شهید محمدکریم کاویان زاده
نام پدر: نبی الله
تاریخ تولد: 8-1-1344 شمسی
محل تولد: البرز-کرج
تاریخ شهادت : 22-12-1363 شمسی
محل شهادت : شرق دجله
عملیات : بدر
رجعت پیکر مطهر : 16-6-1377 شمسی
گلزار شهدا: امامزاده محمد
البرز - کرج
هشتم فروردین 1344 ، در شهرســتان کرج چشم به جهان گشود. پدرش نبی الله، در کارخانه کارتن سازی کار می کرد و مادرش فاطمه نام داشــت. تا اول راهنمایی درس خواند. به عنوان پاســدار در جبهه حضور یافت. بیست و دوم اسفند 1363، با ســمت آرپی جی زن در شرق رود دجله عراق به شهادت رسید. پیکر مدت ها در همان منطقه بر جا ماند و سال 1377 پس از تفحص، در امامزاده محمد زادگاهش به خاک سپرده شد.
**********************************
نام و نام خانوادگی مصاحبه شونده :نبی الله کاویانی زاده(پدرشهید)
فاطمه محمدی (مادر شهید)
رحمان کاویانی زاده (برادر شهید)
مجید کاویانی زاده( براد شهید)
کاویانی (خواهر شهید)
معرفی پدرشهید:
بسم الله الرحمن الرحیم.من پدر شهید محمد کریم زاده هستم.چیز هایی که از محمد کریم تعریف کنم برای شما تعریفش زیاده ولی زیاد مزاحمتون نمی شیم.
از نظر خاصیتش، رفتارش ،ایمانش ،خدمتش هیچی کم نداشت جز محبت.جا هایی که بودیم هم بسیج بود هم سپاه بود باهم می رفتیم برای ذوب آهن کرج آموزشیش از میدون کرج تا ذوب آهن مسابقه میذاشتیم ببینیم کدوممون زودتر می رسیم .
تا 12 اونجا بودیم ، دوازده که م شد می گفت آقا جون شما برو من کار دارم اینجا . از نظر منطقه ش هم می رفت می اومد ، بعضی اوقات ساعت یک می اومد بعضی اوقات ساعت پنج می اومد.یکی دو روز می اومد مرخصی بعد بعضی شبا می دیدیم این بلند می شه.
می گفتم:" پسرم چرا نمی خوابی؟"
می گفت:" من به فکر اونایی هستم که من دو سه روزو اومدم مرخصی این دو سه روزو چه جوری می گذرونن؟ خطره میترسم یه وقت خوابشون ببره دشمن حمله کنه."
گفت:" دو روزه سه روزه من اینجا هستم شبا خواب ندارم نمی تونم بخوابم از فکر بچه ها.
تو عملیاتا هم که بود. تو عملیات خرمشهر بودن ازش سوال کردن که ما چه جوری خرمشهر رو بگیریم ؟از همه سوال کرده بودن . یکی گفته بود:" محاصره کنیم."
گفته بود :" نمی شه . ما اول باید بریم نیروهایی که به عراق میانو قط کنیم . بعد محاصره کنیم .بعدش شروع کنیم، خرمشهر گرفتس."
از همه پرسیده بودن چه موقع حمله کنیم؟یکی گفته بود:" صبح ." یکی گفته بود:" شب ."
گفته بود :" نه ،ما باید ساعت چهار حمله کنیم . که بعدش به شب بخوره.جوری حمله کنیم که دیدی تذاشته باشن تو شب که نه تیر خرمشهر بهمون بخوره نه تیر پشت سر.خطو بشکنیم تا خرمشهرو آزاد کنیم."
می گفت :" ما بعد از 24 ساعت که حمله کردیم ساعت یک نصفه شب خاک ریزا رو تمام کردیم. بیسیم زدیم که مهماتمون تموم شده.
گفتن:" اگه یه رب صبر کنید مهمات میرسه." میگه :" تیرامون تموم شد فقط یکی 1 تیر واسه تیر خلاصی اگه محاصره شدیم دست دشمن نمونیم داشتیم."
می گفت:" تو سنگرایی که گرفته بودیم هرچی گشتیم کلاشا به ژ سه های ما نمی خورد."ما که رفتیم تو سنگرا دیدیم دو تا از سردارای صدام تو سنگر هستن.هفتیر به دست وایساده جلوی سنگر بودن می گه :"
می خواستم برم تو ترسیدم برگشتم. چراغ رو روشن کردم . دیدم یکی از فرمانده هازانو زده و هفتیر دستشه و یکی رفته پشت اون قایم شده."
میگه :" از ترس کاری نمی کردن منم رفتم هفتیرو از دستشون گرفتم. اومدم بیرون، نارنجکو پرت کردم تو سنگرو سنگرو رو سرشون خراب کردم. اومدم سنگر دیگه رفتم هشت تا جعبه پیدا کردم. بچه ها رو صدا کردم. مهمات پر کردیم . نزدیکای صبح بود. به هر کی گفتن برو رادار و بیار نرفت . به یکی از فرمانده ها گفتن رادارو که روی خاک ریزه به ما نشون بده که هوایی و زمینی رو بفهمیم کدومه.
میگه :" من رفتم تو سنگر وایسادم رادار وایسادم دیدم از پشت رادار که خاکریز زده بودن یکی از تانک های دور برد صدام توی شب مونده اونجا تو محاصره .گرد و خاک راه انداخته داره میاد.
دو تا دایره زده بودن جلوی رادار اومد یکی از دایره های جلویی وایساد. من خودمو تو رادار قایم کرده بودم و آر پی جیرو گذاشته بودم جلوی رادار.
میگه :" من خوشحال شدم که دیدم تانک اومد ما غصه ای نداریم. یه لحظه نگاه کردم دیدم تانکه از رنگ تانکه م نیست منم با آر پی جی زدمش. کمانه کرد تانکش زده گلوله بود طاقش کنده شد و رفت.
دیدم چهار تا عراقی پریدن پایین ژ سه پیشم بود هر چهار تاشونو زدم. بیسیم زدن بیاین تانکو گرفتم مهمات داره. اومدن دوره تانک دیدم زمینی نشون میده تانک داره میاد سمته ما.
شهید شدنش شرقه دجله ،عملیات بدر بود که برن به دجله تو دجله خبر شهادتشو به ما دادن.
س: کی خبر شهادتو بهتون داد؟
ج: از طرف سپاه آوردن که. امام که اعلام کرد اسلام در خطر است ،هر کس توانایی داره بره جبهه که اسلام در خطر است.
شب در خانه خوابیده بودیم دیدم امام زمان اومدن در خانه رو زدن در خواب بیدار شدم، رفتم درو باز کردم دیدم دو نفرهستن.
سلام کردم بهشون تعارف شون کردم آورد مشون بالا،
گفتن:" می دونی برای چی اومدیم ما؟"
گفتم :" نه ، بفرمایید." گفت :" ما اومدیم کمک می خوایم."
گفتم :" قربان ما از هر نظر داریم کمک می کنیم. الان هم درخدمت هستم .
گفت:" نه ، از نظر مالی نه. ایران کمک مالی انقدی داره که حساب نداره." گفتم :" پس کمک چی می خواید؟"
امام زمان فرمودن :" ما کمک جانی می خوایم."
گفتم :" قربان ما دوتا داریم دارن تو منطقه خدمت می کنن."
گفت :" نه نشد. دوتا دارن خدمت می کنن نشد." به شاگردش فرمود دفتر بغلش بود جلدش هم قرمز بود .
گفت:" دفتررو بردار اسمو واردش کن." گفتم :" من یکی رو دادم دیگه ."
گفت :" دفترو بردار وارد دفتر کن." وارد دفتر کردن و خداحافظی کردن . گفتم :" آخه از کمک یه نفر."
گفتن:" هر کس امشب یه نفر کمک بده انگار هزار نفر کمک داده. اسلام در خطره."
وقتی امام زمان خداحافظی کردن ،دیگه مطمئن شدیم که ما یک نفر رو تقدیم کردیم . گفتیم خوب خدارو شکر که ما در راه اسلام یک نفر رو دادیم. وقتی خبر شهادتشو آوردن هیچ گونه ناراحت نشدیم، شکر خدا کردیم. که امام زمان به ما درخواست کرد و ما به امام زمان کمک کردیم.
معرفی مادر شهید:
بسم الله الرحمن الرحیم . من فاطمه محمدی هستم مادر شهید محمد کریم کاویان زاده.
شهید که برای ما نبود برای همه بود. این یه امانتی بود دسته ما که تقدیم خدا کردیم.
سلام و درود بی پایان بررهبرمون امام خمینی(ره ) سلام بر رهبر عزیزمون خدا انشا الله رهبرمون رو نگه داره. ما فقط سلامتی رهبرمون رو می خوایم.
با برادرش دوتایی منطقه بودن . از بچگی هم که بلاخره اون موقع بچه بود بزرگ شد.می رفتیم راهپیمایی اون موقع با خودمون میبردیمش. این ور اون ور .اینا درک می کردن. چه جوری بود و مدرسه می رفت.
مدرسه رو ترک کرد، اومد..
گفت :" مامان ،یه نظری کن برای من ." من نمی دونستم خصوصیتش این چیه ؟
گفتم :" چشم . من نظر می کنم."
رفت اومد گفت:" مامان منو منطقه قبول کردن. ایشالا دارم میرم منطقه." گفتم:" عیب نداره ایشالا برو خدا پشت و پناهت."
باباش هم همیشه می گفت :" برین." برای ما نبود برای همه بود این امانتی بود دسته ما.که تقدیم خدا کردیم.
این اخلاقش اینطوری بود که می اومد مرخصی وای نمیستاد ،می گفت:" من نمی تونم وایسم اینجا ، بچه ها اونجان." دهروز مرخصی داشت همین پنج روز می اومد و می رفت.
برادرش منطقه بود می گفتم :" مراقب برادرت باش اونجا."
می گفت:" نه من نمی تونم مراقب باشم .اینا همه برادرامن."
اخلاقاش خوب بود. این 18 ساله بود . هیچ موقع نمی گفت مامان چی درست کردی ؟چی درست نکردی؟ می اومد خونه می دید باباش ناراحته اشاره می کرد که چرا بابا ناراحته؟ مامان چرا اینطوری شد؟
یا میرفتن تهران همیشه ،راهپیمایی. بیشتر اوقات خونه نبودن اینا. بعضی وقتا دیر می اومدن من میرفتم دنبالش میگفت:" مامان برای چی میای دنبالم تو رو خدا نیا. ما که بچه نیستیم. ما باید بریم این راه هارو." خدارو شکر اخلاقش خصوصیتش بد نبود یک دفعه اومده بود مرخصی شب بود برق هم رفته بود .خیلی معذرت می خوام من این سرشو گرفتم رو زانوم با دستم دستشو نوازش کردم .
دیدم ناراحت شد گفت:" مامان نکن این کاروبعداً ناراحت می شی." گفتم :" نه ، برای چی ناراحت بشم؟"
گفت :" خوش به حالتون میاید دعای کمیل دعای ندبه ،دعای توسل همش مامان اینجا شما اینکارا می کنید. نماز جمعه می رید."
گفتم :" خوش به سعادت شماها. اون گلوله که می خوره به سر بچه ها بخوره به سر من."
گفت :" مامان شما کجایی که گلوله بخوری؟ شما که خونه ای.اگه می خوای گلوله بخوری بیاید منطقه کمک کنید."
این بچه برای ما اصلاً آزار و اذیت هم نداشت. تو خانواده ی اسلامس بزرگ شده بود درسته باباش کارگر ساده بود ،تو خانواده ی اسلامس و با ایمان بزرگ شده بود. بچه هامون بدنیستن همشون خوبن اون هم یه خصوصیاتی داشت خیلی خوب بودن.
آخرین لحظه وصیت نامشون نوشته بود:" خواب هم دیده بود خیلی ناراحت بود که عملیات لو رفته بود. خواب هم دیده بود که پسرم ناراحت نباش یهک هفته دیگه شما رو می برم پیش خودم.اینو دیگه به ما نگفته بود اما نوشته بود یکی از برادراشون برادره ( نامفهوم ) بودن . بچه ها میشناختن اومده بودن از سپاه که بپرسن چه جور بچه ایه. گفتم :" از من نپرسین از دوست و رفیقاش بپرسین. من گکه مادرم نمی تونم بدی بچه مو بگم."
بچه ها هم برگشته بودن گفته بودن :" نه به خدا خیلی خوبه اخلاقش هم خیلی خوبه.نماز می خوند خدارو شکر می کرد. حالا تو خونه که اینجوری بود بقیه شو خدا میدونه چه جوری بود. ولی ما راضیم به رضای خدا .اینا همش خاطره هست برای ما رفت و آمدشون .
من رفته بودم خونه بابام اینا اومدم دیدم نا مه گذاشته رو پیش بخاری و رفته. نوشته :" مامان ، تو نبودی بابا لباسای منو اتو کرده منو راه انداخته." یعنی من خیلی ناراحت بودم اون روزه . گفتم:" خدایا اینو صحیح و سالم برگردون که خودم دوباره راه بندازمش."یک ماه دیگه اومد دوباره من راه انداختمش رفتش، بخدا قسم راهی که اینا رفتن من ناراحت نشدم. تمام دوستا و رفیقاش برگشتن ما شکر خدا کردیم. فقط این برادرش هم منطقه بود باهم بودن ، خبر شهادتش رو هم این برادرش آوردن برای ما.
من سه روز بود روزه می گرفتم .روزی که پسرم اومد نماز می خوندم یعنی من یاد ندارم تا حالا اون جوری نماز خونده باشم گفتن:" اومده." همه هم ناراحت بودن. می گفتن این پسراتون اینجوری شدن پچ پچ می کردن.
من اون روز نماز مغرب رو هم خوندم نماز عشا رو هم خوندم. تمام کردم به آرامش بعداً اومدم گفتم ببخشید صورتشو بوسیدم:" رحمان جان اومدی؟ خوش اومدی. خسته نباشی مادر." سرشو انداخت پایین گفتم ایراد نداره برادرت مونده شما اومدی برای ما باعث افتخاره که این بچه ها میرن. بچه های خوبی بودن . ما همیشه راضی هستیم به رضای خدا.
معرفی برادر شهید :
بسم الله الرحمن الرحیم
بنده رحمان کاویانی زاده هستم برادر شهید محمد کاویانی زاده.
ایشون متولده 44 هستن.بنده کوچیکتر از ایشون هستم. متولده 47 هستم.
ایشون یه مقدار زود تر ازما اعزام به جبهه گرفت رفت. البته از بچه های کادره خوده لشگر 27 حضرت رسول (ص) بود.چند ماه بعدش هم ما اعزام شدیم ایشون جزو بچه های کادره خوده لشگر 27 حضرت رسول بود ما باهم بودیم یک چند ماهی. البته ایشون رفتن بنده هم که اعزام شدم رفتم کردستان.
شیش تا هفت ماه کردستان بودم،بعد از برگشتنم تونستم برم پادگان ولیعصر اعزام انفرادی تونستم بگیرم که رفتم پیش همین برادرم محمد کریم.اونجا تو لشگر 27 حضرت رسول بودیم.می اومدیم می رفتیم . حدوده 1 سال هم منطقه بودیم.شهادتش هم عملیات بدر بود ، شرق دجله.
البته اوایل که با هم بودیم ایشون آر پی جی زن بود.من کمکش بودم. بعد ها فرمانده ها به خاطر یک سری مسائل بمن چیزی نگفتن ولی مارو جدا کردن تا اگر اتفاقی برای محمد کریم افتاد برای من نیفته.
ما رو جدا کردن و من اومدم تو یک گردان دیگه محمد کریم هم تو گردان ابوذر بود.البته گردان های متفاوتی بودیم کمیل بودیم ابوذر بودیم، چند تا گردان های دیگه بودیم.
ما رو جدا کردن تا شب عملیات باهم رفتیم ولی گردان ما مسیرو گم کردن موندیم تو منطقه مجنون که اونا به خط رسیدن ما نزدیکای صبح رسیدیم. محل شهادتش هم همونجا بود و دیگه صبح یکم فشاره عراقیا زیاد بود پاتک کرده بودن خاکریز های مثلثی زده بودن.فشار زیاد بود که بچه هارو قلع و قم کنند .
چون فشارا زیاد بود از فرمانده ها خواسته بودن که چند نفر جلوی انک های عراقیا رو بگیره که بچه ها انقد قلع و قم نشن. که محمد کریم بلند شده بود با کمک هاش و چند نفر دیگه بودن که بلند شدن تانک هارو بگیرن.
من هم که رسیدم یکی از بچه ها سهراب جدیدی بود که ایشون هم موج گرفته بود ایشون هم چیزی متوجه نبود ایشون هم از برادرای سیایی ما بودن ما از بچه گی باهم بزرگ شدیم که الان هم تو لشگر 27.
اومدم سمت این چیزی ازش بپرسم دیدم موج گرفتتش چیزی حالیش نیست. دیگه اومدم مسؤل تدارکاتو دیدم . با زبون عامیانه
گفتم:" عشقی...کریم کو؟" گفت:" همین جاهاس."
یه دوسه کیلومتری من دنبال این گشتم.بعد فهمیدم روشون نشده بهم بگن کریم رفته جلو.دیگه عملیات تموم شد و ما برگشتیم خونه . البته قرار بود که دوباره عملیات انجام بدیم که دوباره لشگر از اول باز سازی شد.
اتفاقاً فرمانده ها اومدن گفتن :" هرکی می خواد بره ما می دونیم کارتونو کردید شماها. هرکی بخواد می تونه بره هرکی هم که میمونه بسم الله.." که دیگه اکثر بچه ها می گم بخاطر خدا بود و یک معنویت خاصی داشت .
هیچ کس حاضر نبود بر گرده. همه تصمیم گرفتن که بمونن، منتها بعد از اون یک مقدار مشکلات زیاد شد و نشد عملیات بعدی رو انجام بدن. واس همین به بچه ها مرخصی دادن واسه استراحت.
تو منطقه هم آخرین گروهان بودیم اومدیم بیرون ،از شهر دجله. از آخرین گروهان های لشگر 27 گروهان ما بود که تحویل ارتش دادیم و کشیدیم عقب. چون اکثر پدافندهارو میدادن به ارتش چون اکثر عملیاتا واس بچه های سپاه و بسیج بود.
خصوصیات محمد کریم خوب بود، باهمه خوب بود.با بچه های محل خوب بود. ما یه جمع دوستانه ی پنج شیش نفری بودیم که یکیشون هم شهید جعفر ایول شریفی بود که شهید شد.
خوب بودیم باهم صمیمی بودیم باهم .همسایه ها خوب بودن باهم یکی میدید یه خانومی تو خیابونه مشکلی پیش اومدی کمک می کرد. راحت بود اکثراًکمک می کرد.
بچه دلسوز و کمرویی بود.
اگر کسی چیزی بهش می گفت از خجالت سرخ می شد.به دوستی و بچه هایی که تو جمعمون بودن خیلی اهمیت می داد.
بچه هارو خیلی دوست داشت من حتی نامه هاشون رو نگه داشتم. اینجوری بگم که نامه های عاشقانه می نوشت واسه این بچه ها.بچجه ها هم خیلی دوسش داشتن الان هم تو اون جمع هستیم. فقط جعفر از تو جمعمون شهید شد که اون هم برام مثل کریم بود. البته همه شهدا برام یکی هستن اونا همه به خاطر ما رفتن. اما اینا رو ما لمسشون کردیم زندگی کردیم 24 ساعتمون رو باهم گذروندیم. اینه که جعفر هم شهید شد وبعد از کریم ایشون رفت جبهه؛یادمه بهش میگفتم :" جعفر؟" می گفت:" چیه؟" می گفتم :" شما بچه ای. رات نمی دن جبهه." شاکی می شد تا این که تونست اعزامشو بگیره . اون هم مثل کریم بود. جمعمون جمع بود . وقتی هم که برمی گشتیم اکثراٍ پیش هم دیگه بودیم. تو بسیج بودیم باهم.بیرون بودیم. خیر خواهه کلاً مردم بود.
آدم کم رویی بود زیاد روی اینو نداشت به کسی بگه:" نه."
معرفی برادر شهید:
بسم الله الرحمن الرحیم. این جانب مجید کاویانی زاده براد شهید. مطلبی که می خوام خدمتتون عرض کنم میشه راجب یک هم رزم برادرم.
یک روز که به مزار برادرم رفته بودم،یک هم رزم برادرم نشسته بود ولی من هیچ شناختی رو ایشون نداشتم.که ایشون کی هستن.رفتیم جلو یه فاتحه ای خوندمویک مقدار که حرکت کردم جلو تر گفتن که :" برادر شهید هستی؟"
گفتم :" بله ."
گفتن:" منو میشناسی؟" گفتم :" من تو رو نمی شناسم."
گفتش:" من یکی از هم رزمای برادرت بودم بعد از جنگ من برای کار رفتم ژاپن ونمی دونستم که برادرت شهید شده."یه خورده که باهم صحبت کردیم گفت:" من 5 سال ژاپن بودم. یه خورده به قول خودمون حالا آلبوم ها مو ورق زدم. نگاه کردم. دوست داشتم که برادرتو ببینم."
یک مقدار که باهم جلو رفتیم و صحبت کردیم،گفتش که :" می دونی من اینجارو از کجا پیدا کردم؟"
گفتم :" نه ." گفت:" یک شب خواب می دیدم دارم حرم امام حسین (ع) رو دارم زیارت می کنم.دوره حرم که داشتم طواف میکردم . زیر پام فرو رفت ؛رفتم پایین وقتی که بلند شدم دیدم قبر آقا امام حسین (ع) و برادرت دقیقاً تو یک جا قرار گرفته.
گفت:" بلند شدم خواب رو برای خانومم تعریف کردم،حرکت کردم رفتم سمت کارم .تراشکاری داشت. غروب بود زنگ زدن به من گفتن:" یکی از اقوام فوت کرده. باید بیاید امامزاده."
می گفت:" ما حرکت کردیم و رفتیم یک دفعه نا خود آگاه یک لحظه چشمامو باز کردم دیدم تو قبور شهدا روبروی قبر داداشت وایسادم.
میگفت :" نشستم یه فاتحه خوندم." میگفت: هر وقت برام مشکلی چیزی پیش میاد میام اونجا یه فاتحه می خونم جوابش رو هم میشنوم.یعنی حتی اون مشکلی که دارمو حل میکنه برام یعنی غیر ممکنه این قضیه نشه."
حالا من این خاطره رو واسه همه تعریف می کنم .
میگیم که به قول معروف شهدا زنده ان.هر چی میخواید از شهدا بخواید. پشتیبان ولایت باشید همون طور که تو وصیت نامه هاشون گفتن .پشتیبان ولایت فقیه باشید به قول خودمون میشه زمانه تکرار می شه حالا چه خوبه آدم پشته ولایت فقیه رو خالی نکنه و لبیک بگه به پیام رهبرش.
معرفی خواهر شهید:
بسم الله الرحمن الرحیم . من کاویانی خواهر شهید کریم کاویانی هستم. من بخوام بگم چیز زیادی یادم نمیاد فقط چند تا چیز مثل خاطره یادمه که مهربون بود .
موقعی که بچه بودیم مثل یک خاطر ه یادمه خیلی با بچه ها بازی می کردو خیلی مهربون بود.همیشه وقتی مهمون خونمون می اومد خودش هم بازی می کرد بچه هارو هم بازی میداد.
یادمه یک بار کوچیک که بودم مثل یک خاطره یادم میاد بهش گفتم:" داداش ؟ بهم پول میدی؟" بهم یه دو تومنی دا. با اون دو تومنی یه پاکت تخمه گرفتم (لبخند میزنن) این شد برام خاطره ، تا غروبش تخمه می خوردیم.
من ازش یک تومن خواسته بودم دو تومن داد.
خیلی مهربون بود. الان هم هر مشکلی داشته باشم هر چیزی باشه من به خودش می گم.
بهش می گم که نباشه چیزیکه بهش نگفته باشم. همه چیزو با اون در میون میذارم. تو سخت ترین شرایط همه چیزمو باهاش درمیون میذارم و ازش کمک می خوام.باهاش حرف می زنم تو کارای روز مره. دلم که تنگ میشه باهاش حرف میزنم با عکسش حرف میزنم. همین.
اداره گرداوری اسناد فرهنگی ایثارگران
ارسال فیلم و عکس با کلیک روی 09213166281 ایتا