شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

شهدای البرز

لحظاتی میهمان شهیدان استان البرز باشیم

سلام خوش آمدید

کتاب جناب خط شکن

کتاب جناب خط شکن نوشته‌ی معصومه قیطاسی، درباره‌ی زندگی‌نامه شهید سید جلیل میری ورکی است و هر فصل بخشی از خاطرات مربوط به شهید را از زبان همسر و همرزمان او بازگو می‌کند.

شهید "سید جلیل میری وَرکی" جزء شهدایی است که در عملیات کربلای 4 در منطقه ام‌الرصاص اسیر و توسط رژیم صدام به شهادت رسید.این شهید جزء  175 شهید غواصی بود که در  عملیات کربلای 4 در گور دسته‌جمعی دفن شدند.

سید جلیل میری ورکی متولد ششم فروردین ماه سال 1338 از شهرستان تنکابن در استان مازندران است و در جبهه به عنوان تک تیرانداز فعالیت می‌کرد و به عنوان خط شکن کربلای 4 در این عملیات به شهادت رسید و بعد از گذشت 29 سال از شهادتش پیکر مطهر او شناسایی شد.

پیکر شهید سید جلیل میری پنج شنبه 18 تیرماه 94 ساعت 10 صبح از میدان شهدا به سمت میدان سپاه با حضور خانواده‌‌‌های محترم شهدا در گلزار شهدای امامزاده طاهر (ع) آرام گرفت.

در بخشی از کتاب جناب خط شکن می‌خوانیم:

سرهنگ عشقی هم هست. همه دارند گریه می‌کنند. دورم می‌نشینند. جوان هم دوزانو روبه‌روی‌ام می‌نشیند. مات فقط دارد نگاهم می‌کند. جوان هیکلی و بی‌مو و آن یکی که شبیه من است؛ دورتر ایستاده‌اند. ‌های های و با صدای بلند گریه می‌کنند. سرهنگ رنگین و سرهنگ عشقی نگاهش می‌کنند. بعد پرچم را از رویم بر می‌دارند.

«خوب سیدجواد جان. حالا می‌تونی پدرت رو روئیت... » وای خدای من! پس این جوان بلند بالا سیدجواد من است. پس چرا تنها آمده؟ چه قدر بزرگ شده! جواد بابا... مردی شده برای خودش.

زیپ کاورم باز می‌شود. دقیق دارد استخوان هایم را نگاه می‌کند. صدای گریه دو جوان بالا می‌رود. جوان بلند بالا، مردی که شبیه من است را دایی مهدی صدا می‌زند. کم کم می‌شناسم شان. حتماً جوان پسر خواهرم است و او هم که شبیه من است، سیدمهدی بردار کوچکم.

کمی بعد سیدجواد بلند می‌شود. دور و بر را نگاه می‌کند. کاش نرود تا بتوانم سیر ببینم اش. سرهنگ عشقی جلو می‌رود. جواد مضطرب است. دلم می‌خواهد بغلش کنم. لبخند می‌زنم. خدا خیرش بدهد سرهنگ عشقی را؛ کار مرا آسان می‌کند. قدش کوتاه تر و لاغرتر از سیدجوادم است؛ سر سیدجوادم را روی شانه‌اش می‌گیرد. سیدجواد کمی به گریه می‌افتد. خیالم راحت می‌شود و دلم سبک. باز دو زانو می‌نشیند. دارد با من حرف می‌زند. چه قدر دلم می‌خواهد بقیه خانواده‌ام را ببینم. پس چرا بقیه را نیاورده است. هر چه نگاه می‌کنم زهرا را نمی‌بینم.

«خستگی بگیر بابا... فردا مادربزرگ و مامان و زهراسادات رو می‌آرم دیدنت... در نبودت سعی کردم مردخونه ات باشم بابا. ولی سخت بود و سخت گذشت. خیلی... حرف‌هایی تو دلم هست که فقط می‌تونم با شما بزنم... باید آرومم کنی بابا...» خوشحال می‌شوم. مردی است برای خودش که دلش پر از حرف‌های زیاد است. تا فردا انتظار چه قدر سخت است.

فهرست مطالب کتاب

فصل اول: روایت نخست از جناب خط شکن
فصل دوم: روایتی از جنس انتظار
فصل سوم: روایتی دیگر از جناب خط شکن
فصل چهارم: روایت پایان 29 سال انتظار

۷۹بازدید

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
شهدای البرز

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم‌السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."

آخرین نظرات