ هم ندهند. حاجی، شبها پشت بام خانه ها کمین می کرد و اسلحه عراقی ها را می گرفت و بعد با همان اسلحه به حساب شان می رسید. بعضی وقت ها هم احتیاجی به تفنگ نداشت ، تن به تن می جنگید ، بسکه پر زور و قوی پنجه بود.
سه راهی عشق
گیر کرده بودند . گذشتن از سه راهی که بچه ها اسمش را "سه راهی مرگ" گذاشته بودند ، کار حضرت فیل بود. هر جنبنده ای که از آنجا رد می شد، عراقی ها می فرستادند هوا. به اصطلاح نیروها "کپ" کرده بوند. یکدفعه صدای بلندگوی ماشین حاجی بخشی آمد. گفتند : اگر ماشین حاجی بیایید آن را هم می زنند. همینطور شد. گلوله مستقیم تانک از شیشه جلو رفت داخل ماشین. موج انفجار حاجی را پرت کرد بیرون اما همراهانش در میان آتش گیر کردند و مقابل چشمهای گریان حاجی سوختند و آسمانی شدند. یکی از همراهان، نادر نادری بود، داماد حاجی!
کی خسته است؟
دشمن پاتک کرده بود. هواپیماها از هوا، تانک ها از زمین و توپ ها از راه دور، عرصه را بر بچه ها تنگ کرده بودند. صدام به ژنرال ماهر عبدالرشید دستور داده بود که هر طور شده فاو را از دست ایرانی ها بگیرد. شرایط به قدری شخت بود که حتی جانشین لشگر هم تانک شکار می کرد. فشار دشمن روحیه بچه¬ها را ضعیف کرده بود. از زمین و آسمان گلوله می بارید. ناگهان حاجی بخشی از گرد راه رسید با همان پاترول و بلندگوی معروفش. از راه نرسیده شعار داد: «کی خسته است؟» بچه ها جان دو باره گرفتند و فریاد زدند: «دشمن».
بمب روحیه
"بمب روحیه" بود ,حاجی وقتی دید: «برای بچه ها (رزمندها) ، روحیه از مهمات خیلی بهتر است.» شروع کرد به شعار دادن و شعر حماسی خواندن. «ماشاالله ، حزب الله». بعد پخش شیرینی و شکلات. ماشین معروفش را در تهران یا کرج از مهمات (بخوانید شیرینی و شکلات) پر می کرد و می برد جبهه. این کار حاجی به قدری در روحیه رزمنده ها تاثیر داشت که صدام 250 هزار دینار عراقی برای گروگان گیری حاجی جایزه تعیین کرده بود تا حاجی بخشی را زنده بگیرند و تحویل دهند. حاجی بیدی نبود که به این بادها بلرزد. دلش قرص تر از این حرف ها بود.
تدارکاتچی
مسئول تدارکات لشکر نبود اما خودش به تنهایی یک لشکر بود. خودش را به آب و آتش می زد تا وسایل مورد نیاز بچه های لشکر را تامین کند. پیرمرد از گردن کج کردن پیش مسئولان ابایی نداشت. برای رزمنده ها حاضر بود هر کاری بکند. برای گرفتن وسایل هم شیوه خاص خودش را داشت. گاه ریش گرو می گذاشت. گاه خواهش می کرد و گاه با شیرین کاری های خاصی وسایل می گرفت. ریش پیر مرد پیش خیلی ها حرمت داشت. می گفت: «برای خاطر این بچه ها گردنم را کج می کردم. از کارخانه دارها، از آدم های معروف، کمک می گرفتم. شما چهار تا آجیل و بیسکویت و عطر را نبینید که من خودم می آوردم و به بچه ها می دادم. تازه پول این جنس ها اکثر با خودم بود. کمک اصلی، گونی گونی برنج و ... که از تهران بار می کردند و به جبهه می فرستادند و اگر خدا قبول کند باعث و بانی آن ها من بودم. »
ماشاء الله ،حزب الله
اوضاع بهم ریخته بود و تعریف چندانی نداشت. عملیات والفجر 4 تازه شروع شده بود. هیچکس دل و دماغ درست و حسابی نداشت.دز روحیه ها پایین بود. ناگهان سر و کله یکی پیدا شد که بلند داد می زد: «ماشاء الله ،حزب الله ». باز هم حاجی بخشی بود. در حالی که بین بچه ها "نقل و نبات" ! پخش می کرد فریاد می کشید : «کی خسته است؟ » بچه ها هم جواب می دادند : «دشمن». حاجی به قدری شعار داد و انرژی پخش کرد که صحنه عوض شد و بچه ها جان گرفتند.
علمدار
پرچم معروف حاجی، مثل خودش پر ماجرا بود. هر جا می رفت پرچم معروفش را هم با خودش می برد حتی در سفر مکه. «توی سفر مکه خواستم با آب زمزم بشورمش! شهید "دستواره" گفت : حاجی نمی شود.گفتم من می برم. پرچم را بستم و چوب پرچم را عصا کردم و خودم را زدم به کوری تا رسیدم به در. شرطه ها گفتند: چشم ندارد! خلاصه رفتم تو و سریع پرچم را با آب زمزم شستم . روی خانه خدا هم انداختم. »
به یاد رضا
مثل همیشه داشت میان رزمنده ها مهمات!(بخوانید شیرینی و شکلات) پخش می کرد و با شور و حرارت همیشگی شعار می داد و رجز می خواند. عملیات کربلای 10 بود در پنجوین که خبر دادند : «حاجی پسرتون ،محمد رضا شهید شده». همین که خبر را شنید ، خم به ابرو نیاورد و گفت " «عیب ندارد ، شما همه پسران من هستید» بعد از کیسه، یک مشت شکلات برداشت و فریاد کشید : « کی خسته است؟ » بچه ها اینبار با صدای بلند جواب دادند" «دشمن».
مرد شکلاتی
از بس نازنین و بی غل و غش بود که هر کسی یک جوری صداش می کرد. بین بچه های جبهه به «حاجی شکلاتی» ، «حاجی عطری» ، «حاجی گلابی» معروف بود. بعضی ها هم حاجی بخشی را « پدر وتو» صداش می کردند از بس که در سخنرانی ها و نطق های آتشین اش به شورای امنیت و حق وتو اعتراض می کرد و گیر می داد. حاجی یک اسم داشت و ده ها لقب . به قول ظریفی: «حاجی یک نفر بود اما وقتی می آمد انگار یک تیپ و لشکر آمده». به راستی که پیر مرد یک لشکر بود. یادش بخیر.
حسرت شهادت
بعد از جنگ پیر مرد حسرت روزهای جبهه و شهید نشدن را می خورد اما حسرت گذشته اش را نمی خورد بلکه به آن افتخار می کرد و می گفت: « خدا می داند من از گذشته ام پشیمان نیستم. اگر دوباره به دنیا می آمدم و اگر انقلاب و جنگی بود، همین کارهایی را می کردم که در طول این سال ها کردم. مخصوصا خیلی حسرت جنگ را می خورم... من به گذشته ام افتخار می کنم. چون برای سرزمینم بود، برای اسلام بود، برای خدا بود و خلق خدا که می دانم خدا این خلق را هم خیلی دوست دارد. شما به مردم بگویید، برای شان بنویسید که حاجی بخشی چیزی جز خدمت در نظر نداشت.»
گفتنی است سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی نیز در یکی از سلسله برنامه های روایت فتح، به روحیه جهادی و ایثارگری غیرقابل تصور حاج بخشی اشاره می کند؛
در آن سوی فاو، در مقر فرماندهی بعثیها، به حاج بخشی بر خوردیم؛ چهرهی آشنای حزب الله تهران. هر کس سرزندگی و بذلهگویی و آن چهرهی شاداب او را میدید باور نمیکرد که دو ساعت پیش فرزندش شهید شده باشد. اما حقیقت همین بود. هنگامی که ما به حاج بخشی بر خوردیم دو ساعتی بیش از شهادت فرزندش نمیگذشت. او حاضر نشده بود که به همراه پیکر فرزند شهیدش جبههی نبرد را، ولو برای چند روز، ترک گوید. ما آخرین بار که او را دیده بودیم در تهران بود، هنگامی که کاروان نخستین «راهیان کربلا» عازم جبههی نبرد بودند. هر جا که حزب الله تهران هست او نیز همان جاست و علمداری میکند.
حاج بخشی با یک گونی شکلات و دریایی از سرور به سوی خط میرفت تا بین بچهها شادی و شکلات پخش کند. او مرتباً میگفت اینجا خانهی خودمان است و همه میدانستند که او نظر به کشورگشایی ندارد، بلکه میخواهد از سر طنز جوابی به صدام داده باشد. و بهراستی چه کسی میتواند باور کند که در این لحظات، دو ساعتی بیش از شهادت فرزند او نمیگذرد و با اینهمه، او هنوز هم روحیهی طنزآمیز خود را حفظ کرده است؟ چگونه میتوان اینهمه را جز با معجزهی ایمان تفسیر کرد؟
همهی بچهها او را همچون پدری مهربان دوست میدارند و شاید او نیز در هر یک از این جوانان نشانی از فرزند شهید خود میبیند. و یا نه، اصلاً این حرفها زاییدهی تخیلات ماست و او آنچنان به حق پیوسته است که شهیدان را مُرده نمیپندارد... خدا میداند.
حاج بخشی در سال های اخیر با درد و رنج بسیاری روبرو بود. او دی ماه سال 1387 با ارسال نامهای به رهبر معظم انقلاب از دلجویی و تفقد ایشان و اعزام حجت الاسلام والمسلمین گلپایگانی به بیمارستان برای عیادت از وی قدردانی کرد.
ولی امر مسلمین جهان
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا